راهی که میرویم🌿...
وقتی ذکر میگفت،📿
بند انگشتش را فشار میداد.
همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع
ذکر گفتن، این همه انگشتش را فشار میدهد!
فرصت را غنیمت شمردم و علت این کارش را
پرسیدم❓
انگشتهایش را مقابل صورتش گرفت و گفت :
«برای اینکه میخوام این انگشتها روز قیامت
یادشون باشه، گواه باشن که من توی این دنیا
با این دست ها زیاد ذکر گفتم»
[بخشیازخاطراتشهیدحمیدسیاهکالیمرادی🌈]
#تلنگࢪ
حاجی
چجوࢪۍ ࢪوت میشہ اسم خودتو بزاࢪۍ منتظࢪالمہدے،سࢪباز گمنام امام زمان...
وقتۍ ࢪل داࢪۍ؟!
آها ببخشید...
شما ࢪل مذهبۍ داࢪید🤦🏻♀️🙂
یڪم باخودت فڪࢪ ڪن!
ببین امام زمان؛همچین سࢪبازۍ میخواد؟!
اینجوࢪے بہ امࢪ ظہوࢪ ڪمڪ ڪہ نمیڪنۍهیچ!
ڪاࢪو سخت تࢪم میڪنۍواسہ جامعہ🥀
#بدون_ٺعاࢪف
سلام خدمت همگی
امشب دو پارت از رمان دلداده متحول تقدیم نگاهتون میشه
لطفا نظراتتون رو در ناشناس بگین
💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛
💛🌼💛
🌼💛
# دلداده-متحول
#پارت1
صبح یک روز سرد زمستانی،درحالی که برف شروع به باریدن کرده بود چشم هایم را باز کردم
ساعت هفت رانشان میداد،
به سختی خودم را از آغوش گرم پتو جدا کردم
به سمت سرویس رفتم و صورتم را به آب سرد مهمان کردم .
مامان از آشپزخانه صدام زد
زهرا؟!
کجایی بدو دیگه دیرت میشه
سریع خودم رو از سرویس به آشپزخانه پرت کردم...
صبحانه مفصلی خوردم و به اتاق رفتم
کرم پودر رو برداشتمو به معنای واقعی خالی کردم روی صورتم
رژلب قهوای رنگم را زدم
موهام رو هم اتو زدم با کرم مو زیر مقنعه حالت دادم ترکیب این آرایش با موهای خرمایی وچشم های مشکی ام محشر بود
مانتوم رو هم پوشیدیمو حاضر شدم
کیفم رو برداشتم
بدو بدو از پله ها پایین رفتم
صورت مامان رو بوسیدم و بیرون
رفتم .
منتظر سرویس بودم که فاطمه رو دیدم که داره میاد سمتم.
نویسنده: هانیه و حنانه رستگار
#ادامه دارد.....
@roman_sara13
@raheyan_nor
💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛
💛🌼💛
🌼💛
#دلداده_متحول
#پارت2
فاطمه دختری چادری با قد متوسط و چشم های قهوه ای بود خیلی هم خون گرم و مهربون وقتی رسید بهم گفتم به! خانوم نامزد کردی تحویل نمیگیری!
فاطمه خندید و گفت وا زهرا حرفایی میزنیا
_والا مگه دروغ میگم حقیقت تلخه!
همون موقع سرویس اومد و حرفمون نصفه موند.
سرکلاس با خودکار توی کتاب چشم و ابرو میکشیدم که معلم وارد کلاس شد و گفت آماده باشید میخوام امتحان بگیرم
محکم زدم تو صورتم گفتم وااا مگه امتحان داشتیم
+آره نکنه چیزی نخوندی
_نه والا هیچی نخوندم
+خاک بر سرت کنن که همیشه از دنیا عقبی فقط به چشم و ابروهات برس باشه؟!
_واااا فاطمه این حرفا چیه تو که اینجور نبودی!
+دیگه ایندفعه صبرم سر اومد یعنی چی هیچوقت نمیخونی و از کلاس عقبی اه
صدای معلم اومد و گفت فاطمه و زهرا از هم جدا بشین میخام برگه ها روپخش کنم.
نویسنده:هانیه و حنانه رستگار
#ادامهدارد...
@roman_sara13
@raheyan_nor
https://harfeto.timefriend.net/16688713330250
نظراتتون حتما بگین و در نوشتن ادامه رمان بهمون کمک کنید☺️🌺
🌴🕊🌹🏴🌹🕊🌴
#خاطرات_شهدا
#عاشقانه_های_شهدا
یه دستش #قطع شده بود، اما دست بردار جبهه نبود.
بهش گفتند: با یه دست که نمیتونی بجنگی ، برو عقب.
می گفت: مگه #حضرت_ابوالفضل_ع با یه دست نجنگید؟
مگه نفرمود: والله ان قطعتمو یمینی، انّی احامی ابداً عن دینی
عملیات والفجر ۴ مسئول محور بود.
حمید باکری بهش ماموریت داده بود گردان #حضرت_ابوالفضل_ع رو از محاصره دشمن نجات بده.
با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه ی ماموریت.
لحظه های آخر که #قمقمه رو آوردن نزدیک لبای #خشکش گفته بود:
مگه مولایمان #امام_حسین_ع در لحظه #شهادت آب آشامید که من بیاشامم.
#شهید که شد، هم #تشنه لب بودهم #بی_دست...
راوی هم رزم #شهید_شاپور_برزگر_گلمغانی
#محرم
#رزمندگان
#شهدا
#دفاع_مقدس🌹