eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
371 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ #به_نام_خدای_مهدی . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_هجدهم .پرونده ها رو بهش تحویل
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ . . . اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒 مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐 . چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞 . . تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐 . به به عروس گلم😊 . فدای قدو بالاش بشم😊 . این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊 . فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀 . . داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒 . . وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 . دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊 . نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲 . تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯 . نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊 . اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰 . . دیدم عهههه احسانه...😡😐 . داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡 . یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑 . بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین . با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑 . هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐😐 . -اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺ . -نه...شما حرفاتونو بزنین.😑اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐 . -حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺ ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده . -خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐 . -نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺ . به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑 . و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐 . . -راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی . . -از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐 تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊 . یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐 . ... ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_هجدهم گاهی
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... انگار گلوم سفت شده بود. انگار توش خار داشت….😔 خیلی چیزها دوست داشتم که بگم.  دلم می خواست بگم نرو. لطفا!!!!🥺 بگم که بمون. بمون و نذار این رویای شیرین تموم بشه! 🥺دلم می خواست بگم تو چشمهای پاکت زندگی کردن رو دوست دارم!🥺😍 دلم می خواست بگم تو زیباترین اتفاق زندگیم بودی. حتی دلم می خواست بغلش کنم….🙈🥺 دلم می خواست بگم  چی می شد سهم من از عشق تو بودی؟!😢 دلم می خواست های های گریه کنم….😭😭 اما هیچی نتونستم بگم. حتی گریه هم نکردم…😔 من شوکه بودم  و اون آماده ی رفتن! چی میتونستم بگم….🥺😟 مثل یه موجود نیمه جون گفتم : بابت همه ی بودن هات ممنونم. خدا به همرات….🥺😭😭 و رفت…😭😭😭 آخ دلتنگی های اون روزها…😩😢 آخه یه جوری بودنش رو باور کرده بودم که انگار همیشگی بود…🥺 گاهی خودم رو سرزنش میکردم که چرا اصلا به احساسم اجازه دادم تا این حد پیش روی کنه و گاهی ازش دلخور می شدم که چرا زودترها بهم نگفته بود که موندنی نیست…😢😕 از این معادله ی پیچیده ی اومدن و رفتن آدمها بیزار بودم.  مدام با خودم تکرار می کردم یعنی چی؟!…اصلا چرا اومد؟🙁😢 اصلا چرا یه روز اومد که حالا رفتنش اینجور سخت باشه؟ اصلا چرا من  انقدر بی تابم!  اه. اصلا رفت که رفت!☹️😔😢 هی با خودم دعوا می کردم و دوباره می رسیدم به اینجا که …. آخه یعنی چی که رفت…؟!😭😢🥺 این سوال بزرگ که دلیل پیداشدنش تو زندگیم چی بود و چرا باید با دل بستن بهش اونطور اذیت می شدم تا مدت زیادی بزرگترین دلمشغولیم بود. اما جوابی براش نداشتم.