eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
371 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_دوازدهم -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نس
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ . . یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید. . -تق تق . -بله..بفرمایید . -سلام اقا سید . -تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت😐انگار جن دیده 😑😑 . نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها. . -کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم.. . -شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن. . -چشممم...ممنونم 😐😐 . -دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست... . . از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم . -سلام . -سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای😄 . -سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست😕 . -چرا؟! چی شده مگه؟!😯 -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟! . -هیچی. همه چیز اکیه.ولی ریحانه😕 . -چی؟!😯 . -خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم😊 . -ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!😡 . -چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟😕 . -چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😐 . -ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!😄 . -گفتم فک کن نگفتم که حتما هست 😑 . -در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم☺ . -ریحانه؟!چی شد؟!😯 . -ها ؟!؟...هیچی هیچی!😞 . . -اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! . -هااا؟!...نه 😕 . -ریحانه خر نشیا😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن😑اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😒 . -چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو . -خدا شفات بده دختر😐 . -تو توی اولویت تری😒 . -ریحانه ازدواج شوخی نیستا😯 . -میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!😐 . -نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😑 . -بروووو😡 . مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم😕 . ... ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_دوازدهم با
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... دلم می خواست اول از چشم های اون غریبه باهاش حرف می زدم. 😍🙈 دلم می خواست می پرسیدم خاله عشق تو نگاه اول راسته؟ 🙈می خواستم بپرسم اصلا دخترا هم حق دارن عاشق بشن؟🙈 اصلا می شن؟🙈 اما خجالت می کشیدم.😥  برای همین فقط گفتم خاااااله یه جایی رو دیدم که ….🤭 گفت: حلیمه! چرا صبر نمی کنی با پسرهای اتابکی حرف بزنی بعد! شاید بشه همونجا بمونی!🤔 گفتم: دیر یا زود بهم می گن خالی کنم.😔 مطمینم! حتما می خوان که بفروشنش و سهم الارث تقسیم کنن…😕 هرچند برای خودم هم سوال بود که چرا هنوز سراغم نیومده بودن!🤔 از خاله مهین خواستم که یک بار دیگه برای رهن کارگاه بهم کمک کنه و قول دادم که هر ماه از درآمد کارگاه یه مقداریش رو پرداخت کنم.🤭😥 داشتیم باهم شام می خوردیم که بهم گفت:  حلیمه چشمات!🙄  گفتم چی خاله؟ 🤔گفت چشمات یه چیزیشون شده! 😳گفتم خاله چی ! 😳گفت: یه رنگی شدن! یه برقی افتاده توشون!😍 واااااای!!!🙈 مثل یه تیکه زغال که سر منقل گُر می گیره سرخ شدم 🥵و عرق کردم.😥 از کجا فهمیده بود! 🤔 چی تو چشمام دیده بود؟!  🤔سرم رو انداختم پایین و گفتم خاله جون چی می گین؟!😥😐 خنده ای سر داد و گفت نمی تونی پنهون کنی ! 😄😃 این برق از اون برقهاست که خودش داد می زنه خبر!!!!