🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_پنجم صبح خی
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_ششم
هفته های اول سردرگمی زیادی داشتم😇 تا اینکه کم کم به این چالش تازه خو کردم.😊
با یه تعدادی از شماره هایی که داشتم قرار و مدار گذاشتم و شروع کردیم.📱
مدیریت کردن آدمها و کارهایی که باید هر روز آماده ی تحویل می شدن، آسون تر از چرخکاری که نبود هیچ، بارها پیچیده تر بود. 🙄😑
همه ی تلاشم این بود که تبدیل به آدمی مثل خان داداشم نشم. سعی می کردم رنجی که بانوها پشت میزهای آهنیشون می کشیدن رو بفهمم.🥺 اگرچه هنوز توان مالی زیادی نبود که بتونم با پاداش خوشحالشون کنم اما از سرمایه ی آدمیزادی تا هر جا که شعورم یاری می کرد هزینه می کردم.😍🥰🤩
باراولی که برای تحویل کارها به بازار رفتم خیلی حس خوبی نداشتم.😞 آدمهای بیرون کارگاه همه شبیه به حاج آقا اتابکی نبودن و معاشرت باهاشون اونقدرها هم که تصور میکردم آسون نبود.😟
خب! معامله با یه دختر تنها این توهم رو بوجود می آورد که می تونستن به راحتی حقوقش رو پایمال کنن.☹️ برای من هم که تجربه ی زیادی نداشتم کارخیلی راحتی نبود. اما تلاش کردم تا خیلی محکم باشم…👌💪
اون روز با خستگی و اضطراب ناشی از فشارهای روانی بیرون از حریم راحت زندگی و غرق تو نقشه های آینده نزدیک کارگاه شده بودم که دیدم خان داداشم داره از دور میاد.😫😳
می خواستم خودم رو یه گوشه پنهون کنم اما زودتر من رو دید، هنوز بهش نگفته بودم دارم چی کار میکنم وحشت برم داشت، 😫صورتش از عصبانیت سرخ، 😡
نزدیک تر شد و وقتی رسید بهم بدون هیچ حرفی یه کشیده ی محکم کنار گوشم خوابوند. 😠سرم پاین بود و اشک می ریختم.😭
اما اون بی توجه به اینکه دارن نگامون می کنن، فریاد زد: حلیمه خیلی بی چشم و رویی!!!!!!!!!😠 اینهمه برات زحمت کشیدم. من اصلا خودم زندگی نکردم.
همش به فکر این بودم که یه پول و پله ای جمع بشه زندگی تو رو سرو سامون بدم بعد خودم به فکر تشکیل خانواده باشم. اونوقت تو اینجوری یواشکی من و هیچی حساب نکردی و سر خود رفتی چی کار کردی؟!!!!!!!!😠😡
نمیتونستم چیزی بگم. ترجیح دادم بهش اجازه بدم همه ی ناراحتی هاش رو رو کولم بذاره و بره.😭 گفت و گفت و گفت انقدر که دیگه از من چیزی جز خاکستر نموند…🥺😢
خودم رو به سختی جمع و جور کردم و از دید مردم دور شدم . انقدر حق به جانب بود که گاهی فکر می کردم واقعا در حقش ظلم کردم و عذاب وجدان داشتم، اما گاهی هم دلم برای خودم میسوخت و ….😭😢
شب سختی رو گذروندم.🥺 انقدر احساس بی کسی و تنهایی داشتم که دلم می خواست با همه ی بدبختی هام دوباره به محمود پناه ببرم و ازش بخوام که من و ببخشه، آخه اون تنها برادرم بود. تنها یادگاری پدر و مادرم….😭😢🥺
#ادامه_دارد
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ 🌸 سه دقیقه در قیامت ( #قسمت_پنجم ) 🔰کنار هر نوشته چیزی شبیه یک تصویر ک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🌸سه دقیقه تا قیامت( #قسمت_ششم )
💥هرچه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبت شده بود..
اعمال خوب من همه از پرونده هم خارج میشد و به پرونده دیگران منتقل میشد.
💠نکته دیگری که شاهد بودن اینکه هر چی به سنین بالاتر می رسیدم ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیئت ها در نامه عمل می دیدم.
🍃 به جوانی که پشت میز نشسته بود گفتم: در این روزها من همه نمازهایم را به جماعت خواندم.
