🦋 "راه روشن" 🦋
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ 🌸سه دقیقه در قیامت( #قسمت_شانزدهم) 🍀وقتی که مشغول به کار شدم حساب سال داشتم. یعنی ه
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🌸سه دقیقه در قیامت( #قسمت_هفدهم)
🍃در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در دین ما ازدواج، سنت پیامبر اسلام معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان مشروط به ازدواج و تشکیل خانواده است.
🌸 وقتی هم که فرزندی متولد شود خیرات و برکات بر اهل خانه نازل می شود.
اما باید این را هم اشاره کرد که در دنیا خیلی از مشکلات و به خصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری است.
❤️خداوند در آیه ۴ سوره بلد میفرماید: به درستی که ما انسان را در سختی و رنج آفریده ایم.
🌟 اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می گیرد خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد.
🌹 و برای همین است که پیامبر فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی نشستن مرد در کنار همسر خود از اعتکاف در مسجد من محبوب تر است .
🍀از طرفی بسیاری از خیرات انسان توسط فرزند برای او ارسال می شود، شاید هیچ باقیات صالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد.
♦️از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر صدقه می دهم ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند
🔰از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادران ما هدیه کنم.
🌿 به همین خاطر آن سوی هستی پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم.
💥 آنها مرتب از من تشکر میکردند و میگفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار میکنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده بسیار مهم و کارگشا بود.
💫 ما همیشه برای تو دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید.
💠در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می کنند، من هم با دختر دایی خودم ازدواج کردم.
🌷 از طرفی بسیار اهل صله رحم هستم بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هستم و به همه سر میزنم و برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام.
🔆 دعای خیلی از اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاریهای من بوده.
✔️ حتی به من نشان دادند که در برخی از گرفتاری ها و مشکلات مردم و حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد با دعای فامیل و والدین برطرف شده...
🌺 چرا که امام صادق می فرماید: صله ارحام اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک، و روزی را زیاد میکند و مرگ را به تاخیر میاندازد.
🌿 خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت .ثانیه به ثانیه را حساب میکردند .
زمانهایی که در محل کار حضور داشتم را بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه...
🌿 خدا رو شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم.
می توانیم به راحتی از این دوسال بگذریم .
♦️در آنجا برخی دوستان همکاران و آشنایان را میدیدم، بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند!
🍀 میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم، عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی میرفتند.
🌸 چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم.به جوانی که پشت میز بود گفت:
برای بسیاری از همکاران و دوستان از شهادت را نوشتهاند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند.
💠 به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم ؟
🔴او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ،رهبری شیعه با #ولی_فقیه است.
پرچم اسلام به دست اوست.
🍃همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم!
ادامه دارد...
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🦋 "راه روشن" 🦋
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ #به_نام_خدای_مهدی . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . #قسمت_شانزدهم من قول میدم اون مسئو
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
#به_نام_خدای_مهدی
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
#قسمت_هفدهم
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم😊
.
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕
.
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 .
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺
.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨
.
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
.
-وای چه قدر ماه شدی گلم😊
.
ممنون😊
.
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯
.
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐
.
اره..با کمال میل😊
.
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
.
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺
.
-ممنونم زهرا جان😊
.
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
.
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒
.
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
.
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
.
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺
.
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉
.
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊
. .
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
زهرا خانم؟
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
-زهرا خانم؟!
.
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
.
-سلام☺
.
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
.
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯
.
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏
.
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید☺
نشناختمتون اصلا...😕
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
.
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊
.
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
.
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
.
#ادامه_دارد ...