😃 گفتم خاله سر به سرم نذار تروخدا. 😅گفت باشه عزیزم. اما هروقت که دلت خواست برام تعریف کن…😍🤗 با شرم وحیای زیادی گفتم:  چیزی نیست که بگم!😓 اون شب اولین باری بود که ذهنم با یه نفر غیر از روزمرگی های زندگی معمولیم مشغول بود.🙈😍 با اون لحظه ای که قلبم برای چند دقیقه تندتر زده بود.💓💓  احساس شیرین و گنگی بود که نمی ذاشت چشم رو هم بذارم.😍☺️  با اینکه هیچ چی ازش نمی دونستم اما می تونستم بهش فکر کنم.😍 حتی به خودم می خندیدم که دیووونه، تو حتی نمیدونی اسمش چیه، کیه…؟!😃🙃 صبح خیلی زود رفتیم بانک و مبلغ ودیعه رو گرفتیم.  بعد یه کم باهم قدم زدیم . دست خاله رو گرفته بودم تو بغلم و یواشکی داشتم تو خودم باهاش درد و دل می کردم.😍☺️ با اینکه بلند نمی گفتم ولی خوشحال بودم که هست که بهش بگم. حتی یواشکی…😍🥰 ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸 سه دقیقه در قیامت ( #قسمت_دوازدهم ) 🔰نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کام
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸سه دقیقه در قیامت ( ) 🍀حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادید. ✨شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خود کشیده باشید آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا می‌کند که انسان حسرت کارهای نکرده را می خورد ✔️خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آنها شیطان است. ♻️یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان و ابزار جنس مخالف به سوی او حرکت میکند. 💠یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان به سراغ فکر انسان می رود. ✅این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار می‌شوند. 🍃و اینجا بود که کلام حضرت زهرا را درک کردم که می فرمودند: بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند. 🔘در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت. 🔶 سال‌های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک می‌فرستادم. بیشتر پیام‌های من شوخی و لطیفه بود. ♦️ آن زمان تلگرام و شبکه‌های اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده می‌شد. 🔮 رفقای ما هم در جواب ما جوک میفرستادن. در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه می‌فرستاد. 📘من هم در جواب برایش جوک می فرستادم.نمی‌دانستم چه کسی هست. دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. 🔺از شماره ثابت به او زنگ زدم.به محض اینکه گوشی را برداشت متوجه شدم یک خانم جوان است، بلافاصله گوشی را قطع کردم. 🔰 از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم. ⚪️جوان پشت میز همین طوری که برخی اعمال روزانه ما را نشان می‌داد به من گفت: نگاه حرام در ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسان‌ها مشکل‌ساز است. 🌸 امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید: نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. 🌟هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او می‌دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد. 🍁به من گفت:اگر تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می‌دادی. 💠جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید گفت: اگر علاقه مند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند هر نگاه حرام که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب می‌اندازد... 🍀یادمه اردوی خواهران برگزار شده بود به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. ♦️مربیان خواهر کار اردو را پیگیری می‌کنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.