در این شب ها به هیئت رفتهام. چرا اینها در نامه عملم نیست؟؟
✨رو به من کرد و گفت: نگاه کن هر چه سن و سالت بیشتر میشد ریا و خودنمایی در اعمالتزیادتر میشد!
☘اوایل خالصانه به مسجد میرفتی اما بعدها به مسجد میرفتی تا تو را ببینند تا رفقایت نگویند چرا نیامدی!
اگر واقعا برای خدا بود چرا به فلان مسجد یا هیئت که دوستانت نبودن نمیرفتی؟
🌺سوره کهف آیه ۴۹:
"نیت و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده میشود؛ پس گناهکاران را میبینی در حالی که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و میگویند:
✔️وای بر ما چه کتابی است که هیچ عمل کوچک و بزرگی را کنار نگذاشته، مگر اینکه ثبت کرده است.
اعمال خود را حاضر میبینند و پروردگار به هیچکس ستم نمیکند.
♦️صفحات را که ورق می زدم وقتی عملی بسیار ارزشمند بود آن عمل درست در بالای صفحه نوشته شده بود.
🔰در یکی از صفحات به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود:
کمک به یک خانواده فقیر.
💠شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود ولی راستش را بخواهید هر چه فکر کردن به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم.
🌸 یعنی دوست داشتم اما توان مالی نداشتم که به آنها کمک کنم.آن خانواده را میشناختم در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند، خیلی دلم می خواست به آنها کمک کنم.
🔅برای همین یک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم به دو نفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم و شرح حال آن خانواده را گفتم.
♦️اما آنها اعتنایی نکردند.حتی یکی از آنها به من گفت:بچه این کارها به تو نیامده این کار بزرگترهاست!
✅ آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشتم، وقتی این برخورد را با من داشتند من هم دیگر پیگیری نکردم.
اما عجیب بود که در نامه عمل من کمک به خانواده فقیر ثبت شده بود.
♻️ به جوان پشت میز گفتم:
من که کاری نتوانستم بکنم برای این خانواده.
✅او گفت: نیت این کار را داشتی و در این راه تلاش کردی اما به نتیجه نرسیدی. برای همین حرکتی که کردی در نامه اعمالت ثبت شده.
💟بعدها حدیث رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه صفحه ۵۹۳ را دیدم.
خداوند میفرماید:
وقتی بنده من کار نیکی اراده کند و نکند یا نتواند انجام دهد آن را یک کار نیک برای او حساب میکند.
💠 البته فکر و نیت کار خوب در بیشتر صفحات ثبت شده بود.
🔆هر جایی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ولی امکانش را نداشتم برای اجرای آن قدم برداشته بودم در نامه عمل من ثبت شده بود.
❇️ولی خدا را شکر که نیتهای گناه و نادرست ثبت نمیشود.
در صفحات بعدی و جای جای این کتاب مشاهده می کردم که چنین اتفاقی افتاده یعنی نیت های خوب من ثبت شده اما با اشتباهات و گناهانی که هیچ منفعتی برای من نداشت از بین رفته بودند..
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_پنجم بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها بودن و بچ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#به_نام_خدای_مهدی
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_ششم
چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر..😑 .
من یه چشم غره بهش زدم😒
سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود😕😟
.
بعد از اینکه رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟😑
.
-ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه☺
.
-اااا...خوب به سلامتی😐
.
و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه 😑و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.
.
بالاخره رسیدیم مشهد💚
.
اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون:
.
خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخوادمیتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین..
.
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
.
-سمانه؟!😑
.
-جانم؟!😕
.
-همین؟!😐
.
-چی همین؟!😕
.
-اینجا باید بمونیم ما؟!😒😨
.
-اره دیگه حسینیه هست دیگه 😕
.
-خسته نباشید واقعاً. اخه اینم شد جا..این همه هتل 😑😑
.
-دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه😆😆
.
-باشهه😐😐😐 .
.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
.
-این چیه سمی؟!😯
.
-وااا.. خو چادره دیگه!
.
-خوب چیکارش کنم من؟!😯
.
-بخورش😂😂خوب باید بزاری سرت
.
-برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!
.
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که😐
.
-اها...خوب همونجا میزارم دیگه😞
.
-حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!😊
.
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم:
. -خودمونیما...خشگل شدم😊
.
-آره عزیزم...خیلی خانم شدی.😊
.
-مگه قبلش اقا بودم 😡😂😂ولی سمی...میگم با همین بریم😕..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.😆
.
