🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_شصت_و_پنجم 🎬 بالآخره ناریه آمد، صبحانهای باهم خو
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_شصت_و_ششم 🎬
همراه ناریه سوار ماشین شدیم، به طرف شهر حرکت کردیم، داخل شهر شدیم، مثل اینکه کل این شهر زمانی برای ورود داعش جشن و سرور برپا کرده بودند، الآن پشیمان از کردار خودشان هر کدام به گوشهای در سوراخ خود خزیده بودند، شهر عاری از روح و سر زندگی بود.
ناریه چندجا سرک کشید، وای خدای من، مسیری را که میرفت خوب میشناختم، به سمت سولههای ورودی شهر موصل بود، قلبم به شدت میتپید، دعا میکردم ناریه مسیرش را عوض کند با ترس گفتم: کجا میرویم، داریم از شهر خارج میشیم که...
ناریه: یه اردوگاه دیگه این طرف هست مختص زنان اسیر دولت اسلامیست، امروز برای اولین بار از من خواستند به اونجا سری بزنم، مثل اینکه بعضی زنها مشکلاتی دارند و...
با تعجب گفتم: مگه چه کاره ای؟ میری امر به معروف کنی؟
زد زیر خنده و گفت: نه من آچارفرانسهام خخخخ, میرم ویزیت کنم.
من: مگه دکتری؟؟
ناریه: اگه به جنگ دولت اسلامی نخورده بودم، الآن دکتری هم گرفته بودم، آخه میدونی وقتی با عدنان ازدواج کردم، اون دوست نداشت زنش عامی باشه، با تشویق عدنان رشته پزشکی رفتم و یکسال هم خوندم که دیگه خورد به پیوستن به داعش...
البته بگم وقتی اومدیم سوریه درسم را زیر نظر عدنان که واقعاً پزشک حاذقی بود ادامه دادم و هر چی یادم داد فرا گرفتم، الآنم درحد خودم ویزیت میکنم، تازه عدنان بیچاره حتی مدرک پزشکی افتخاری هم برام گرفته بود.
پیش خودم گفتم پزشکی افتخاری دیگه چه صیغهای هست، حالا با چیزایی که تو این مدت کوتاه از داعش دیده بودم، پزشکی افتخاریش را راحت تر قبول میکردم...
وای رسیدیم سوله ها، من چه کنم؟ اگه کسی منو ببینه و بشناسه چی؟؟ چکار کنم خدایا؟؟؟
باز هم توکل بر خدا کردم و...
#ادامه_دارد... ⛈💦⛈
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─