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_شانزدهم اضط
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_هفدهم
مزون لباس عروس!😍 چه ایده ی محشری!😇😃
ازش پرسیدم چندنفر باهاش کار میکنن. گفت ما یه گروه سه نفره ی طراحیم به علاوه ی مامان امیر که مدیر داخلی مزون هست و تعدادی کارگاه هم هستن که سفارشهامون رو میدوزن. گفتم یعنی کارگاه ما هم می تونه ….🤔
گفت: چرا که نه! فقط من باید یه چند تا نمونه کار ازتون ببینم و تصمیم بگیریم.🤗
یه بار دیگه انگار رو ابرها بودم…🤗🤩
گاهی فکر میکردم یه دست پنهونی از اون روزی که حیدر باعث شد تا حرفهای خان دادشم به گوشم برسه، داشت من رو با خودش می کشید…😍
حتی شاید من رو از اون بی حسی و رخوت با اون سیلی های محکم بیدار کرد تا به یه جایی برسوندم! اما کجا؟🤔😳
شایدم به قول بردیا به اون گنج پنهون!🙄
انگار این افسانه ی شخصی که برام از کیمیاگر تعریف کرده بود دور از واقعیت نبود…😯
وای که چقدر باید کتاب می خوندم. دلم می خواست همه ی غفلت های زندگیم رو یکباره جبران میکردم. آخه حس میکردم شاید بازم دیر بشه…🤭🤗
با کمک بردیا خیلی زود جاموندگی های مدرسه رو جبران کردم. 😍امتحانها رو با موفقیت گذروندم.👌
بعد از جاگیر شدن تو محیط تازه، رفت و آمدهام به مزون هر روز بیشتر و بیشتر شد.🙂
سوسن جون مهربون رو هم خیلی دوست داشتم.🥰 مامان امیر رو می گم.😇 دست های هنرمندش به پارچه های بیرنگ و سرد جون میداد…🙃😇
لباسهایی که ظریف دوزیشون رو انجام میداد حتی قبل از اینکه تو تن یه نو عروس بشینن نوید خوشبختی می دادن…😍🤗👏
میون اون سفیدی مطلق خیلی آسون و بدون زحمت، تو خیال هم می شد خودت رو شبیه به یه ملکه تصور کنی.🧖♀
یه روز که چشمهام گرم تماشای سفیدی تورهای رقصان لباس های آماده بود، بهم گفت: چرا تو هم طراحی لباس رو برای ادامه تحصیل انتخاب نمی کنی!؟🤔
(انقدر موقع درس خوندن با بردیا راجع به انتخاب رشته حرف زده بودیم که همه تو مزون با دغدغه هام آشنا بودن )
طراحی لباس !!! حتی هرگز به ذهنم نرسیده بود! با حوصله ی خوبی نشست و باهم در موردش حرف زدیم. حرف های دوستانش به دلم می نشست…🤩😍
ولی چرا خودم بهش فکر نکرده بودم!؟
شاید چون هنوز هم وابسته ی عادت بودم….🙃
شاید چون هنوز باور نداشتم کاری به جز تکرارهای دیکته شده ی سرنوشت ازم ساخته باشه…🙃
حتی با وجودیکه مدتها بود آغشته ی این فضا بودم اما نمی تونستم یه جور دیگه بهش نگاه کنم. هنوز می ترسیدم پام رو از جای پای محمود دورتر بذارم و هنوز به حاشیه ی آشنا و امن گذشته چسبیده بودم، 🙂🙃اما انگار این همراهان جدید چشمهای دیگه ی من بودن… شاید اصلا اومده بودن تا ندیدن های من رو پوشش بدن..🙃
آب و هوای تازه ی اون روزهام رو خیلی دوست داشتم. دیگه فصل تازه ای از زندگیم شروع شده بود، هدف تازه ای داشتم که باعث میشد هر روز خون تو رگهام ریخته بشه. جوش و خروش درونم از من آدم زنده ای ساخته بود که به تمامی بوی زندگی میداد….😌☺️
قطعا سهم این دوستهای تازه و معجزه ی بودن بردیا، 😍تو پیشرفت رو به جلوی مسیر زندگیم سهم قابل توجهی بود.