-امان از دست تو😄بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته😅
.
-ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما😄😄
.
-نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم😕
-شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..😆
-منم شوخی کردم😂والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که 😄😄
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم...
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد 😑
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_پنجم صبح خیلی
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_ششم
هفته های اول سردرگمی زیادی داشتم😇 تا اینکه کم کم به این چالش تازه خو کردم.😊
با یه تعدادی از شماره هایی که داشتم قرار و مدار گذاشتم و شروع کردیم.📱
مدیریت کردن آدمها و کارهایی که باید هر روز آماده ی تحویل می شدن، آسون تر از چرخکاری که نبود هیچ، بارها پیچیده تر بود. 🙄😑
همه ی تلاشم این بود که تبدیل به آدمی مثل خان داداشم نشم. سعی می کردم رنجی که بانوها پشت میزهای آهنیشون می کشیدن رو بفهمم.🥺 اگرچه هنوز توان مالی زیادی نبود که بتونم با پاداش خوشحالشون کنم اما از سرمایه ی آدمیزادی تا هر جا که شعورم یاری می کرد هزینه می کردم.😍🥰🤩
باراولی که برای تحویل کارها به بازار رفتم خیلی حس خوبی نداشتم.😞 آدمهای بیرون کارگاه همه شبیه به حاج آقا اتابکی نبودن و معاشرت باهاشون اونقدرها هم که تصور میکردم آسون نبود.😟
خب! معامله با یه دختر تنها این توهم رو بوجود می آورد که می تونستن به راحتی حقوقش رو پایمال کنن.☹️ برای من هم که تجربه ی زیادی نداشتم کارخیلی راحتی نبود. اما تلاش کردم تا خیلی محکم باشم…👌💪
اون روز با خستگی و اضطراب ناشی از فشارهای روانی بیرون از حریم راحت زندگی و غرق تو نقشه های آینده نزدیک کارگاه شده بودم که دیدم خان داداشم داره از دور میاد.😫😳
می خواستم خودم رو یه گوشه پنهون کنم اما زودتر من رو دید، هنوز بهش نگفته بودم دارم چی کار میکنم وحشت برم داشت، 😫صورتش از عصبانیت سرخ، 😡
نزدیک تر شد و وقتی رسید بهم بدون هیچ حرفی یه کشیده ی محکم کنار گوشم خوابوند. 😠سرم پاین بود و اشک می ریختم.😭
اما اون بی توجه به اینکه دارن نگامون می کنن، فریاد زد: حلیمه خیلی بی چشم و رویی!!!!!!!!!😠 اینهمه برات زحمت کشیدم. من اصلا خودم زندگی نکردم.
همش به فکر این بودم که یه پول و پله ای جمع بشه زندگی تو رو سرو سامون بدم بعد خودم به فکر تشکیل خانواده باشم. اونوقت تو اینجوری یواشکی من و هیچی حساب نکردی و سر خود رفتی چی کار کردی؟!!!!!!!!😠😡
نمیتونستم چیزی بگم. ترجیح دادم بهش اجازه بدم همه ی ناراحتی هاش رو رو کولم بذاره و بره.😭 گفت و گفت و گفت انقدر که دیگه از من چیزی جز خاکستر نموند…🥺😢
خودم رو به سختی جمع و جور کردم و از دید مردم دور شدم . انقدر حق به جانب بود که گاهی فکر می کردم واقعا در حقش ظلم کردم و عذاب وجدان داشتم، اما گاهی هم دلم برای خودم میسوخت و ….😭😢
شب سختی رو گذروندم.🥺 انقدر احساس بی کسی و تنهایی داشتم که دلم می خواست با همه ی بدبختی هام دوباره به محمود پناه ببرم و ازش بخوام که من و ببخشه، آخه اون تنها برادرم بود. تنها یادگاری پدر و مادرم….😭😢🥺
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_پنجم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 💥...دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از د
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_ششم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
💥تا حالا اینطوری نگاش نکرده بودم...
خودشو که خیلی وقت بود ندیده بودم
شایدهم اصلا!!!
عکساش رو هم همینطور⚡️
...فقط گاهی که دلم میگرفت و دوست داشتم آلبوم ورق بزنم....
