🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم 🎬 امروز صبح که رفتم دانشگاه، از
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم 🎬
دو ماه از زمانی که فرمول ایدز را به اسحاق انور دادم میگذرد اما انور یا انگاری یادش نیست، یا مخصوصاً به روی خودش نمیاره یا اینکه واقعاً کارش زیاده که کلاً فراموش کرده، اما هرچه هست برخوردش با من خوبه و کلا برخوردش با من نسبت به بقیهی دانشجوها عالیه، چرا؟ نمیدونم والااا
امروز با اسحاق انور کلاس داریم.
من: علی، امروز برای اون فرموله به انور بگم؟ یادآوری کنم؟
علی: نه عزیزم، تو خودت را سخت مشغول درس بگیر شاید میخواد ازت مطمئن بشه که کاسهای زیر نیم کاسهات نباشه، بزار به موقع خودش اشاره میکند، راستی سلما اون گردنبنده را یادت نره...
علی یه گردنبد برام گرفته بود البته گردنبدنش مخصوص بود چون داخلش یک میکروفن و یه دوربین بسیار ریز تعبیه شده بود، برای مواقعی که با انور کلاس داشتیم گردنم مینداختم تا هم صداش ضبط بشه و هم اگر زمانی مورد خاصی بود با فشار دادن زایدهی بسیار ریزی کنار مدال گردنبند، عکس بگیرم.
همینجور که داشتم قفل گردنبد را میبستم، گوشی موبایلم زنگ خورد...
علی: سلما، ببین کیه..
شمارهای که افتاده بود ناشناس بود با احتیاط دکمه را فشار دادم: الو بفرمایید
......: الو خانم الکمال
من: بله بفرمایید، شما؟
.....: دانشجوی مستعد من، نشناختی؟؟استاد انور هستم.
همین الآن خودت را برسان جلوی دانشگاه، کار فوری دارم, فقط به همسرت بگو شاید شب نتونی بیای، بگو داخل بیمارستان کار داری، یه بهانه بیار، به کسی نگی پیش من میای.... زود خودت را برسون.
علی متعجبانه نگاهم کرد و گفت: کی بود سلما؟!
من: انگار موی سر تاسش را آتیش زدند، انور بود، میگه زود بیا جلو دانشگاه کارت دارم، میگه شاید شب نتونی بری خونه و کسی نباید بفهمه با اون هستم، علی، چکار کنم برم؟
علی متفکرانه گفت: اگه نری، مطمئنا کلکت را میکنه چون انور خیلی عقدهای و کینهای هست، با توکل بخدا برو، گردنبند را ببند میکروفن هم هست که من صداتون را دارم، به بچهها ( مجاهدان فلسطینی و افراد ابوصالح) میسپرم که سایه به سایه باهات بیان ....
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─