eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
384 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
119 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_هفتاد_و_ششم 🎬 طارق: خدای من، سلماست... عباس... اح
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 زیر لب بسم الله گفتم و رو به طارق: خیلی عادی برخورد کنید مسیرش از طرف چادر نماز هست، احتمالاً کار دیگه‌ای دارد. ابواسحاق: ببینم مجاهدین، خواهر مجاهد به طرف شهر میرید؟ جشن؟؟ من بدون کلامی سرم را تکان دادم. ابواسحاق: من و این دو مجاهد هم می‌خواهیم برویم جشن، مشکلی نیست ما هم سوار شویم؟ اشاره کردم به عقب ماشین تا کنار تیربار سوار بشن و اونا هم سوارشدن. نفسم را به شدت بیرون دادم و آهسته به طارق گفتم: به دوستات بگو سر پسره را گرم کنن تا از حرف‌های ما چیزی نفهمه، طارق اشاره‌ای به احمد کرد و اونا هم مشغول خوش و بش با فیصل شدند. آروم به عمادگفتم: عماد، روی بغل طارق نشستی برادرکم... عماد ناباورانه نگاهی به بالای سرش کرد و خودش را در بغل طارق جا کرد. طارق آهسته سوال کرد: تو اینجا چه می‌کنی سلما؟؟ عقده دلم واشد و همراه گریه گفتم: پدر و مادر را سر بریدند جلوی چشم ماااا، عماد را ببین لال شده بعد از چندین روز اسارت پیداش کردم، من و لیلا اسیر شدیم و عماد را ربودند و آوردند اینجا.... ابوعمر من و لیلا را برای کنیزی خرید و چشم طمع به ما داشت، لیلا طاقت نیاورد و خودش را کشت.... من ابوعمر را مسموم کردم و کشتم و خودم فرار کردم، یه زن داعشی، ما در همین فیصل کمکم کرد عماد را پیدا کنم و.... هق زدم و گفتم... اشک ریختم و گفتم و... طارق آهسته دستش را روی دستم که روی دنده بود گذاشت و نوازش کرد و گفت: فدات بشم خواهر... تو شیرزنی شیرزن... از این به بعد تنهات نمی‌گذارم.... گفتم: نه نه ... من از پس خودم برمیام، جام پیش ام فیصل امن امنه، تو و دوستات زودتر فرار کنید.... همین ابواسحاق پدر و مادرمون را سر برید و ما را اسیر کرد و ... طارق عقب نگاهی کرد و گفت: اگر امشب نکشمش مرد نیستم... من و تو عماد باهم می‌مونیییم.... از خدام بود که با طارق باشم,اما موقعیت جوری بود که اگر با هم می‌بودیم احتمال کشته شدنمان زیاد بود و اگر از هم جدا می‌شدیم، احتمال نجات همه‌مان بیشتر بود.... من: طارق، برادرم، عزیزم، از تمام خانواده‌ام فقط تو و عماد را دارم نمی‌خوام شما را از دست بدهم، من جام تو اردوگاه امنه، شما هم با این لباسا و دانستن راه در رو راحت می‌تونید خودتون را نجات بدید، با وجود فیصل و عماد من گاو پیشونی سفید هستم، این داعشیا زنان را خیلی می‌پایند و همراهی من و عماد با شما مساوی با مرگ هر سه‌مان است..... طارق دستم را فشار داد... دیگه نزدیک مسجد بودیم... ایستادم... ماشین را پارک کردم ... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─