...خنده هاش خیلی عجیب بود 🎅
آرامشی که توی چهره اش میدیدم من رو به حسادت وا میداشت 🎅🎅
...پدربزرگم رو میگم...🎅🎅🎅
...سفرهایی که رفته بودیم، مهمونی هایی که برگزار شده بود و کلی عکس دیگه بود
حتی لبخندهای توی عکس هام نگاه حسرت آور بود. اما حسادت آور نه....
خنده های پدربزرگ⚡️⚡️
اما داشت...
... خاطره های قشنگی برام زنده شد...
...خاطره هایی که بیشتر رنگ داستان و متل شبانه کودکی هام بود تا لمس واقعیت...
🔺از تعریف های یواشکی مامانم و اولین برخوردش با پدربزرگم که چطور سورپرایزش کرده...
🔺و البته گاهی وقتا دلتنگی های پدرم و تعریف از بچه گی هاش
🔺از روزایی که با داداشش چطوری پدربزرگ رو تو دور میزدن و میرفتن گردوبازی...
💥پدرم قبل از اینکه ازدواج کنه از پدر بزرگم جدا شده بود
...گاهی اوقات ماجراش رو برام تعریف میکرد...
💥 پدر بزرگم خیلی مذهبی بود.
حتی پسر بزرگترش که عموی منه هم شهید شده بود.
💥 بعد از شهادت عموحسین پدر و پدر بزرگ و مادر بزرگم که با هم توی یکی از روستاهای مشهد زندگی میکردند خیلی به سختی افتادن
و این برای پدرم قابل تحمل نبود برای همین هم روستا رو ترک کرد دنبال کار کم زحمت تر
اینارو خودش میگه
چون کس دیگه ای نیست که ازش بشنوم
💥 پدرم معمولا از پدر بزرگم چیزهای خوبی تعریف نمیکرد.
میگفت اگه اونجا میموندم تمام استعدادهام تلف میشد،
بعضی اوقات هم با تمسخر راجع به دعای پدر و مادر صحبت میکرد و میگفت که خرافات است و هیچ تاثیری در زندگی نداره،
-اگه دعای بابام تاثیر داشت پسرش دم تیر تلف نمیشد...
اینم یه استدلاله برا خودش
آخه من بابام رو قبول دارم
به من هم توصیه میکرد که خودم رو معطل این چیزها نکنم.
ظاهرا پدرم بعد از شروع اولین کارش به عنوان مسئول حسابداری یک شرکت با مخالفت پدربزرگم مواجه شده،
خود پدرم میگفت که پدر بزرگ با پولی که از این کار بدست می آورده مشکل داشته...
💥 پدرم با بعضی از زد و بندهای بانکی شرکت موافقت میکرده
..البته به این صراحت به من نمیگفت این موضوع رو خودم از حرف هاش فهمیده بودم
💥 البته اون زمان به نظر من هیچ اشکالی نداشت بلکه پدرم رو به خاطر نبوغش توی جذب سرمایه تحسین میکردم...
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
....تصمیم خودم رو گرفته بودم...
⚡️خنده های پدر بزرگم طوری جذبم کرده بود که نمیتونستم بهش فکر نکنم...
💥مدت ها بود که خنده برام بی معنی شده بود و هر لبخندی که اطرافم میدیدم یا تصنعی بود و یا از روی تمسخر.😝
💥ساکم رو پنهان کردم...
چندبار از پدر و مادرم راجع به محل اقامت پدربزرگم پرس و جو کردم،
اولش خیلی براشون عجیب بود و سعی میکردند که از زیر بار جواب شونه خالی کنند ولی چون خیلی اصرار کردم و اونا هم به خاطر فشار حادثه سعی میکردند که همیشه من رو راضی نگه دارند، بالاخره آدرس رو دادن....
🍂🍃🍂🍃🍃
....یعنی چاره ای جز کندن از اونهمه کابوس بود؟...
رمانهای عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ بسم رب الصابرین #قسمت_پنجم #ازدواج_صوری اس ام اس های بچه ها شروع شد رسیدیم دانشگا
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
بسم رب الصابرین
#قسمت_ششم
#ازدواج_صوری
تا ساعت ۸شب سیاه پوش شد دانشگاه تموم شد به سمت هئیت حرکت کردیم
تو راه بابام زنگ زد گفت کجا و کی میای خونه ؟
بهش گفتم میرم هئیت و ۱۱-۱۲شب میام خونه
بابای بنده هیچی نگفت
خخخخخ پدرم خیلی ریلکسه
تنها مشکل خانواده ام با من ازدواجمه
مسئول هئیت پسرخاله منه
طرح هر ده شب بهشون نشون دادم
ساعت ۱۱:۳۰بود زنگ زدم آژانس اومد رفتم خونه
#ادامه_دارد...🚶♂
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_پنجم 🎬 جهان ماورای ماده سخن میگفت, من با اینکه هیچی از حرفاش ن
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
😈 دام شیطانی 😈
#قسمت_ششم 🎬
رسیدم جلو ساختمان, سلمانی منتظرم بود , آمد جلو دستش را دراز کرد سمتم, منی که این کارها را حرام میدونستم, بی اختیار دست دادم, وااای دوباره تنم داغ شد...
