eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
377 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
119 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
37.mp3
3.32M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 ابوعمر: هااا چه می‌خواهی کنیزک... من: ارباب، برایتان شربت آبلیمو آوردم، در را باز کنید ارباب... خبری نشد و دوباره ادامه دادم: لیلا را ببخشید ارباب، هنوز بچه است، بگذارید من کمی با او حرف بزنم، قول می‌دهم راضیش کنم هر چه شما امر کنید انجام دهد. همینطور که حرف میزدم صدای چرخش کلید را شنیدم در باز شد و ابوعمر با نیشی تا بنا گوش بازشده، پشت در بود. درحالی که به سمت قلیانش می‌رفت گفت: من می‌دانستم که تو از لیلا فهمیده‌تر و عاقل‌تری... آفرین، زود راه کنیز بودن و مؤدب بودن و سر به راه بودن را یاد گرفتی... در حینی که لیوان شربت را با احترام به طرفش می‌گرفتم با خود فکر میکردم، عجب حیوان پست فطرتیست... ان‌شاءالله تا دقایقی دیگر نفس نحسش بریده شود لیوان را برداشت و داخل سینی کنار قلیان گذاشت، می‌خواستم برگردم و جلوی در اتاق بایستم که دستم را چسبید، از برخورد دستش با دستم چندشی سراسر وجودم را گرفت. با تحکم مرا کنار خودش نشاند و گفت: می‌خواستم تو را به بکیر هدیه دهم اما الان فکرش را می‌کنم، می‌بینم که تو هم زیباتر از لیلا هستی و هم فهمیده تر، اصلأ تو را برای خودم بر می‌دارم و لیلا را به بکیر می‌دهم... لیلا در اتاق نبود... کجا بود؟؟... آهسته گفتم: ارباب چه خوب که از من خوشتان میاید، من از بچگی هم دوستتان داشتم، الآن هم انتظار داشتم از من بخواهی تا خدمتی برایتان انجام دهم..… نمی‌دانستم چه بگویم فقط باید کاری می‌کردم که حواس ابوعمر پرت شود و لیوان شربت را سربکشد و ادامه دادم: لیلا را به خاطر من ببخش قول می‌دهم من جبران کنم... لیلا کجاست؟ ابوعمر که از نغمه‌های عاشقانه من سر از پا نمی‌شناخت خنده کنان پکی به قلیان زد و دست برد لیوان شربت را برداشت و با دست دیگرش مرا به سمت خودش کشید.... پشتم داغ شد از ترس رعشه گرفته بودم، نکند شربت را بخواهد با من شریک شود؟ نکند شک کرده و می‌خواهد شربت را به خورد من بدهد... ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─