🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_هفتادم 🎬 یک روز که فارغ از اتفاقات اطرافم مشغول ب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_هفتاد_و_یکم 🎬
گفتم: عدنان، تو خوب میدانی که ازدواج ما وجه المصالحه بوده پس اگر تو انتحار کنی، یعنی مرا کشتی، چون پدر و عشیرهات مرگ تو را از چشم من میدانند و بی شک دشمنیها دوباره شروع میشود و قصاص خون تو میشود ریخته شدن خون من و جوانان عشیرهی بنی ساعد...
عدنان: زور الکی نزن ناریه، من بهشت را میخواهم، بعدش دولت اسلامی عراق و شام و مجاهدانش، امنیت تو را تضمین میکنند همانطور که قصر زیبای مرا در بهشت تضمین کردهاند....
وای من، که چگونه مغز همسر نابغهام را شستشو دادهاند... آنوقت بود که از کردهی خودم از عمق جان پشیمان شدم و آرزو میکردم کاش زمان به عقب برمیگشت....
هر چه کردم که منصرفش کنم نشد که نشد و روز بعد خبر حملهی انتحاری قهرمان و مجاهد از جان گذشتهی دولت اسلامی در همه جا پیچید.... احترام به من و فیصل صد برابر شده بود... مدرک پزشک ویژه به من داده شد و خیلی کارهای دیگر اما غم از دست دادن عدنان برایم خیلی سنگین بود و با این کارها قابل جبران نبود...
تا اینکه صبح روز بعد از انتحار عدنان، پدرم با من تماس گرفت... تماسی که سرآغاز آوارگیم شد....
اینجا که رسید، اشکهایش را که با به خاطر آوردن اتفاقات تلخ زندگیش، جاری شده بود پاک کرد و گفت: سلماجان، بخواب، بقیهاش باشد برای فردا شب....
شبت خوش...
در فکر نخود مغزانی بودم که با ریسمان پوسیدهی مولویهای داعشی به عمق چاه جهنم نزول کردند که به خواب رفتم....
#ادامه_دارد... 💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ✨ #بـانـوے_پـاک_مـن 🌹 #قسـمـت_هـفـتـادم "زهرا" اونقدر از خواستگاری و ابراز علاقه کار
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
✨ #بـانـوے_پـاک_مـن
🌹 #قسـمـت_هـفـتـاد_و_یکم
✍ زهـــرا بـانــو
خیلی دلخور بودم از اینکه کارن اینجوری شبم رو خراب کرده. اون اگه واقعا دوسم داشت به این شرطم عمل میکرد و با هم ازدواج میکردیم.
اما لجبازی کرد و منو با یک دنیا فکر تنها گذاشت.
دیگه از اتاقم بیرون نرفتم و ده دقیقه بعد متوجه رفتنشون شدم.
کاش دیگه برنگرده و منو هوایی کنه.
کاش از ذهنم بتونم بیرونش کنم.
کاش دیگه کارنی نباشه که قلبم واسش بتپه.
منه بچه مذهبی رو چه به عاشق شدن؟
اه مگه من چیکارکردم؟
مگه من دل ندارم؟
خب منم دوست دارم با اونی که دوسش دارم ازدواج کنم.
نه ازدواج قبلیش، نه بچه اش...هیچی برام مهم نبود جز دین و اعتقادش.
کاش میتونستم راضیش کنم بیاد به راه حق.
راه خدایی که منو امام زمانی کرد.
راه خدایی که تو مشکلات دستمو گرفت و تنهام نذاشت.
چند روزی گذشت و خانوادم دیگه حرفی از کارن و شب خاستگاری نزدن.
منم درگیر امتحان های میان ترمم بودم و زیاد وقت فکر کردن و فلسفه بافی نداشتم.
یک شب که مشغول دوره کردن کتاب فلسفه اسلامی بودم، گوشیم تک زنگ خورد و بعدم براش پیامک اومد.
فکر کردم آتناست و بازم درد و دلش باز شده اما درکمال تعجب دیدم کارنه.
پیامشو باز کردم و با اشتیاق خوندم.
"سلام بانو. خوبی؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟ خواستم بگم من خیلی به شرطت فکر کردم با خودم گفتم نمیزارم به هیچ وجه همچین دختر پاکیو از دست بدم که مدت هاست دنیای من شده. ما فرداشب برای قرارای اصلی میایم خدمتتون. مواظب خودت باش بانوی پاک من. شبت قشنگ"
اصلا باورم نمیشد. یعنی به همین زودی شرطمو قبول کرد؟ یعنی با هم ازدواج میکنیم؟ یعنی میشم همسرش؟ مادر محدثه؟
دیگه سر از پا نمیشناختم و هی دور خودم دور میزدم. از خوشحالی واقعا نمیدونستم چیکار کنم.
فرداشب رسید و من با یک تیپ متفاوت جلو کارن حاضر شدم.
شلوار کتون سفید با مانتو یخی نسبتا کوتاه همراه با روسری ساتن لیمویی رنگم که صورتمو شفاف تر و روشن تر نشون میداد.
چادر حریرمو انداختم رو سرم و رفتم به استقبالش.
منو که دید کپ کرد. لحظاتی خیره شد به من و بعد گفت:ماه شدی بانو.
از خجالت لپام گل انداخت. نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم.
نشست و منم رفتم پیش بقیه نشستم.
کارن گفت که شرطمو انجام داده و الان با شرایط کامل اومده خاستگاری.
همون شب قرار عقد رو گذاشتن برای ازدواج حضرت خدیجه و پیامبر که خیلی مبارک و میمون بود.
عروسیم نداشتم فقط یک عقد مختصر بود و بعد میرفتم خونه کارن.
تو این یک هفته کلاسامو تعطیل کردم و فقط با مامان و گاهی هم با کارن میرفتیم خرید.
از لباس و لوازم آرایش گرفته تا نقل و نبات و شکلات.
خلاصه که روز عقدم خیلی زود رسید. همون روز با مامان رفتم ارایشگاه و اصلاح کردم.
خیلی فرق کرده بودم اصلا انگار یک زهرای دیگه شدم.
خوشحال بودم که قراره همه زیبایی هام رو برای همسرم به نمایش بزارم.
یکهو اما دلم گرفت. کاش لیدا هم بود. هرچند اگر بود این ازدواج صورت نمیگرفت.
از ارایشگاه کارن اومد دنبالمون و با عمه رفتیم خرید حلقه.
کارن وقتی منو دیده بود کلی شکه شده بود و هی دم گوشم زمزمه های عاشقانه میکرد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
قبلی بعدی
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─