اما شاید تنها یه مشکل خاص وجود داشت!😕
احساس خیلی خوبی که به بردیا داشتم داشت فراتر از اون حدی میرفت که حتی میشد تصور کنم،😍☺️
امنیت و آرامشی که تو حضورش داشتم و دلتنگیهای بزرگی که از نبودنهای کوتاه مدتش بهم دست میداد
حال عجیبی بود. چیزی شبیه به دلشوره های بی پایان…..😍☺️🤭
#ادامه_دارد
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸سه دقیقه در قیامت( #قسمت_شانزدهم ) 🍀وقتی که مشغول به کار شدم حساب سال داشتم. یعنی ه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🌸سه دقیقه در قیامت( #قسمت_هفدهم )
🍃در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در دین ما ازدواج، سنت پیامبر اسلام معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان مشروط به ازدواج و تشکیل خانواده است.
🌸 وقتی هم که فرزندی متولد شود خیرات و برکات بر اهل خانه نازل می شود.
اما باید این را هم اشاره کرد که در دنیا خیلی از مشکلات و به خصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری است.
❤️خداوند در آیه ۴ سوره بلد میفرماید: به درستی که ما انسان را در سختی و رنج آفریده ایم.
🌟 اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می گیرد خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد.
🌹 و برای همین است که پیامبر فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی نشستن مرد در کنار همسر خود از اعتکاف در مسجد من محبوب تر است.
🍀از طرفی بسیاری از خیرات انسان توسط فرزند برای او ارسال می شود، شاید هیچ باقیات صالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد.
♦️از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر صدقه می دهم ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند
🔰از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادران ما هدیه کنم.
🌿 به همین خاطر آن سوی هستی پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم.
💥 آنها مرتب از من تشکر میکردند و میگفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار میکنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده بسیار مهم و کارگشا بود.
💫 ما همیشه برای تو دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید.
💠در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می کنند، من هم با دختر دایی خودم ازدواج کردم.
🌷 از طرفی بسیار اهل صله رحم هستم بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هستم و به همه سر میزنم و برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام.
🔆 دعای خیلی از اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاریهای من بوده.
✔️ حتی به من نشان دادند که در برخی از گرفتاری ها و مشکلات مردم و حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد با دعای فامیل و والدین برطرف شده...
🌺 چرا که امام صادق می فرماید: صله ارحام اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک، و روزی را زیاد میکند و مرگ را به تاخیر میاندازد.
🌿 خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت .ثانیه به ثانیه را حساب میکردند .
زمانهایی که در محل کار حضور داشتم را بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه...
🌿 خدا رو شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم.
می توانیم به راحتی از این دوسال بگذریم .
♦️در آنجا برخی دوستان همکاران و آشنایان را میدیدم، بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند!
🍀 میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم، عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی میرفتند.
🌸 چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم.به جوانی که پشت میز بود گفت:
برای بسیاری از همکاران و دوستان از شهادت را نوشتهاند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند.
💠 به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم ؟
🔴او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ،رهبری شیعه با #ولی_فقیه است.
پرچم اسلام به دست اوست.
🍃همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم!
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #به_نام_خدای_مهدی . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . #قسمت_شانزدهم من قول میدم اون مسئول
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#به_نام_خدای_مهدی
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
#قسمت_هفدهم
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم😊
.
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕
.
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 .
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺
.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨
.
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
.
-وای چه قدر ماه شدی گلم😊
.
ممنون😊
.
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯
.
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐
.
اره..با کمال میل😊
.
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
.
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺
.
-ممنونم زهرا جان😊
.
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
.
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒
.
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
.
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
.
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺
.
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉
.
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊
. .
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
زهرا خانم؟
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
-زهرا خانم؟!
.
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
.
-سلام☺
.
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
.
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯
.
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏
.