🥺😭 انقدر به تنهایی های دلم و غم نبودنش فکر می کردم، انقدر از رفتنش سرخورده بودم و انقدر گلگی سر دلم سنگین بود که چیز دیگه ای نمی تونستم ببینم….🥺😢 طول کشید تا به رفتنش عادت کنم… خیلی سخت بود. اما شد…🥺🙁 زندگی ادامه داشت. هنوز هم باید خودم رو زندگی می کردم…😔 خاله مهین هنوز با یه دل دریایی کنارم بود. معلم های مدرسه و بانوهای کارگاه هم…😢😔 به خاطر همه ی قدم هایی که تا حالا برداشته بودم باید با ترس می جنگیدم. باید دوباره حلیمه میشدم. باید قوی می موندم. اما اینبار مثل گذشته نبودم .😢 لباس رزم محکمتری تن کرده بودم… رفتن بردیا شاید شبیه به رفتن پیرمرد مهربون نبود.  اما نتیجش بی شباهت هم نبود…😑 بردیا هم مثل اون برای موندن نیامده بود. اومده بود تا من رو با عشق، تا من رو با خودم آشنا ترکنه.  اومده بود تا سهم خودش رو تو آینده ی من بازی کنه…😯😥 بعد از رفتن بردیا نوع دلبستگیم  به آدمها هم فرق کرد. حتی کم کم دلخوری هام از  محمود از دلم رخت بست. من تونستم ببینم.  ببینم که هرکس حتی اگر خاطره ی بدی تو جام زندگیم ریخته و رفته سهم خودش رو تو فرداهای من بازی کرده.🤔 و من حالا دیگه حتی از همه ی آدم های سخت و نامهربون زندگیم، حتی از خداحافظی های تلخ، ممنون بودم….🤔😢 همه ی اونها از من حلیمه ساخته بودن…. با تشکر و سپاس از همراهی صمیمانه ی شما عزیزان با داستان ?😢😍 ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸سه دقیقه در قیامت( #قسمت_هجدهم ) 🍀عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را می‌شناختم در اط
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸 سه دقیقه در قیامت ( ) ☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی‌شود کاری کنی که من برگردم؟ ♦️ نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا بخواهی مرا شفاعت کنند،شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم... جوابش منفی بود. اصرار کردم... 🔆لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسر و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادر،حضرت زهرا شمارا شفاعت نمود تا برگردی. 🍀 به محض اینکه به من گفته شد برگرد،یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد.. تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شود حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود. 💠 مثل همان حالت پیش آمد، به یکباره رها شدم کمتر از یک لحظه دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک چند بار به بدن من زدند تا به قول خودشان بیمار احیا شد. ♦️روح به جسم برگشته بود،حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتم و هم ناراحت که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشتم. پزشکان کار خود را تمام کرده بودن،در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند. 🔰در تمام لحظات، شاهد کارهای ایشان بودم. مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدن برگشت. حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم. 🍃 من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی را داشتم را با خودم مرور میکردم. چقدر سخت بود،چه شرایط سختی را طی کردم و بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم. افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. مادرم حضرت زهرا با کمی فاصله مشاهده کردم و مشاهده کردم که مادر ما در دنیا و آخرت چه مقامی دارد... 🌸حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود. دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند. آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند. 💠 همین که از دور آمدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد... 💥مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. 🔆 یکی دو نفر از بستگان می‌خواستم به دیدنم بیایند.. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در حال در راه بودند... به خوبی اینها را متوجه شدم،اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت زده شدم.... 