سلمانی اشاره کرد به ماشینش و گفت میخوام یک جای جالب ببرمت , حاضری باهام بیای..
تو دلم گفتم: تو بگو جهنم , معلومه میام.
با یک لبخندی نگاهم کرد و گفت فرض کن جهنم..😊
وای من که چیزی نگفتم, باز ذهنم را خوند, داشتم متقاعد میشدم , بیژن از عالم دیگهای هست...
سوار شدم, سلمانی نشست و شروع کرد به توضیح دادن: ببین هماجان, اینجایی که میبرمت یه جور کلاسه , یه جور آموزشه, اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست, خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا, انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه, خیلیا برای کنجکاوی میان و برخی هم برای پیوند خوردن به عرفان و جهان ماورای طبیعی, جهان کیهانی میایند , هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدا میکنه, به طوریکه میتواند بیماریها را شفا بدهد ,اصلا یه جور خارق العاده میشه...
بیژن هی گفت و گفت, من تابه حال راجب اینجور کلاسها چیزی نشنیده بودم, اما برام جالب بود, بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم
خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج را طی کنم.......
و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه, یا بهتره بگم حلقهی شیطان بود.....
رسیدیم به محل مورد نظر, داخل ساختمان شدیم.
کلاس شروع شده بود, اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود, یه خانم محجبه هم داشت درس میداد, به استادهاشون میگفتن (مستر), ما که وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتر بود.
مستر: سلام مسترسلمانی, خوبی استاد, به به میبینم شاگرد جدید آوردین
بیژن: سلام مستر ,ایشون شاگرد نیست , هما جان , عزیز منه, سرش را برد پایین تر و آهسته گفت , قبلاً هم اسکن شده..
چیزی از حرفهاش دستگیرم نشد
مستره گفت: انشاءالله خوشبخت بشید با اون قبلیه که نشدید انشاءالله باهما جان خوشبختی را بچشی...
این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلاً ازدواج کرده و جدا شده بود؟؟
رفتم نشستم, جو جلسه معنوی بود از کمال روح و رسیدن به خدا صحبت میکردند....
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_پنجم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری
06.mp3
زمان:
حجم:
3.37M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
خاطرات ژنرال هایزر
#قسمت_ششم
آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت.
روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_پنجم 🎬 سفره که جمع شد، سکوت همه خانه را فراگرفت و
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_ششم 🎬
فردا صبح زود خاله هاجر شاد و شنگول آمد خانه ما و تا چشمش به من افتاد چنان قربان صدقهام رفت که فکر کنم در عمرش قربان صدقه دخترای خودش ، اینطوری نرفته بود میدونستم که با شنیدن جواب رد از این رو به اون رو میشه ، برای همین رفتم حیاط پشتی و مشغول دانه دادن به مرغ و خروسها شدم اما به لیلا سپردم که گوش وایسه....
ربع ساعتی گذشت که لیلا دوان دوان اومد طرفم: سلماا دختر کجایی که ببینی امعمر خونه را گذاشت روی سرش وقتی فهمید که جواب رد بهش دادن کلی خط و نشان کشید و گفت که سلما بدبختتت میشه، مردی به هیبت و صولت و پول و اقتدار مثل عمر درکل عراق نمیتونه برا خودش پیدا کنه😆
عجب خودشیفته است این خاااله هااااجر ، فک کنم الان بره با عمر و باباش نقشهای برای کشتنت بکشن و شایدم عمر یه حمله انتحاری بکنه 😂
به حرفهای لیلا خندم گرفت و خوشحال بودم از اینکه خیال خاله هاجر راحت شد و رفت رد کارش.... اما نمیدونستم که این جواب رد کینهای شتری میشه و...