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید☺
نشناختمتون اصلا...😕
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
.
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊
.
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
.
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
.
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابستهترم ... #قسمت_شانزدهم اضطرا
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_هفدهم
مزون لباس عروس!😍 چه ایده ی محشری!😇😃
ازش پرسیدم چندنفر باهاش کار میکنن. گفت ما یه گروه سه نفره ی طراحیم به علاوه ی مامان امیر که مدیر داخلی مزون هست و تعدادی کارگاه هم هستن که سفارشهامون رو میدوزن. گفتم یعنی کارگاه ما هم می تونه ….🤔
گفت: چرا که نه! فقط من باید یه چند تا نمونه کار ازتون ببینم و تصمیم بگیریم.🤗
یه بار دیگه انگار رو ابرها بودم…🤗🤩
گاهی فکر میکردم یه دست پنهونی از اون روزی که حیدر باعث شد تا حرفهای خان دادشم به گوشم برسه، داشت من رو با خودش می کشید…😍
حتی شاید من رو از اون بی حسی و رخوت با اون سیلی های محکم بیدار کرد تا به یه جایی برسوندم! اما کجا؟🤔😳
شایدم به قول بردیا به اون گنج پنهون!🙄
انگار این افسانه ی شخصی که برام از کیمیاگر تعریف کرده بود دور از واقعیت نبود…😯
وای که چقدر باید کتاب می خوندم. دلم می خواست همه ی غفلت های زندگیم رو یکباره جبران میکردم. آخه حس میکردم شاید بازم دیر بشه…🤭🤗
با کمک بردیا خیلی زود جاموندگی های مدرسه رو جبران کردم. 😍امتحانها رو با موفقیت گذروندم.👌
بعد از جاگیر شدن تو محیط تازه، رفت و آمدهام به مزون هر روز بیشتر و بیشتر شد.🙂
سوسن جون مهربون رو هم خیلی دوست داشتم.🥰 مامان امیر رو می گم.😇 دست های هنرمندش به پارچه های بیرنگ و سرد جون میداد…🙃😇
لباسهایی که ظریف دوزیشون رو انجام میداد حتی قبل از اینکه تو تن یه نو عروس بشینن نوید خوشبختی می دادن…😍🤗👏
میون اون سفیدی مطلق خیلی آسون و بدون زحمت، تو خیال هم می شد خودت رو شبیه به یه ملکه تصور کنی.🧖♀
یه روز که چشمهام گرم تماشای سفیدی تورهای رقصان لباس های آماده بود، بهم گفت: چرا تو هم طراحی لباس رو برای ادامه تحصیل انتخاب نمی کنی!؟🤔
(انقدر موقع درس خوندن با بردیا راجع به انتخاب رشته حرف زده بودیم که همه تو مزون با دغدغه هام آشنا بودن )
طراحی لباس !!! حتی هرگز به ذهنم نرسیده بود! با حوصله ی خوبی نشست و باهم در موردش حرف زدیم. حرف های دوستانش به دلم می نشست…🤩😍
ولی چرا خودم بهش فکر نکرده بودم!؟
شاید چون هنوز هم وابسته ی عادت بودم….🙃
شاید چون هنوز باور نداشتم کاری به جز تکرارهای دیکته شده ی سرنوشت ازم ساخته باشه…🙃
حتی با وجودیکه مدتها بود آغشته ی این فضا بودم اما نمی تونستم یه جور دیگه بهش نگاه کنم. هنوز می ترسیدم پام رو از جای پای محمود دورتر بذارم و هنوز به حاشیه ی آشنا و امن گذشته چسبیده بودم، 🙂🙃اما انگار این همراهان جدید چشمهای دیگه ی من بودن… شاید اصلا اومده بودن تا ندیدن های من رو پوشش بدن..🙃
آب و هوای تازه ی اون روزهام رو خیلی دوست داشتم. دیگه فصل تازه ای از زندگیم شروع شده بود، هدف تازه ای داشتم که باعث میشد هر روز خون تو رگهام ریخته بشه. جوش و خروش درونم از من آدم زنده ای ساخته بود که به تمامی بوی زندگی میداد….😌☺️
قطعا سهم این دوستهای تازه و معجزه ی بودن بردیا، 😍تو پیشرفت رو به جلوی مسیر زندگیم سهم قابل توجهی بود.
