─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_هفتاد_و_نهم 🎬
برگشتم پشت سرم ناریه را دیدم که گفت: چیه؟؟ تو خودت غرقی، غذا برای بچهها دادم متوجه نشدی، این برای تو ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: تو هم اینجا بودی؟ گفتی آخر شب میای...
ناریه: کارم زود تموم شد و چون حدس میزدم شما اومده باشید اینجا، منم اومدم... الآنم غذاتون را بخورید و بریم که کلی کار داریم.
من: کار داریم؟؟
آخه پیش خودم فکر کردم شاید از ماجرای فرار اسیرها با خبر شده و یک برنامه چیده برای پیدا کردنشان.
ناریه: اره، خیلی کار دارم، امشب به اندازه تمام عمرم خوشحالم...
من: یعنی به خاطر پیروزی داعش و گرفتن چند تا روستا اینقدر خوشحالی؟؟!
خندهی بلندی کرد و آهسته گفت: گوربابای دولت اسلامی و داعش، بریم بالآخره میفهمی...
خیلی کنجکاو شده بودم، آخه فحش به داعش میداد، این خیلی جای تعجب داشت... داشتیم حرکت میکردیم که به طرف اردوگاه بریم که ناگهان از گوشهای صدای همهمهای بلند شد و بعضی از داعشیها با چوب و چماق به جان مردمی که برای تماشا آمده بودند افتادند و مدام ناسزا میگفتند که: خائن را باید گرفت... جاسوسا... بی پدر و مادرا و....
ناریه رفت جلو تا ببینه چه خبره، بعد از چند دقیقه اومد و گفت: مثل اینکه یک نفر سر یک مجاهد را گوش تا گوش بریده، اینا هم داغ کردن ناجور بریم بریم که اینا سزای کاراشون را میبینن... وقتی خودشون سرمیبرند حرفی نیست ولی، وقتی سر یکی از اینا بریده میشه، طرف مقابل را وحشیترین آدم معرفی میکنند...
تو دلم خندهای کردم و گفتم: دستت طلا طارق جان که انتقام پدر و مادرمون را گرفتی، شک نداشتم که ابواسحاق به درک واصل شده پس طارق از مهلکه به سلامت فرار کرده، آخه اگر یکی از اینا بهشون شک کرده بود یا گرفته بودنشان الآن تو بوق و کرنا به همه اعلام میکردند.
حرکت کردیم طرف اردوگاه اما ذهنم پر از سؤالات کوچک و بزرگ بود...
#ادامه دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─