نزدیکای ظهر بود که طارق با یاالله یاالله گفتن وارد خونه شد ،میدونستم که حتماً کسی همراهش هست،از پنجره بیرون را نگاه کردم وای خدای من علی همراهشه، یه جورایی دلم گر گرفت، الآن دیگه میدونستم علی هم روی من نظر داره بیشتر هول شده بودم...
خودم را انداختم آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم و خودم را مشغول کاری کنم شاید این هیجانات درونم فروکش کنه.
از شانسم مادرم با عماد رفته بودند بیرون و من و لیلا ،خونه بودیم.
طارق طبق معمول یه سرک کشید داخل آشپزخانه و گفت: به به سلما خانم، مادرکجاست که تو دست به کار پخت و پز میزنی؟😜
هول و دستپاچه گفتم: س س سلام ،رفتن بیرون
طارق: خوب بهتر حالا بیا داخل اتاق مهمون، کارت داریم
من: داریم!!!
طارق: اره من و علی.... بیا تا مادر نیومده بدددو...
#ادامه_دارد... 💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
استاد محمد شجاعی1_1989528400.mp3
زمان:
حجم:
6.49M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#این_که_گناه_نیست
#قسمت_ششم
زورِ الکی نزن...
بیخود با گناهی که بهش مبتلا هستی؛ نَجَنــگ❗️
اول روی قلبت کار کن؛
قلبت که بزرگ و نورانی بشه؛
خودبخود گناه،حالتو بد میکنه
و راحت میذاریش کنار
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_بانوی_پاک_من😌 #قسمت_پنجم برای عصرونه همون دختر خدمتکار اومد صدام
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_ششم
"زهرا"
باز این پسره شلوغ رفته بود سر لب تابم و همه اطلاعات پایان نامه ام رو بهم ریخته بود.مگه دستم بهت نرسه عطا،بیچارت میکنم.
با درموندگی نشستم روتختم و فایل ها رو مرتب کردم اما بیشترشون یا دیلت شده بود یا گم شده بود.حسابی حرصم دراومده بود.مامانو صدا زدم:مامان؟مامان بیاااا.
با نگرانی اومد تو اتاقم و گفت:چیشده زهرا؟باز که منو نصف عمر کردی.
_مامان باز عطا اومده سراغ لب تاب من.تروخدا بهش یه چیزی بگو.ایندفعه استادهم بفهمه منو بیچاره میکنه.
سر تکون داد وگفت:از دست این پسر چی بگم آخه؟باباتم که ماشالله انگار نه انگار براش مهم نیست این چیکار میکنه.
ملاقه به دست از اتاق رفت بیرون.سرمو خاروندم و موهای جلو صورتمو کنار زدم.بدبخت شدم رفت.حالا کی وقت داره اینهمه فایلو پیدا کنه؟استاده درجا میندازتم.
چهارزانو نشستم رو تخت و لبتابو گذاشتم رو پام.لب برچیدم و دستامو زدم زیر چونه ام.اوج بدبختی اینجابود.
درباز شد و خواهر گرامی بدون در زدن مثل همیشه داخل شد.
_چیه غمباد گرفتی حاج خانم؟
حرصم میگرفت اینجوری صدام میزد.چون چادر میپوشیدم و خودش مانتویی بود همیشه حاج خانم صدام میزد.
_چیزی نیست فضول خانم.امرتون؟
_عه بی ادب شدیا این چه طرز حرف زدن با خواهر بزرگتره؟
_دوسال بزرگتریا حالا کلاس بزار.
_بالاخره بزرگترم.
همونطور که ناخناشو سوهان میکشید اومد کنارم نشست.
_صدات میومد باز عطا خراب کاری کرده؟
_وای آره محدثه نمیدو...
وسط حرفم پرید وگفت:لیدا..صدبار بهت گفتم اسم منو درست صدا بزن.
بدم میومد ازاینکه اسم لیدا رو به محدثه ترجیح میداد.
_باشه لیدا خانم..
_ادای منم درنیار.
_اصلا پاشو برو بیرون حرفای ما آخر به دعوا ختم میشه.
چیشی گفت و بلندشد.
رفت سمت در و گفت:لیاقت همدردیم نداری.
بیرون که رفت هوفی کشیدم و باخودم گفتم:همدردیاتم مهربونی خاله خرسه است آبجی جان.
تاشب مشغول درست کردن فایل های پایان نامه ام بودم.ساعت۸شب بود که گوشیم زنگ خورد.