🔰بدنم لرزید و به همراهان گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم. 💥احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار... 🔅به غذایی که برای آوردن نگاه نمیکردم می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم... ✔️ دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم،اما وجود آنها مرا بیشتر تنها می‌کرد. ☘ بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس نبینم. ⚠️ یکباره رنگ از چهره‌ام پرید! صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم... ♻️ دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم. ❎ آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود نمی‌توانستم ادامه دهم. 💠خدا را شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم.دوست داشتم در خلوت خودمان را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم. چقدر لحظات زیبایی بود آنجا،زمان مطرح نبود،آنجا احتیاج به کلام نبود. با یک نگاه آنچه می‌خواستیم منتقل می‌شد.حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود. ✅ برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودن! 🔷می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه به همین خاطر از نزدیکانم خواستم از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟! ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #به_نام_خدای_مهدی . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_هجدهم .پرونده ها رو بهش تحویل د
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ . . . اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒 مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐 . چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞 . . تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐 . به به عروس گلم😊 . فدای قدو بالاش بشم😊 . این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊 . فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀 . . داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒 . . وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 . دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊 . نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲 . تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯 . نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊 . اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰 . . دیدم عهههه احسانه...😡😐 . داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡 . یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑 . بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین . با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑 . هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐😐 . -اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺ . -نه...شما حرفاتونو بزنین.😑اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐 . -حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺ ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده . -خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐 . -نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺ . به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑 . و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐 . . -راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی . . -از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐 تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊 . یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐 . ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_هجدهم گاهی فک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... انگار گلوم سفت شده بود. انگار توش خار داشت….😔 خیلی چیزها دوست داشتم که بگم.  دلم می خواست بگم نرو. لطفا!!!!