اما شاید تنها یه مشکل خاص وجود داشت!😕
احساس خیلی خوبی که به بردیا داشتم داشت فراتر از اون حدی میرفت که حتی میشد تصور کنم،😍☺️
امنیت و آرامشی که تو حضورش داشتم و دلتنگیهای بزرگی که از نبودنهای کوتاه مدتش بهم دست میداد
حال عجیبی بود. چیزی شبیه به دلشوره های بی پایان…..😍☺️🤭
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_شانزدهم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 سر و صدای گنجشک ها توکوچه باغ اونقد
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_هفدهم
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
💥💥💥💥💥
برا بار آخر تو آیینه خودم رو مرتب کردم🤗
⚡️حسِ «از همه بهترم» تموم وجودم رو گرفت☺️
⚡️فقط یه جوش کوچولو داشت دماغم رو بیریخت میکرد😥
⚡️ اما وقتی نیم رخ میشدم پنهانش میکردم🌜
-آهان! حالا پوستری شدم!😎
💥💥💥
احساس کردم یکی پشت سرمه!....
قیافه اش از تو آینه واضح نبود..... اما تو دستش چیزی بود....
-اِ...اِ.....اِ.....اون دیگه کیه پشت سرم؟؟👺
💥💥💥
-پرت نکنی!....نامرد....👺
-سنگ رو بنداز دور...........-👺
-آی....آخ.....🤒
🎴🎴🎴🎴
🎴 با دیدن رنگِ خون و ترس صورتم توی هزار تکه آینه بشدت ترسیدم
جیع کشیدم و فرار کردم به سمت حیاط پشت سرم....😱
🐮صدای ما....ما....ماهای فراوون بیشتر ترسوندم
-....نیگا..... کنین.... حتی.... گاوها.....🐮
هم ...از.... قیافه ......خوشگلش!! ....میترسن....👺👺
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
-هه.........هه..........هه.........
+باباجون باز چی شد؟؟.... عزیزِ باباجون!!... پاشو...🎅
+چرا اینقدر تو خواب داد میزنی؟؟...🎅
🍃🍃🍃
+اللهم صلی علی محمد و آل محمد🎅
+لعنت خدا به شیطون🎅
🍃🍃🍃🍃
+صلوات بفرست باباجون🎅
+بیا یه کم آب بخور
🍃🍃🍃
- دستت درد نکنه باباجون!
🍃🎅
+اِ... به به.... چه خوب!!!... نصف شبی شدم باباجون!!🎅
+...جون باباجون!... جونم!..... نوش جونت!....🎅
+بگیر بخواب باباجون دوباره خواب بد دیدی... ایراد نداره... راحت بخواب عزیزم...🎅
+اگه دوست داشتی میتونی اون پارچه رو بندازی تو صورتت و آروم بخوابی🎅
+باباجون من دیگه برم برا نماز!.. ......چیزی تا اذان نمونده🎅
🍃🍃
-باباجون؟!!...
+چیه باباجون کار دیگه ای داری؟🎅
🍃
-آره....میشه بگی!؟ ..... میشه بگی این پارچه جریانش چیه!!؟
🍃
+...باشه باباجون....پس بزار بنشینم.....
+خوب ..... من میگم....اما
...اما تو هم میتونی برام این جریان کامبیز که اینقدر تو خواب صداش میکنی رو تعریف کنی؟🎅
.... البته.....البته اگه دوست داری؟؟🎅
🍂
-اِ.....مگه بابام نگفته بهتون!؟....