_بله؟
_سلام زهرایی خوبی؟
_سلام آتنا.نه خوب نیستم چشام دراومد بس که به لب تاب زل زدم.
_وا چرا آجی؟
_عطا بازم کار خرابی کرده.
_ وای خدا مرگم رو لب تابت جیش کرده؟؟؟
بلند زدم زیر خنده و گفتم:وایییی آتنا روانی نه منظورم اینه که به لب تابم دست زده اطلاعاتو پاک کرده.
_خب خداروشکر فکر کردم..
به پشت رو تختم دراز کشیدم و گفتم:فکراتم به درد خودت میخوره.
_فردا میای کلاس؟
_اگه حسش بود آره.
_عه زهرا تو که تنبل نبودی
_میام بابا.کار نداری؟
_نه گل دختر برو شب خوش.
_شب بخیر.
گوشیو که قطع کردم مامان اومد تو.هوف این خانواده ما در زدن بلد نیستن بخدا.
_زهرا فردا که کلاس نداری؟!
نشستم رو تختم وگفتم:چرا دارم.
_ای بابا پس نمیای با ماخونه مادرجون؟
_خونه مادرجون چرا؟
_عمه شیرینت اومده.
تعادلمو از دست دادم و از رو تختم افتادم رو زمین.
_چی؟؟عمه؟؟بعد اینهمه مدت؟چرا اومده؟با کی اومده؟کی اومده؟میمونه ایران یا برمیگرده؟چرا زودتر نگف...
_وای دختر سرسام گرفتم چه خبرته؟
درست نشستم رو زمین و گفتم:ببخشیش تعجب کردم خب.
_امروز اومده با پسرش مثل اینکه از شوهرش طلاق گرفته اومده ایران زندگی کنه.چیکار میکنی میای یا نه؟
خانواده بابا همیشه باحجاب من مشکل داشتن و یواشکی مسخرم میکردن.چون تو اونا فقط من به یک سری اعتقادات پایبند بودم.
_نه فکر نکنم بتونم بیام.
_خیلخب پس فردا یادت نره کلیدا رو بردار تاپشت درنمونی.
سری تکون دادن که مامان رفت.خوب شد که بهونه دارم برای نرفتن تو جمع اونا.حالا یک خارجیم به جمعشون اضافه شده چه کیفی میکنن.اصلا بهتر که نمیرم.خدایا شکرت.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
قبلی بعدی
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
#رمان_ضحی♥️ #قسمت_پنجم حالا علت نگاه گیج چند لحظه قبلش رو درک میکردم... راه افتادم سمت تخت و به ل
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
#قسمت_ششم
کتایون با ناراحتی بهش تشر زد:قرارمون چی بود ژانت؟
و ژانت انگار با این حرفش گر گرفته باشه از جاش بلند شد و با صدای بلند داد زد:
_نمیتونم کتی نمیتونم حالم خوب نیست حالم از خودم بهم میخوره این بدترین ظلمی بود که میتونستید به من بکنید نباید اینکارو میکردید... خون یه قاتل تو رگهای منه این قابل تحمل نیست!
دیگه مجبور شدم بایستم... چرخیدم و در کمال تعجب دیدم که گریه میکنه! نگاهش که بهم افتاد با نفرت تمام توی چشمام زل زد و باز رو به کتایون گفت:
_نمیتونم این لعنتی رو اینجا تحمل کنم باید بره... باید بره...
حالا دیگه کتایون هم بلند شده بود و سعی میکرد با دستهاش ژانت رو کنترل کنه و من خیلی آروم به نمایششون خیره شده بودم... کاش یکی به من هم میگفت اینجا چه خبره... چرا من رو قاتل خطاب کرد؟!
وسط مشاجره شون کتایون برگشت طرفم و به فارسی گفت:تو برا چی اینجا وایستادی... برو تو اتاقت دیگه چی رو تماشا میکنی؟!
جدی و شمرده گفتم:مثل اینکه یه سر دعوا منم نباید بدونم برای چی انقدر بهم توهین میشه و دلیل این رفتارا چیه؟ میخوام حرف بزنه!
میخوام بدونم چه مشکلی باهام داره شاید تونستم حلش کنم.. اصلا معنی حرفش چی بود چرا منو قاتل خطاب کرد؟ شاید منو با کسی اشتباه گرفته...
شمرده تر جواب داد:نمیتونی حلش کنی چون با خود خودت مشکل داره... اشتباهی در کار نیست...