🥺 بگم که بمون. بمون و نذار این رویای شیرین تموم بشه! 🥺دلم می خواست بگم تو چشمهای پاکت زندگی کردن رو دوست دارم!🥺😍 دلم می خواست بگم تو زیباترین اتفاق زندگیم بودی. حتی دلم می خواست بغلش کنم….🙈🥺 دلم می خواست بگم  چی می شد سهم من از عشق تو بودی؟!😢 دلم می خواست های های گریه کنم….😭😭 اما هیچی نتونستم بگم. حتی گریه هم نکردم…😔 من شوکه بودم  و اون آماده ی رفتن! چی میتونستم بگم….🥺😟 مثل یه موجود نیمه جون گفتم : بابت همه ی بودن هات ممنونم. خدا به همرات….🥺😭😭 و رفت…😭😭😭 آخ دلتنگی های اون روزها…😩😢 آخه یه جوری بودنش رو باور کرده بودم که انگار همیشگی بود…🥺 گاهی خودم رو سرزنش میکردم که چرا اصلا به احساسم اجازه دادم تا این حد پیش روی کنه و گاهی ازش دلخور می شدم که چرا زودترها بهم نگفته بود که موندنی نیست…😢😕 از این معادله ی پیچیده ی اومدن و رفتن آدمها بیزار بودم.  مدام با خودم تکرار می کردم یعنی چی؟!…اصلا چرا اومد؟🙁😢 اصلا چرا یه روز اومد که حالا رفتنش اینجور سخت باشه؟ اصلا چرا من  انقدر بی تابم!  اه. اصلا رفت که رفت!☹️😔😢 هی با خودم دعوا می کردم و دوباره می رسیدم به اینجا که …. آخه یعنی چی که رفت…؟!😭😢🥺 این سوال بزرگ که دلیل پیداشدنش تو زندگیم چی بود و چرا باید با دل بستن بهش اونطور اذیت می شدم تا مدت زیادی بزرگترین دلمشغولیم بود. اما جوابی براش نداشتم.🥺😭 انقدر به تنهایی های دلم و غم نبودنش فکر می کردم، انقدر از رفتنش سرخورده بودم و انقدر گلگی سر دلم سنگین بود که چیز دیگه ای نمی تونستم ببینم….🥺😢 طول کشید تا به رفتنش عادت کنم… خیلی سخت بود. اما شد…🥺🙁 زندگی ادامه داشت. هنوز هم باید خودم رو زندگی می کردم…😔 خاله مهین هنوز با یه دل دریایی کنارم بود. معلم های مدرسه و بانوهای کارگاه هم…😢😔 به خاطر همه ی قدم هایی که تا حالا برداشته بودم باید با ترس می جنگیدم. باید دوباره حلیمه میشدم. باید قوی می موندم. اما اینبار مثل گذشته نبودم .😢 لباس رزم محکمتری تن کرده بودم… رفتن بردیا شاید شبیه به رفتن پیرمرد مهربون نبود.  اما نتیجش بی شباهت هم نبود…😑 بردیا هم مثل اون برای موندن نیامده بود. اومده بود تا من رو با عشق، تا من رو با خودم آشنا ترکنه.  اومده بود تا سهم خودش رو تو آینده ی من بازی کنه…😯😥 بعد از رفتن بردیا نوع دلبستگیم  به آدمها هم فرق کرد. حتی کم کم دلخوری هام از  محمود از دلم رخت بست. من تونستم ببینم.  ببینم که هرکس حتی اگر خاطره ی بدی تو جام زندگیم ریخته و رفته سهم خودش رو تو فرداهای من بازی کرده.🤔 و من حالا دیگه حتی از همه ی آدم های سخت و نامهربون زندگیم، حتی از خداحافظی های تلخ، ممنون بودم….🤔😢 همه ی اونها از من حلیمه ساخته بودن…. با تشکر و سپاس از همراهی صمیمانه ی شما عزیزان با داستان ?😢😍 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_هجدهم 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 💥چرا باباجون برا صبحونه بیدارم نکرده -
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 💥سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه و جوشکاری شده مش عیسی رو هل میداد دائم لباش تکون میخورد. 🍂🍂🍂🍂 -اسد... حاج مرتضی اکسیژن میخواد،... برو از بهداری بردار بیار... 💥مش عیسی شاگردش رو فرستاد دنبال اکسیژن -ارشیا خان خوب کردی اومدی سراغ مش عیسی... آخه یه پا دکتره برا خودش...😊 +نه بابا بدون پا دکترم😂 💥محرم سنگ ها رو از جلو ویلچر بر میداشت -مگه بابا مرتضی چی شده که اکسیزن میخواد؟ -طوری نیست پسرم... کمی شیمیاییش عود کرده... دو سه ماه یه بار باید بره مشهد تحت مراقبت باشه -باید هفته پیش میرفت... نمیدونم چرا انداخت عقب... 🍂🍂🍂 دنیا رو سرم خراب شد... یعنی بخاطر من نرفته؟؟ --زمان جنگ رفته بودیم سری به پسرهامون بزنیم که حاج مرتضی سری هم به مواد شیمیایی های صدام زد... صدای سیدباقر تو گوشم گنگ و گم شد... 🍂آخه چرا باید درمانش رو برا خاطر من بندازه عقب؟... 💥راجع به شیمیایی چیزایی خونده بودم اما نمیدونستم شکستگی و پیری زودرس هم از عوارضشه... 💥با سختی ویلچر رو از پله ها بالا بردیم اکسیژن هم رسید... 💥🍂💥💥🍂 -کمی دیر شده...اما.. اما باید عجله کنیم و برسونیمش مشهد... 