از سربازها هم استفاده نکنید. 💥 سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردوی می‌رفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ‌کس حرفی نمی‌زدم. 🔅روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد. 🔴سرم پایین بود فقط جواب سلام را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم. 🔥خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم. 🍃 شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است. 🌾در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم،جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی به مرور کار و زندگیت را از دست میدادی. 🔰برخی گناهان اثر نامطلوب این گونه در زندگی روزمره دارد. 🍃یکی از دوستان همکاران فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم شوخی می‌کردیم. یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروید و مادر فلانی ازدواج کنید تا با هم فامیل میشوید. 💥اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت! از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم. 🌿 هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخودآگاه می خندیدیم. 🌱در آن وادی پدر همین رفیق من در مقابل قرار گرفت. همان شهیدی که ما با همسرش شوخی می‌کردیم! 🔆 ایشان با ناراحتی گفت: به چه حقی در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟! ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_دوازدهم -میخواستم بپرسم این آقا سید و زهرا باهم نسب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ . . یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید. . -تق تق . -بله..بفرمایید . -سلام آقا سید . -تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت😐انگار جن دیده 😑😑 . نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها. . -کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم.. . -شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن. . -چشممم...ممنونم 😐😐 . -دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست... . . از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم . -سلام . -سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای😄 . -سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست😕 . -چرا؟! چی شده مگه؟!😯 -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟! . -هیچی. همه چیز اکیه. ولی ریحانه😕 . -چی؟!😯 . -خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم😊 . -ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!😡 . -چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟😕 . -چون نمیخوامش... اصلاً فک کن دلم با یکی دیگست😐 . -ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!😄 . -گفتم فک کن نگفتم که حتماً هست 😑 . -در حال حرف زدن بودیم که آقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد. این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم☺ . -ریحانه؟!چی شد؟!😯 . -ها ؟!؟...هیچی هیچی!😞 . . -اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! . -هااا؟!...نه 😕 . -ریحانه خر نشیا😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن😑 اصلأ معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😒 . -چی میگی اصلأ تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو . -خدا شفات بده دختر😐 . -تو توی اولویت تری😒 . -ریحانه ازدواج شوخی نیستا😯 . -میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!😐 . -نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😑 . -بروووو😡 . مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم😕 . ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_دوازدهم با ای