....مگه جریان رو نمیدونید باباجون؟!!!
+یه چیزایی گفت اما نه واضح....🎅
+از زبون پسر گلم بشنوم بهتره....🎅
🍃🍃
+آخه تا اونجایی که من فهمیدم کار بزرگی انجام دادی.... برا همین داری تاوانش رو میدی.....🎅
+کارهای بزرگ تاوان بزرگ داره.....هِییییی.....🎅
💥💥💥🍃💥🍃🍃
داشتم گیج میشدم......
-من و کار بزرگ؟؟.....
سربه سرم میزاری باباجون!!؟؟؟
-من؟.....کار بزرگ؟😂....ممنون نصف شبی روحیه ام رو شاد کردی😂
....اما وقتی میخندم ماهیچه های صورتم زیادی تحریک میشه😂.....
🍃
+نه باباجون..... شوخی نکردم..🎅
..... خدا کنه همیشه دلت شاد باشه....🎅
....اما من هرگز دروغ نگفتم....🎅
🍃🍃
+حالا چون نزدیک اذان شده من برم نمازم رو بخونم هر موقع دیدی وقت داری بنشینیم تعریف کنیم....🎅
-باشه باباجون....🤔
😴. 😊 🙂. 🤔
🍃🍃🍃🍃
+...یاعلی مدد....الله اکبر و الله اکبر....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_شانزدهم 🎬 امروز روز عاشورا بود چشم که بازکردم خودم را روی تخت ب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
😈 دام شیطانی 😈
#قسمت_هفدهم 🎬
قرآن را محکم چسپوندم
به سینهام ومدام تکرار میکردم(یاصاحب الزمان الغوث والامان) ,لنگ لنگان در کابینت داروها را باز کردم و چند تا چسپ برداشتم , نشستم کف آشپزخونه و مشغول چسب زدن به پاهام شدم....
یک دفعه..دیدم....
همینجورکه چسب دوم را روی زخم میزدم و پیش خودم(یاصاحب الزمان ,الغوث والامان) را میگفتم
احساس, کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میاد بالا, همینجور آمد و آمد و آمد و یکباره یه دود غلیظ و سیاه رنگ همراه با باز دمم که الآن تند شده بود, بیرون میامد...
دوده در مقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخنهای بلندی داشت, پاهاش مثل سم بود و یک دم هم پشتش داشت...
واااای خدای من ,این ابلیس داخل تن من لانه کرده بود؟؟
خوشحال شدم از اینکه بالآخره از تنم بیرون کشیدمش, جن یک نگاهی به من کرد و یک نگاه به خونهای کف آشپزخانه و شروع به لیسیدن خونها کرد.
حالا میفهمیدم که هیچ ترسی از این ابلیسک ندارم, مگر من انسان اشرف مخلوقات نیستم؟؟
مگر خدا برای نجات من قرآن و پیغمبر ودوازده نورپاک ,برزمین فرونفرستاده؟
پس من قوی تر از این اهریمن هستم ,تا نخواهم نمیتونه آسیبی به من بزند...
آروم و بی تفاوت از کنارش رد شدم...دید دارم میرم تو اتاق, به دنبالم آمد, دیگه همه چی دست خودم بود به اختیار خودم.
با خیال راحت به نماز مستحبی ایستادم وای چه آرامشی داشتم.
اونم گوشهی اتاق ایستاده بود خیره به من ,حرفهای بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد...
بی توجه بهش ادامه دادم...
نمازم که تموم شد ,متوسل شدم به ارباب,برای دل خودم روضه میخوندم و گریه میکردم و اونم با صدای بلند و بلندتر فحش میداد, اما انگار میترسید بهم نزدیک بشه.
عزا داریم بهم چسپید.
از اتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود,
اونم مثل سایه پشت سرم میومد.
رفتم آشپزخونه تا یک نهار ساده برا بابا و مامان درست کنم.
