🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_هفتاد_و_نهم 🎬 برگشتم پشت سرم ناریه را دیدم که گفت
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_هشتادم 🎬
نزدیک اردوگاه رسیدیم...
ناریه: یا الله... اینجا چه خبره؟! چرا نگهبانها اینقدر زیاد شدن؟
با دیدن ورودی اردوگاه و تعداد داعشیها، قلبم به شدت میتپید و اگر کسی میتونست روبندهام را بالا بزنه و چهرهام را ببینه میفهمید که کار کار خود من است، آهسته نگاهی به عقب و به فیصل و عماد کردم، میترسیدم که فیصل حرفی بزنه و کارها خراب بشه اما وقتی دیدم، فیصل در حال چرت زدنه خیالم راحت شد.
میخواستیم داخل اردوگاه بشیم که یکی از داعشیها آمد جلو، ناریه روبندهاش را داد بالا و گفت: سلام برادر چه خبره؟
داعشی: سلام ام فیصل... شما کی از اردوگاه خارج شدید؟
ام فیصل: من ظهر بعد از نهار رفتم، الآنم از جشن میام، طوری شده؟؟
داعشی: آهان پس شما در جریان نیستید، عصر سه تا اسیر رافضی را آوردند و قرار بود فردا قربانیشون کنیم که امشب فرار کردند.
ناریه: عجبببب، خیالتون راحت حتماً داخل اردوگاه هستند، با اینهمه نگهبانی که اطراف اردوگاه هست، محاله توانسته باشند، خارج بشن...
داعشی: خودمان هم همین را حدس میزنیم، مجاهدان دارن همه جا را میگردند و راه را باز کرد تا ما داخل برویم.
خدا را شکر کردم که ناریه نگفت که ما غروب با ماشینش رفتیم و گرنه شاید به من مشکوک میشدند...
نفس راحتی کشیدم که از دست اینا جستم اما نمیدانستم، من در چنگ عقربی کشنده و ماری خوش خط و خال هستم و خودم خبر ندارم...
#ادامه دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─