🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_هفتاد_و_هفتم 🎬 زیر لب بسم الله گفتم و رو به طارق:
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_هفتاد_و_هشتم 🎬
میدونستم الآن وقت خداحافظیست، الآن طارق و احمد و عباس بین داعشییان گم میشن و دیگه نمیدونم آیا دوباره میتونم طارق را ببینم یا نه... عماد محکم بغل طارق را چسپیده بود و ازش جدا نمیشد...
آهسته سرم را بردم کنار گوشش و گفتم: بزار طارق بره، عمادم.... من هستم.... طارق میخواد ابواسحاق را تنبیه کند .... اگه ولش نکنی شاید به خطر بیافته... تا این حرف را زدم... عماد بغل طارق را رها کرد... دلم میخواست زار بزنم... آخه خدااا چرااااا به چه گناهی...
همهشان پیاده شدند... ابواسحاق تشکر کرد و رفت تا به جشن برسد و من دیدم طارق و عباس و احمد، سایه به سایهاش رفتند و تا زمانی که در تاریکی گم شدند، نگاهم به رد رفتنشان خیره ماند، با صدای فیصل به خود آمدم: خاله بریم دیگه دارن آتیش بازی میکنن.....
کلی جمعیت آمده بود مردمی که به داعش پیوسته بودند برای تماشا آمده بودند...
بچهها جلویم جست و خیز میکردند و من در افکار خودم غرق بودم
آیا طارق و دوستانش رفتند؟ آیا داخل اردوگاه کسی از فرارشان مطلع شده؟
ذهنم آنچنان مشغول بود که نفهمیدم کی جشن تمام شد ظرفی غذا دست فصیل و ظرفی دست عماد بود
من: عماد، فیصل کی بهتان غذا داد؟
که یک دفعه یکی از پشت به من زد...
سلما...
#ادامه_دارد... 💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─