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... دلم می خواست اول از چشم های اون غریبه باهاش حرف می زدم. 😍🙈 دلم می خواست می پرسیدم خاله عشق تو نگاه اول راسته؟ 🙈می خواستم بپرسم اصلا دخترا هم حق دارن عاشق بشن؟🙈 اصلا می شن؟🙈 اما خجالت می کشیدم.😥  برای همین فقط گفتم خاااااله یه جایی رو دیدم که ….🤭 گفت: حلیمه! چرا صبر نمی کنی با پسرهای اتابکی حرف بزنی بعد! شاید بشه همونجا بمونی!🤔 گفتم: دیر یا زود بهم می گن خالی کنم.😔 مطمینم! حتما می خوان که بفروشنش و سهم الارث تقسیم کنن…😕 هرچند برای خودم هم سوال بود که چرا هنوز سراغم نیومده بودن!🤔 از خاله مهین خواستم که یک بار دیگه برای رهن کارگاه بهم کمک کنه و قول دادم که هر ماه از درآمد کارگاه یه مقداریش رو پرداخت کنم.🤭😥 داشتیم باهم شام می خوردیم که بهم گفت:  حلیمه چشمات!🙄  گفتم چی خاله؟ 🤔گفت چشمات یه چیزیشون شده! 😳گفتم خاله چی ! 😳گفت: یه رنگی شدن! یه برقی افتاده توشون!😍 واااااای!!!🙈 مثل یه تیکه زغال که سر منقل گُر می گیره سرخ شدم 🥵و عرق کردم.😥 از کجا فهمیده بود! 🤔 چی تو چشمام دیده بود؟!  🤔سرم رو انداختم پایین و گفتم خاله جون چی می گین؟!😥😐 خنده ای سر داد و گفت نمی تونی پنهون کنی ! 😄😃 این برق از اون برقهاست که خودش داد می زنه خبر!!!!😃 گفتم خاله سر به سرم نذار تروخدا. 😅گفت باشه عزیزم. اما هروقت که دلت خواست برام تعریف کن…😍🤗 با شرم وحیای زیادی گفتم:  چیزی نیست که بگم!😓 اون شب اولین باری بود که ذهنم با یه نفر غیر از روزمرگی های زندگی معمولیم مشغول بود.🙈😍 با اون لحظه ای که قلبم برای چند دقیقه تندتر زده بود.💓💓  احساس شیرین و گنگی بود که نمی ذاشت چشم رو هم بذارم.😍☺️  با اینکه هیچ چی ازش نمی دونستم اما می تونستم بهش فکر کنم.😍 حتی به خودم می خندیدم که دیووونه، تو حتی نمیدونی اسمش چیه، کیه…؟!😃🙃 صبح خیلی زود رفتیم بانک و مبلغ ودیعه رو گرفتیم.  بعد یه کم باهم قدم زدیم . دست خاله رو گرفته بودم تو بغلم و یواشکی داشتم تو خودم باهاش درد و دل می کردم.😍☺️ با اینکه بلند نمی گفتم ولی خوشحال بودم که هست که بهش بگم. حتی یواشکی…😍🥰 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_دوازدهم 🍂 #خنده‌های_پدربزرگ 🎅🎅 +باباجون چرا اینقدر بی قراری؟🎅 داشت
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 کمی زیر ابروهام رو برداشتم اینطوری شاداب تر به نظر میام -امروز خط زیر چونه ام رو برمیدارم دیگه مد نیست👱 -مامان....مامان...اون لی زیرخاکیم کجاست با این تیشرت مشکیه خیلی قشنگ ست میشه +نه .... این مشکیه چیه...ایشش -تو برو لباس سلطنیت!! رو بپوش😁😁 کاری با من نداشته باش😉 +مامان جون راست میگه آبجیت.... خوب... مشکی خیلی شاد نیست لااقل قهوه ایه که بابات از اتریش آورده رو بپوش... -قهوه ای رو میزارم برا لبام که کمی فشنِ خشن بشم😜💄 💥💥💥💥💥.. . -نازنین گم شو برو خونه... اینا دیگه کیه دور خودت جمع کردی؟؟😡 +به به ..... بچه بسیجی😁😁😁..... پس چفیه ات کو....😂 بچه ها ....حاجی برادر.....😁😂.... هِرهِر....خندیدیم..... دوست.... داری..... با دوستام.... رو سرت... چارشنبه.... سوری..... بازی.... کنیم......😁😂😁 💥💥💥💥💥💥💥 آی.. آی ی .....چشمم سوخت💥💥💥💥 آی.... لباسام💥💥💥 آخ.....آخ.... هه ......هه.......هه........هه 🍃🍃🍃🍃 +چیزی نیست باباجون خواب دیدی🎅 بیا یه کم آب بخور 🎅 اللهم صلی علی محمد و آل محمد🎅 صلوات خوبه آرامش میده🎅 -آره بابامرتضی...هه.....دستت درد نکنه....چند وقت یه بار این کابوس میاد سراغم +بیا باباجون....