یکدفعه آیفون را زدند...
یعنی کی میتونست باشه؟؟
بابا و مامان کلید داشتند. کسی هم قرار نبود بیاد.
آیفونمون تصویری بود, تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد...
خدای من....
دو نفر تو مانیتور آیفون ,یک تن بی سر را نشونم دادند بعدش ,جسد را انداختن و سر خونین پدرم را بالا آوردند.
از ته سرم جیغ میکشیدم ,حال خودم را نمیفهمیدم ,نگاه کردم گوشه ی حال اون جن خبیث با صدای بلند بهم میخندید دوباره آیفون ,دوباره سر خونین بابام, جلو در از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم...
نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریهی مامان که آب رو صورتم میریخت چشام را باز کردم.
درکی از زمان و مکان نداشتم,ذمامان چرا سیاه پوشیده؟؟ ,یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد پیش نظرم ,بدنم به رعشه افتاد,نکنه بابام را کشتن؟؟
تا شروع کردم به لرزیدن مامان صدا زد: محسن زود بیا , آب قند را بیار, داره میلرزه, بابا با لیوان آب قند از آشپزخونه آمد بیرون خیالم راحت شد که زنده است.
اومدم بگم من خوبم, چیزیم نیست, اما هرچه کردم نتونستم حرفی بزنم, انگار که قدرت تکلم را ازم گرفتن.
مادرم گریه میکرد و یاحسین میگفت.
به یکباره از گوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم, بازم اون شیطان خبیث رو به مادرم فحشش میداد, دیگه طاقت نیاوردم,ذحمله کردم به طرفش ,میخواستم دهنش را خوردکنم,, رسیدم بهش زدم زدم...مامان و بابا به خیالشون من دیوونه شدم, اخه اونا جن را نمیدیدند.
محکم گرفتنم و بردن تو اتاقم به تخت بستنم...
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_شانزدهم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگ
17.mp3
3.71M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
خاطرات ژنرال هایزر
#قسمت_هفدهم
آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت.
روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_شانزدهم 🎬 ابواسحاق به سمت ما آمد عماد و لیلا از ت
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_هفدهم 🎬
خدای من، پسر بچههایی را که از سه سال بالاتر داشتند از خانواده شان جدا و سوار تویوتا میکردند، یعنی چه هدفی از اینهمه خباثت دارند؟؟
محکم عماد را چسبیدم و سعی کردم زیر چادرم پنهانش کنم، آخه این طفل معصوم کشش، اینهمه زجر را ندارد، اول که کشتن پدر و مادرش در جلوی چشمانش و حالا جدایی....
عماد هم که انگار احساس خطر میکرد، هیچ صدایی از خود در نمیاورد و تا جای ممکن خود را در پناه چادر خواهرک بیچارهاش پنهان نموده بود.
داعشی حرامی به سمتم آمد انگار برآمدگی جسم نحیف عماد را دیده بود، با قنداق تفنگش بر سر و رویم میزد و ناسزا میگفت و در یک آن دستان لرزان برادرم از دستان بستهام ول شد...
عماد را سمت خود کشید، لیلا با اشک و ناله التماسش میکرد که عماد را نبرد.. اما آن حرامی تفنگ را بالا برد که بر فرق لیلا فرود آورد، خودم را میان داعشی و لیلا انداختم، تفنگ به پیشانیام خورد و گرمی خون را روی صورتم احساس کردم اما از پا ننشستم و دست عماد را گرفتم و فریاد زدم: پسرم است، عزیزم است، تو را به خدایی که میپرستید رحم کنید او را از من جدا نکنید...
التماسهای من انگار این حیوانات خون آشام را جریتر کرده بود دوباره به سمتم هجوم آورد و مشت و لگد حوالهام کرد.... کاش میزد اما عماد را نمیبرد.
عماد ازچهار گوشهی چشمش اشک میریخت، انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست....
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─