بعد بلند تر گفت:پس برو تو اتاقت لطفا...
تمام تمرکزم رو گذاشته بودم روی اینکه فقط عصبانی نشم... ژانت که تمام مدت گیج نگاهمون میکرد و چیزی از حرفهامون سر در نمی آورد با داد آخر کتایون دستاش رو با شدت پس زد و اومد طرفم...
با دست محکم زد روی سینه م و گفت:
_چرا گورتو از اینجا گم نمیکنی از عذاب دادن دیگران خوشت میاد؟
چرا ژست آدمای خوب رو به خودت میگیری و حال منو بیشتر بد میکنی چرا خودتو به اون راه میزنی واضح تر از این بگم نمیتونم تحملت کنم از اینجا برو...
تمام این جملات رو با داد روی سرم می ریخت و من تمام مدت خیلی جدی توی چشمهاش خیره شده بودم...
نفس عمیقی کشیدم بلکه صدام مثل اون بالا نره...
با صدایی که از شدت خشم دورگه بود اما شمرده و آروم گفتم:
_باشه... اگر تا این حد مایه آزارم از اینجا میرم... ولی قبلش باید بهم بگی چرا... تو نمیتونی بی دلیل منو از خونه ای که اجاره کردم و حقمه توش آسایش داشته باشم بیرون کنی
من حق دارم بدونم به چه گناهی با من اینطور رفتار میکنید... چرا به من گفتی قاتل؟!
کتایون ژانت رو کشید و روی مبل نشوند:دکتر بهت چی گفت تمومش کن دیگه...
بعد خودش برگشت و روبروم ایستاد:اگر دلیلشو بهت بگم از اینجا میری؟
توی چشمهاش نگاه کردم و با اطمینان گفتم:اگر قانع بشم حتما...
عصبی خندید:همتون خدای مغلطه اید... همین الان گفتی اگر بگی چرا میرم. اونوقت الان میگی قانعم کن...
گره ابروهام پررنگ تر شد:خب معلومه که باید قانعم کنی تو منو چی فرض کردی؟ اونقدر منو آدم سفیهی دیدی که سر سیاه زمستون تو مملکت غریب خودمو آواره کنم بدون هیچ دلیلی؟
با چه وجدان و با چه عقلی از من میخوای بدون دلیل از خونه ای که حق قانونیمه بلند شم اونم تو این فصل که تو کل این شهر درندشت یه اتاقم گیر نمیاد...
نکنه انتظار دارید کارتن خواب بشم و زیر پل بخوابم بخاطر چیزی که اصلا نمیدونم چیه!
اما اگر دلیل منطقی و قانع کننده داشته باشید و آزاری از من به شما برسه قول میدم هر چه سریعتر اینجا رو تخلیه کنم...
حالا هم اگر حرفی هست میشنوم اگر نه باید برم به پروژه م برسم خیلی کار دارم...
کمی مکث کردم ولی هر دو ساکت بودن...
پشت کردم که برگردم اتاق که کتایون کلافه گفت:دلیل منطقی میخوای؟
برگشتم طرفش:مسلما...
_پس وایسا گوش کن بعدم برو و راحتش بزار...
دست به سینه مقابلش ایستادم:میشنوم...
شمرده گفت: ژانت دلش نمیخواست اینجا رو با کسی شریک بشه و با اصل شراکت مشکل داشته و هنوزم داره ولی بجز این با شخص تو خیلی بیشتر مشکل داره و اصلا نمیتونه تحملت کنه...
خنده م گرفته بود... تابحال تا این حد منفور نبودم برای کسی!
_خب چرا نمیخواد اینجا رو با کسی شریک باشه؟
_این به تو مربوط نمیشه
_خب منو چرا نمیتونه تحمل کنه؟
_آهان.... این دقیقا همون قسمتیه که به تو مربوطه...
چون تو اونو یاد یه اتفاق وحشتناک میندازی که میخواد فراموشش کنه...
یاد یه تفکر مسموم و آدمکش، یاد تهجر و خشکی و مردم آزاری، یاد خونریزی و ناامنی...
کم کم داشت مشخص میشد که مشکل از کجاست... همون چیزی که حدس میزدم...
کتایون اما کماکان ادامه میداد:
_چون شماها آدم های مریضی هستید که میخواید نظم همه جا رو بهم بزنید با کلمه ی صلح مشکل دارید جنگ طلب و متوهمید...چون...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
قبلی بعدی
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─