بیااینو بنداز تو صورتت و بخواب خاصیتش زیاده...🎅 هم پشه اذیتت نمیکنه..🎅 هم آرومت میکنه...🎅 بگیر بخواب باباجون تازه 3 نصفه شبه🎅 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 هوووووم....آرامش... هوووووووم......آرومت میکنه چقدر ازین این کلمات خوشم میاد... حیف خودشون نمیان😞 پارچه چیه؟.... چه بوی خوبی داره...هووووووم...............😴💤💤💤 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ بسم رب الصابرین #قسمت_دوازدهم #ازدواج_صوری دیگه عباها درحال ارسال به انباری هئیت بو
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ بسم رب الصابرین تا برادر عظیمی بره گلها بخره بیاره چندساعت طول کشید منم تمام اون چندساعت فکرم درگیر این بود که بااین همه عبای فنقلی چی کنیم أه انقدر فکر کردم مخم هنگید الله اکبر -سارا سارا سارا:بله چی خواهر؟ -کدوم ائمه تو سن کودکی ب امامت رسیدن؟ مخم هنگ به خدا سارا: آقاامام جواد و آقا حضرت صاحب الزمان -ایول سارا پاشدم رفتم سمت بیرون هئیت و پسرخاله ام پیدا کردم چون پیش چندتا آقا بود فامیلیش صدا کردم -برادر جوادی فامیلی وحید ، جوادی بود وحید:بله -پسرخاله فهمیدم این عباهارو نگهداریم برای نیمه شعبان به پسر بچه ها میدیم وحید:یعنی برنامه شاخه گل لغو میشه ؟ -نه اون سرجاشه اینم اضافه میشه وحید :باشه ممنون ساعت ۴بعدازظهر که برادر عظیمی از تهران برگشت همه نشستیم به قیچی خارهای گلا تا ساعت ۹شب طول کشید ساعت ۹گلا گذاشتیم تو ماشین من چون ما یه بهار خواب خیلی بزرگ داشتیم وقتی رسیدم خونه ب کمک مامان و بابا گلهارو تو بهار خواب جا دادیم تا خشک بشه بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_داوزدهم 🎬 وارد ساختمان شدیم, گویا خونه‌ی یکی از مسترهای زن بود,
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 بابا و مادر آنچه که دیده و شنیده بودند برای دکتر تعریف کردند. دکتر کمی به فکر فرو رفت و بعد از کمی مکث گفت: بیماری دختر شما ....اصلا به نظر من بیمار نیستند ایشون دچار یک نوع عکس العمل برای کاری که انجام داده اند شدند, باتوجه به شرکت در کلاس عرفان حلقه که الان تازگیا بین جوانا و گاها بیماران برای فرا درمانی باب شده, احتمال جن زدگی وجود دارد که اونم از حیطه ی علم من خارج است و باید به یک عالم دین مراجعه شود... پدر و مادرم خشکشون زده بود باورشون نمیشد با یکبار شرکت کردن تو جلسات عرفان حلقه اینجور شده باشم, بیچاره ها خبر نداشتند من دو بار با شعور کیهانی یاهمان اجنه ,ارتباط برقرارکردم... یه جورایی خودم هم ترسیده بودم,تصمیم گرفتم ,زنگ بزنم بیژن و ازش بخواهم تواین کلاسها و محافل اسم من را خط بزند. شب بعد از اینکه بابا و مامان خوابیدند,زنگ زدم به بیژن و هرچه اتفاق افتاده بود گفتم و ازش خواستم دور من را تو اینجور جاها خط بکشه... بیژن بالحنی خاص گفت: دیوونه ,توالان خارق العاده شدی, شعور کیهانی در وجودت حلول پیدا کرده ,ازت میخوام یکبار,فقط یکبار در جلسه ی خاص که بهمین زود یا برگزار میشه ,شرکت کنی و مقام خودت رابه عینه ببینی... گفتم چه جور جلسه ای هست؟ گفت:یه جشن هست همش شادی وپایکوبی.. گفتم: برای اخرین بار باشه...تلفن راقطع کرد به یکباره یادم آمد ما الان اول ماه محرمیم, ماه محرم هم ماه عزا و ماتمه ,یعنی این چه جور جشنی هست؟؟ از وقتی وارد عرفان حلقه شده بودم ,تونمازم خیلی سهل انگاری میکردم,دعای عهد و ندبه و کمیل و...راکه قبلا همیشه میخوندم ,این چندوقت حتی یک بارهم نخونده بودم,خلاصه از معنویاتی که از ابتدای کودکی بهم آموخته بودند کلی فاصله گرفته بودم, و تنها چیزی که کمرنگ نشده بود ,عشق به امام حسین علیه السلام بود, اخه من از کودکی باعشق حسین علیه السلام, عشق میکردم ,نام حسین علیه السلام یک شیرینی وصف ناپذیری در وجودم به جوش میاورد همین عشق مرا ازاین مهلکه نجات داد... ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_دوازدهم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگ
13.mp3
زمان: حجم: 4.44M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_دوازدهم 🎬 ابواسحاق بیرون از خانه رفت. و همه‌ی ما
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 خدای من دو تا داعشی یکی بالای سر پدرم و یکی هم بالای سر مادرم با خنجرهای تیزشان ایستاده بودند و چند تا هم اطرافشان اسلحه‌هایشان را رو به آسمان گرفته بودند و دو تا داعشی بالای سرما، سر من و لیلا را بالا گرفته بودند تا صحنه را ببینیم و یکی دیگر از داعشی‌ها با گوشی‌اش داشت لحظه‌ها را شکار، می‌کرد انگار ما جنایتکاران زمینیم و اینان فرشتگان مأمور نجات زمین با افتخار فیلم می‌گرفت، هر دو داعشی با هم خنجرها را برگلوی پدر و مادرم نهادند و بقیه با شلیک تیر هوایی تکبیر می‌گفتند و همه با هم فریاد الله اکبر... لااله الاالله سر داده بودند دنیا پیش چشمام داشت سیاه میشد... عماد نباید میدید..😱😱 سریع با دست‌های بسته‌ام عماد را طرف خودم کشاندم و با دست چشمانش را پوشاندم تا بچه بیچاره سربریدن پدر و مادرش را نبیند... اشک می‌ریختم... ضجه میزدم... ناله میزدم 😭😭😭 و آن طرف پدر و مادرم دست و پا می‌زدند... قطره‌های خونشان بر زمین و آسمان می‌پاشید، خرخر گلویشان و نفس‌های آخرشان را با دو چشمم دیدم و با دو گوشم شنیدم و زار زدم، داعشی‌های بالای سرمان اجازه نمی‌دادند که سرمان را پایین بیاندازیم، انگار که حکم خداست که باید سر بریدن عزیزانمان را ببینیم... غصه‌ی کشته شدن یا بهتر بگویم زجرکش شدن عزیزانم یک طرف و غصه‌ی اینکه این شیاطین با نام خدا سر می‌برند و به اسم اسلام جنایت می‌کنند هم یک طرف، واقعاً در اینجا من غریبم، برادرم، خواهرم پدرم مادرم، همسایه‌ها همه و همه غریبند و مظلوم، به خدا اینجا حضرت محمد صلی‌الله علیه وآله هم غریب است به خدا اینجا خدا هم غریب است.... خدایااااااااا...... ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_دوازدهم "کارن" شب مامانو کشیدم کنار و بهش گفتم که م
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ تاشب خودمو مشغول کردم تا به چیزایی فکر نکنم‌که عذابم میده.نیمه های شی بود و همه شام خورده بودن جزمن که از عصر پایین نرفته بودم.دوست نداشتم با سالار روبرو بشم.اصلا از خودش و قانوناش خوشم نمیومد.برعکس عاشق مادرجون شده بودم و راحت اسمشو صدا میزدم.برام شام هم آورد منم چون نخواستم دستشو رد کنم دولقمه ای خوردم. صدای تقه ای به در اومد. _بفرمایین. پدربزرگ جان بودن.اومد تو و نشست رو تخت. _بی مقدمه میرم سراصل مطلب..مامانت گفت میخوای بری. هدفونم رو ازگوشم درآوردم چ گفتم:بله همینطوره. _چرا اونوقت؟من چشم امیدم تو بودی پسر.عصای دستم میشی. _مگه خودتون پسر ندارین؟ _اونا که همیشه نیستن پیشم.میخواستم کارخونه رو بسپرم دستت بچرخونی اما مثل اینکه نظرت یک چیز دیگه است. پوزخندی زدم و گفتم:من چشمم به جیب بابام نبود،شما که دیگه جای خود داری. عصبی،بلندشد و گفت:توخارج ادب یادت ندادن پسر؟ نخواستم دعوا بشه برای همین حرفی نزدم.اونم رفت. پیرمرد بدعنق،گیرش افتاده به من. صدای زنگ گوشیم منو از فکر بیرون اورد.جالبه این گوشی ما سال تا سال زنگ نمیزنه.نمیدونم کیه که یادم افتاده. بادیدن شماره فهمیدم دوست قدیمیم دِرِکه. _به رفیق قدیمی.چطوری؟ _یادی از مانمیکنی کارن جان.خوبم توخوبی؟ _میگذره.چیشد یادی ازما کردی؟ _دوست دخترت گیر داده بود زنگ بزن ببین کارن کجاست؟ _کی؟ _النا _تحویلش نگیر بگو کارن مرده. _عه کارن این چه حرفیه؟ _کار نداری حوصله ندارم درک؟ _مثل همیشه بی اعصاب.خدافظ گوشیمو پرت کردم رو تخت و رو صندلی چرخدار لم دادم. اعصابم حسابی بهم ریخته بود.خونه هم شده بود دردسر.اینجوری نمیشه باید یه فکری به حال خونه بکنم.حوصله بحث کردن با خان سالار رو ندارم. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_دوازدهم کاسه‌ی ارده و شیره رو گذاشتم روی میز و دو تا کاسه ی