💥داشتم از ترس و تنهایی و غربت میترکیدم 🍂نشستم و دست گرفتم جلو صورتم اما غرور و خجالت اجازه گریه رو ازم گرفت... 🍂🍂🍂🍂 -محرم... بدو بابا ...بدو یه سری وسایل که میگم رو از خونه بگیر بیار... -اسد... تو هم برو سراغ ماشین.. اگه کسی نبود زنگ بزن آژانس خبر کن ... 💥🍂🍂🍂💥 --مش عیسی خیلی کار بلده... غصه نخور... با همین بی پایی گاوداری که گاوهاش مال مردم آبادی هست رو میچرخونه... آخه زمین خوبی داشت... --از وقتی اون بلا سرش اومد مردم هم تنهاش نداشتن... هرکی چند تا گاو رو آورد تو حیاط پشتی خونه مش عیسی و مش عیسی گاوداری تعاونی راه انداخت با کمک اسد..🐮🐮 هم مردم از محصولاتش استفاده میکنن هم درآمدی برا مش عیسی شده آخه طبابت دام رو هم بلده و خوددش باعث شده مریضی از دام های آبادی بره... 💥💥💥 من مثل اسفند بالا پایین میشدم اما سیدباقر به خیالش با تعریف هاش میخواست من رو آروم کنه 🍂🍂 -ارشیا خان... بیا این ماسک رو همینطوری نگه دار تا من داروی حاج مرتضی رو مهیا کنم... بعدش هم براش یه دست لباس بردار که باید ببریش مشهد... غربت دیگه ای داشت رو سرم آوار میشد...💥🍃🍃🍂🍂🍂 -تنهایی؟.... من که بلد نیستم...آدرسش چیه؟؟... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ بسم رب الصابرین #قسمت_هیجدهم #ازدواج_صوری مراسم شب اول محرم عالی برپا شد و تموم ش
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ بسم رب الصابرین پاشدم دستو رومو شستم و حاضر شدم سرپا سیاه پوشیدم بعداز حاضرشدن به سمت هئیت با ماشین حرکت کردم وقتی رسیدم دیدم سارا هم اومده از نیم ساعت دیگه مهمونا میرسیدن چون ممکن بود پخش لباس شلوغ بشه به سارا گفتم : اگه میخوای برو شیر پخش کن _ اوکی خودم و مریم هم لباس رو پخش میکردیم وای روضه حضرت رقیه وای که چقدر سخته سه ساله و انقدر سختی با شروع شدن روضه اشک همه جاری شد به هق هق افتادم دلم هوای کربلا داشت😭 ساعت ۱شب بود مراسم تموم شد منم به سمت خونه رانندگی کردم امروز ششم محرمه مراسم شیرخواره های حسینی اوج بی رحمی و نامردی دشمن شهادت حضرت علی اصغر است 😭 یه بار تو یه مقتل خوندم حرمله بعداز واقعه عاشورا خودش گفته بود که من سه تا تیر سه شعب به کربلا آوردم یکی در چشم عباس بن علی نشست یکی در سینه حسین بن علی و آخری در حنجره طفل شیر خواره حسین 😭😭😭 وای مصیبتا چقدر این جماعت شیطان صفت بی رحم بودن😭 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_هجدهم 🎬 بابا هی گریه میکرد ومیگفت, دختر باهوشم,دخترنابغه‌ام, دخ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 سرم را تکون دادم و به گوشه‌ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث با چشمای آتشینش ایستاده بود, نگاه کردم. آقای موسوی از درون کیفش یک نوشته در آورد فک کنم سوره چ‌ی جن با چهارقل بود, آویزون کرد چهار گوشه‌ی اتاق, یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست,ناپدید شده بود ,اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده تو چشام, با چشام به پنجره اشاره کردم, آقای موسوی منظورم را فهمید, پا شد پنجره را که مامان برای تهویه هوا باز گذاشته بود بست و پرده هم کشید. خوشحال بودم که یکی پیدا شده بدون اینکه کلامی حرف بزنم , میفهمه و باورم داره ,اخه می‌ترسیدم آقای موسوی هم مثل بابا و مامان فک کنه من دیوونه شدم. آقای موسوی در را باز کرد و بابا را صدا زد و گفت: آقای سعادت من یک لحظه بیرون میایستم ,شما دستهای دخترتون را باز کنید. بابام با ترس گفت: مطمئنین خطری نداره؟؟ اخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه... موسوی: نه آقای سعادت, اتفاقاً دختر خانمتون از من و تو هم هوشیارتر و فهیم تره, اون حرکتش هم علتی داشته که اگر صلاح بود بعدا به شما عرض میکنم. حالا چادرم را سر کردم و راحت نشستم رو صندلی کنار میز مطالعه ام, دوباره آقای موسوی آمد, داخل و گفت دخترم به من اعتماد کن از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت را, هر اتفاقی افتاده برام بنویس... شروع کردم به نوشتن, آقای موسوی هم رو به قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل مفاتیح شد... ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_هجدهم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیر
19.mp3
زمان: حجم: 3.81M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_هجدهم 🎬 داعشی با زور و تحکم دست عماد را کشید، خدا
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 بعد از بیست دقیقه‌ای ما را پیاده کردند، جایی که برای ما در نظر گرفته بودند انبارهای سوله مانندی بود که ورودی شهر موصل وجود داشتند، بارها و بارها از کنار این سوله‌ها رد شده بودم اما هیچ وقت به فکرم خطور نمی‌کرد که یک روزی در اینجا به عنوان اسیر یا غنیمت جنگی و یا بهتر بگویم کنیز و برده، زندانی شوم. هرچه نگاه کردم نشانه‌ای از ماشینی که بچه‌ها را سوار کرده بود، دیده نمی‌شد. ما را به همراه دیگر زنان وارد سوله‌ای کردند که قبلاً آماده شده بود، نصف سوله فرش بود و نصف دیگرش اجاق گازهای بزرگ و وسایل آشپزی بود. به ما گفتند که بنشینیم وقتی که نشستیم، مردی با چهره‌ی ترسناک بلندگوی دستی را به دستش گرفت وشروع به صحبت کرد: الله اکبر، لااله الا الله.... این شعاریست که نجات بخش جهان است و ما هم فرشتگانی هستیم در قالب انسان و وظیفه داریم تا دنیا را از شرک نجات دهیم، ما فرمانبرداران خدا و پیروان محمد صلی‌الله علیه وآله هستیم و شما هم کافرانی هستید که با شجاعت مجاهدان اسلامی اسیر شده‌اید و به حکم اسلام بردگان ما هستید. با خودم فکر کردم آری شما فرشتگانی خون آشام از جنس ابلیس هستید که مأمورید خون بیگناهان را بریزید و آبروی اسلام و مسلمانان را ببرید. مرد داعی هنوز داشت حرف میزد: هر کدام از شما تا زمانی که اربابانتان (منظورش همان کسی بود که ما را اسیر کرده بود) هر تصمیمی که درباره‌تان گرفتند، اینجا هستید و باید برای مجاهدان غذا درست کنید، لباسشان را بشویید و اگر میل‌شان بر سرگرمی بود آنها را سرگرم نمایید😈 از ترس داشتم سکته می‌کردم از زیر نقاب، لیلا را نگاه کردم، دیدم دستش به طرف درز روبنده‌اش می‌رود، بازهم دستش را چسپیدم: صبرکن... توکل کن.... فراموش نکن عماد را باید پیدا کنیم... طارق هم هنوز هست... دستهایمان را باز کردند و خیلی از اربابها روبنده‌های اسیرانشان را بالا زده بودند تا شکارشان را سیر ببینند که ابواسحاق به ما اشاره کرد تا برویم کنارش، انگار اوهم می‌خواست.... ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_هجدهم رفتم کنار مامان و گفتم:چطوری مامان خانم؟ _خوب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ "لیدا" شب از ذوق فردا خوابم نبرد و کلی نقشه کشیدم دل کارن رو ببرم.هرچند میدونستم جزو محالات بود.دل این پسر ،ازجنس سنگ و یخ بود.غیرممکن بود که دلش نرم بشه و برای دختری بتپه. اصلا یک جورایی عجیب و غریب بود.حرفاش باکاراش تناقض داشت.باکسی بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد.همیشه هم یک اخمی بین پیشونیش بود که جذاب ترش میکرد. من و آناهید سر به دست آوردن دل کارن شرط بسته بودیم.که هرکی اول تونست نرمش کنه و اونو طرف خودش بکشونه باید تا آخرعمر مثل خواهر بمونه برای کارن. از اونجایی که من بادیدن کارن یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم میدونستم آناهیدم همینطوریه و هرجفتمون ازاینکه بخوایم نقش خواهر کارن رو بازی کنیم به شدت بیزار بودیم و برامون سخت بود. بهترین لباسامو برای فردا آماده کردم و خوابیدم. اما اونم چه خوابی!؟همش کابوس بود.ازبس فکر و خیالای الکی میکردم مخم پر شده بود از اتفاقای بد و خوب. صبح که بیدارشدم تاحاضرشم، هواهنوز تاریک بود.اما حموم رفتنم نیم ساعت طول میکشید و هوا روشن میشد.از جلو اتاق زهرا که رد شدم صدای نماز خوندنشو شنیدم.اوف این بشرم چه حوصله ای داره صبح به صبح این موقع خم و راست میشه. بیخیال رفتم سمت حموم و نیم ساعته حوله به تن اومدم بیرون و رفتم جلو آینه.موهامو که یکم خشک کردم باحوله،لباس پوشیدم و جلو آینه مشغول آرایش شدم.خداروشکر مهارتم تو آرایش کردن توپ بود.همیشه هم جنس وسایل آرایشام مارک و گرون بود.آرایشم که تموم شد ساعت۶بود و همه بیدارشده بودن. شلوار شیش جیبه مشکیمو برداشتم با یک مانتو نخی سفید و گرمکن مشکی،سفید.