🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_بیست_و_سوم 🎬 امروز علی گفت که کار جدیدش را ش
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم 🎬
سالن مملو از جمعیت بود، همه باهم میگفتند: دوباره، دوباره...
علی خنده ای، شیرین زد و گفت: بابا رحم کنید عرقم درآمد، بعدشم من همینا را آماده کرده بودم اگه فی البداهه بگم ممکنه بد بشههااا
جمعیت: دوباره ,دوباره
علی: یعنی مسئولیت حرفام با شماهاااا...
جمعیت: دوباره، دوباره...
علی: باشه، اینم برا خاطر شما یهودیهای خسته دل و گوشهگیر و حیله باز خخخخخ
جمعیت زد زیرخنده: اینبار علی از اوبا شروع کرد و به ترامپ رسید و تکیه کلام ترامپ را عین خودش تکرار میکرد ( برو خونه پیش مامانت )، با چشم خودم میدیدم که همه از بس خندیده بودند شکمهاشون را میگرفتند، علی گفت و گفت و اینبار نتانیاهو را زیر رگبار تمسخرش گرفت و جالبه کسی اعتراض که نکرد هیچ ، خیلی هم خوششان آمد
واقعاً مبهوت شدم از اینهمه استعداد همسرم و اینهمه ذکاوتش و افتخار میکردم به علی، یک بچه شیعهی زیرک که خودش را با تمسخر بزرگان یهود و شیاطین دنیا به همه معرفی میکند.
دیگه واقعاً علی خسته شده بود و میخواست خداحافظی کند که گفت: امیدوارم کمی باعث انبساط خاطرتان شده باشم.
که همه براش کف زدند و ادامه داد: اولین جلسهی استنداب بنده بود که تقدیم میکنم به تمام وجودم، همسر عزیزم که دانشجوی همین دانشگاه است، خانم دکتر، هانیه الکمال...
تمام جمعیت به افتخارمون برخاستند و دست زدند و هانا محکم من را بغلش گرفته بود و فشار میداد و میگفت باورم نمیشه... این آقای خوشگل و هنرمند شوهر تو باشه، خوش به حالت هانیه.....
سرشار از حسهای، خوب بودم، حسی که علی به من تقدیم کرد.
با تمام شدن استنداپ کلاسها هم تعطیل شدند و راهی خانه شدم.
علی مثل همیشه جلوی در منتظرم بود، با این تفاوت که جمعیت زیادی از پسر و دختر دورش را گرفته بودند و باهاش خوش و بش میکردند.
علی تا چشمش به من افتاد، همه را زد کنار و مثل همیشه تا کمر خم شد و گفت: شاه بانویم تشریف فرما شدند، مرا با شما دیگر کاری نیست.... بفرما بانو تا به سمت آشیانه مهرمان قدم نهیم.
دست علی، دور دستم حلقه شد و به طرف خانه حرکت کردیم.
وارد خانه شدیم....
علی.....
فرار کرد و دور مبل شروع کرد به چرخیدن، منم دنبالش... علی... چرا بهم نگفتی....
علی: دلم خواست... چشمک.... فرار...
بعد از کلی بدو بدو خسته شدیم و دو تا لیوان شربت بهارنارنج خنک، سرحالمون آورد.
من: علی، نمیترسی کار به جاهای باریک بکشه؟؟
علی: برای چی؟؟
من: آخه این حرفهای تو، متلکهای به تمام سرشناسها، وای استاد مشفق... اسحاق انور... وااای نتانیاهو... علی من میدیدم اکثر دانشجوها با گوشیشون فیلم میگرفتند، مطمئن باش، تا الآن همه جا مخابره شده، میترسم برات مشکل پیش بیاد.
علی: خوب بهتر، مخابره میکنن، مشهور میشم یه پول هم از این یهودیا بابت تمسخر سردمداراشون میکنم، بده؟؟
من: باهات از اون بالا بالاها برخورد نمیکنن؟
علی: چقد ساده ای، اونا تو بوق کرنا میکنند گه آزادی بیان و... بعدشم من استنداپ اجرا کردم، همه جای جهان همینطوره... فعلأ که مطمئنم درامانم، اما اگه شهرتی بهم بزنم و خیلی موی دماغشان بشم اونموقع با یه توطئه کلکم را میکنند و بعدشم میگن خودکشی کرده خخخخ
تا اونموقع من دودمانشان را به باد میدهم....شک نکن..
از اونروز استنداپ، که سه روز گذشته، خیلی نگران امنیت علی هستم، اما خودش خیلی بی خیال، آخه میگفت کسی خدا را داره از هیچی نباید بترسه، تا اینکه امروز صبح...
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─