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ♥️   چون اگر بطور صددرصد بپذیریش خود نظریه هم میره زیر سوال... اگر نظمی نباشه اگر یقینی نباشه چطور میشه نظریه داد اصلا؟ بدون یقین همین نظریه رو چطور میشه ارائه داد؟ اما تا یه حدی صحیحه از این جهت که اصولاً علم با فرضیه ها سر و کار داره نه با قطعیت یعنی درباره هیچ چیز نمیتونه نظر قطعی بده و با قطعیت حرف بزنه. اینه که فقط میشه ازش در مسیر مطالعه کمک گرفت و نمیشه باهاش تصمیم قطعی گرفت اینهمه نظریه در طول تاریخ سالهای سال بعضا هزار سال دوهزار سال مثل نظریه بطلمیوس رایج بوده همه هم با قطعیت فکر میکردن درسته اما بعد از دوهزار سال یه نفر میاد ردش میکنه به همین راحتی... از علم بشر بیشتر از اینم نمیشه انتظار داشت طبیعتاً تضمینی نمیتونه برای صحت ۱۰۰ درصد بهت بده. هیچ وقت نباید مطالعه رو تک بعدی و از یک دریچه پیش ببریم... وقتی پروژه ای به این بزرگی و عظمت رو بررسی میکنی یقیناً باید مطالعاتت میان رشته ای باشه و از همه‌ی علوم کمک بگیری، فیزیک، زیست، شیمی ، تاریخ، فلسفه، منطق و استدلال و... الانم توی این حوزه شاید مطالعه زیستی بتونه بیشتر کمک کنه چون عمدتاً توی لوله آزمایش و زیر میکروسکوپ همه چیز رو بهت نشون میده... صفحه ی گوشیم روی میز روشن شد و اذان پخش شد... همونطور که چشمم به گوشی بود بلند شدم وبه عنوان آخرین جمله گفتم: اصلأ همین نگاه های تک بعدی بشر رو انقدر گیج کرده در این زمینه... کتایون سر بلند کرد و پرسید: کجا؟ _یه چند دقیقه استراحت کنید من میرم نماز بخونم و بیام... بی حوصله گفت: واقعاً زشت نیست دو تا آدم رو علاف خودت کنی که به یه کار شخصی برسی؟ با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم: تو دیشب یه تلفن بهت شد کلا ول کردی رفتی ما هیچی بهت نگفتیم بعد الان سر یه ربع چونه میزنی؟ _اونکار خیلی مهم بود _اینم خیلی مهمه. فقط اهم و مهم هامون با هم فرق داره... بیکار نشینید یخچال و کابینتا پر خوراکیه یه چیزی بخورید ته دلتونو بگیره الآن برمیگردم... ... وقتی از نماز برگشتم کتایون یک جعبه فلزی شکلات دستش بود و با ژانت مشغول خوردن شکلاتهاش بودن... قبل از نشستن رفتم آشپزخونه و یک پیش دستی خرما و گردو پر کردم و با سه لیوان شیر گذاشتم توی سینی و برگشتم پذیرایی... سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم: _بفرمایید ناقابله مجدد نمک نداره! دوباره اول خودم پیش قدم شدم و شروع به خوردن کردم... اینبار کتایون خیلی راحت لیوان شیر رو برداشت و خیلی عادی گفت: ممنون ژانت هم بعد از چند ثانیه لیوان شیرش رو برداشت اما چیزی نگفت.. لیوان شیر رو که سر کشیدم خواستم شروع کنم و ادامه بدم که کتایون قوطی شکلات رو گرفت سمتم: اگه حرام نیست بفرما... خندیدم: نه اگر الکل نداشته باشه میخورم... لبخند کجی به نشانه تمسخر زد: بدون الکله! _ممنون (ادامه این پارت و نیمی از پارت بعدی حاوی استدلالهای زیستی در اثبات طراحی هوشمند کیهان و خالقیت خداست، در صورت عدم تمایل میتونید ازش عبور کنید و به ادامه داستان بپردازید اگر چه توصیه من این هست که با حوصله مطالعه بفرمایید) شکلاتی برداشتم و خوردم و بعد شروع کردم: قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─