یک شال نخی ساده سفید با کلاه آفتابی مشکیم. تیپم که تکمیل شد،کفشای آل استارم رو برداشتم و با کوله کوه نوردیم رفتم بیرون. همگی یک چای خوردیم و حرکت کردیم.زهرا خانمم طبق معمول کلاس داشت و نیومد.بهتر که نیومد مگرنه میخواست با‌چادر کوه نوردی کنه آبرومونو ببره‌. عطا که خیلی خوشحال بود و یک جا بند نبود.تارسیدیم پایین کوه،ازماشین پرید بیرون و باباهم ماشین رو پارک کرد.پیاده شدیم و به جمع خانوادگیمون پیوستیم.مادرجون و پدرجون ماشالله سرحال تراز همیشه با یک تیپ ورزشی جلو تر ازهمه راه افتادن. کارن رو هم دیدم.تیپش خیلی نفس گیر شده بود‌.یک شلوار ورزشی سفید که خط های مشکی داشت با تیشرت سفیدی که بدن سفیدشو قشنگ تر نشون میداد.گرمکنشم بسته بود به کمرش و با یک بتری آب پشت سر مادرجون و پدرجون راه افتاد. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_هجدهم   _آخه چرا نتونیم خدا رو درک کنیم؟ چرا اصرار داره خودش
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ♥️   هر دوشون با تعجب نگاهم کردن... _گرم حرف شدیم یادم رفت یه فکری به حال شام بکنم... میگم بریم تو آشپزخونه من یه چیزی بذارم همونجا هم ادامه بدیم... تا خواستم بلند شم کتایون با دست اشاره کرد:نمیخواد شام مهمون من... زنگ میزنم یه چیزی بیارن... لبخندی زدم: آخه هنوز قسمتتون نشده دستپخت منو بخورید! لبخند کمرنگی زد: باشه فردا شب ظاهرا وقت بسیاره! لبخندم عمیقتر شد: باشه من که از خدامه چی بهتر از شام بی دردسر... گوشی تلفنش رو از جیب پشتی کیفش بیرون کشید:حالا چی میخورید؟ ژانت فوری جواب داد: پیتزا قارچ و گوشت... نگاهش برگشت سمت من. گفتم:هر چی میخوای سفارش بده فقط گوشت نداشته باشه... متعجب نگاهم کرد:وگی؟(گیاهخوار) زدم زیر خنده: نه... منتها میدونی که گوشت خوک نمیخورم... لبخند تمسخر آمیزی زد و دستش رو زیر چونه ش گذاشت: _ما الان داریم از دلایل وجود خدا برای این کیهان بی نهایت صحبت میکنیم یعنی اگر خدایی باشه به قول خودت باید عظمتی مافوق تصور داشته باشه! برای همینه که میگم اگرخدایی هم باشه قطعا خدای این ادیان و دیندارا نیست چون خدای ادیان خیلی کوچیکه و فقط با امرو نهی میخواد قدرت نداشته ش رو به پیروانش القا کنه و به رخ بکشه در حالی که خدا با اون عظمتی که باید، اصلا نباید دغدغه ش این چیزا باشه و مخلوقاتش رو بی جهت محدود کنه که چی بشه آخه! امروز این دومین باریه که گفتی نمیتونم یه چیزی رو بخورم! شماها با دین فقط خودتون رو محدود میکنید همین! بلافاصله شماره رستوان رو گرفت و منتظر شد... صبر کردم تا تماسش تموم بشه... گوشی رو که قطع کرد جوابش رو دادم: _اولا درباره عظمت و دغدغه خدا، دلیل نمیشه چون خدا بزرگ و باعظمته از مسائل جزئی غافل بشه برعکس خدا انسان رو خلق کرده و به کم و کیف و سود و زیانش آگاهی و اشراف کامل داره و بجای اینکه شبیه تصور تو از عظمت، بیخیال رهاش کنه، بهش برنامه داده(همون دین) که راحتتر و سالمتر و طولانی تر و مفیدتر زندگی کنه و البته که دقیق ترین و جزئی ترین برنامه رو هم  داده که در اون از کوچکترین شئونات زندگی بشر غافل نشده که این خودش نشانی از عظمت و اشراف خدا و البته نشانه توجه و لطف این عظمت بیکران به ما کوچولو هاست که در کل کائنات اپسیلون هم محسوب نمیشیم به لحاظ ابعاد و اختیارات و این به شدت جای افتخار و قدردانی داره... ویژه درباره قوانین محدودیت خوراکی مثل گوشت خوک و الکل هم که تا صبح میتونم در مضراتش دلیل و آدرس سایت و مقاله بیارم اما به طور کلی اگر بخوایم قانون و قانونمداری رو محدودیت ترسیم کنیم همه جوامع بشری که قوانینی دارن سلطه طلب و تنگ نظر و همه ما برده و بیچاره ایم... کسی در اصل لزوم وجود قانون که شک نداره! درسته؟ بلکه صحتش اهمیت داره . البته که اگر از قوانین غلط پیروی کنیم برده و بیچاره ایم ! میشه درباره تک تک قوانین دینی خاصه اسلامی صحبت کرد و منطقشون رو بررسی کرد مثل همین مورد. و همین کارم میکنیم اما نمیشه گفت چون شما به یک سری قوانین پایبندید محرومید این منطقی نیست اصلا!... 💠 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─