eitaa logo
🪴* رهنمای طریق *🪴
5هزار دنبال‌کننده
69هزار عکس
63.3هزار ویدیو
530 فایل
دراین کانال ازآخرین اخبار و تحلیل های سیاسی، فرهنگی و اجتماعی و مذهبی مطلع شوید ارتباط با مدیر کانال ۰۹۱۱۲۱۲۲۰۹۹ و @reza_1355
مشاهده در ایتا
دانلود
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* ! ⚠️ از بدتـریــن بلاهایـی ڪه به ســر بچه‌هاۍ مذهبــی مۍآید "حیــاء حمــق" است! ❗️حیــاء حمــق ڪه تعبیـرے از رسـول خدا ﷺ است، خجالــت از انجـام کارهاۍ درسـت است! به خاطـر نظـر مـردم!😳 به چند تا مثـال توجـه ڪنید تا این حیـاء مذمـوم را بهتــر بشناسیـد👇🏼 ❓چـرا باید خجالـت بڪشم❗️ وقتی عدّه‌ای از مـردم از گوش دادن مـوسیـقی با صـداۍ بلنـد در اتومبیلشـان خجالـت نمی‌ڪشند، چرا از گـوش دادن در اتومبیـل خجالـت بڪـشم⁉️ وقتی عدّه‌ای از دختـران از نشـان دادن زینـت و اندامشـان بہ مــردم خجالـت نمۍڪشند، چـرا من از پوشاندن بدنـم و رعایـت خجالـت بڪشم⁉️ وقتی بعضــی از مــردم از گفتـن هر خزعبـلی در جمــع خجالــت نمۍڪشند، چرا من از یاد ڪــردن، خدا و رســولﷺ و خواندن احادیــث اهـل بیـت علیهـم السـلام در جمـع خجالـت بڪــشم⁉️ ســوأل اینجـاسـت👇🏼 ♒️ وقتی از نشــر بدی‌ها خجالــت ڪشیده نمیشـود، چرا از پاڪی‌ها بڪـشیم؟! جبهــه ڪفر از خودش شــرم ندارد، من چـرا از نمایـش خـودم شــرم داشته باشم⁉️ 💯 یکی از مصـداق‌هاۍ بارز این خجالـت و عـدم اعتمـاد بنفـس ما در انجـام دستـور الهـی، مربوط به مسأله است! ✖️خجالت میکشیم ... ✖️و انجام نمیدهیم ...❗️ و بخاطــر این خجالـت احمقــانــه، در یڪی از فروع دینمـون، معلــوم نیست چطـور بازخواسـت خواهیــم شد...😔 واجبی که در جامعه‌ی اسلامی و حتی بین متدیّنین هم غریــب و دور از ذهــن شــدھ... ☀️انجـام و احیـاء آن !هر دو وظیفـه‌ٔ ماست✌️🏼✊🏼
🥀🕊🌷🌹🌷🕊🥀 این عکس ، ﺁﺩﻡ را ‌زده می‌کند ، یکی از انگیزترین و در عین حال حماسی ‌ترین لحظات فکه ، ماجرای حنظله است . 300 تن از رزمندگان این درون یکی از به محاصره‌ی نیروهای عراقی در می‌آیند ، آنها چند روز و صرفا با تکیه بر سرشار خود به ادامه می‌دهند و به مرور توسط آتش دشمن و با مفرط به می‌ﺭﺳﻨﺪ . ساعتهای آخر بچه‌ها در کانال، بیسیم‌چی حنظله را خواست ، آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت. صدای و پر از خش خش را از آن سوی شنیدم که می گوید : رفت ، هم رفت ، باطری بی‌سیم دارد می‌شود ، بعثیها عن قریب می‌آیند تا ما را کنند ، من هم می کنم . که قادر به محاصره‌ی تیپ‌های تازه نفس دشمن نبود ، همان طور که به صورت می ‌ریخت ، گفت : بی‌سیم را قطع نکن... حرف بزن، هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن ، صدای بی‌سیم‌چی را شنیدم که می‌گفت : سلام ما را به امام برسانید، از قول ما به امام بگویید:همانطور که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ایستادیم . 📚 * 🥀 🌹🕊
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 پنهان کاری‌های او شک بعضی‌ها را برانگیخته بود. جزو بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می‌شد. هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند می‌رفت یک ، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش. من هم دیگر داشتم نسبت به او می شدم. بچه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه مربوط به نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شا‌خه‌های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه‌ای دور و خلوت می‌رفت. بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در این‌باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، را زیر لباس خود پنهان کرده باشد. آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسش گر بچه‌ها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای آن برادر به قدری بلند بود که قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرف‌هایی را با صدای بلند به خود خطاب می‌کرد. می‌گفت:‌ «ای خدا! من که مثل این‌ها نیستم. این‌ها معصومند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!» سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که هنوز گوشه ی را زینت داده بود، گفت: «شما مرا نمی‌شناسید. من آدم بدی هستم. خیلی کردم، حالا دارد عملیات می‌شود. من از شما می‌کشم، از و پاکی شما شرمنده می‌شوم...» گفتم: «برادر تو هر که بوده‌ای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او همه را می‌پذیرد...» را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت: «بچه‌ها شما همه‌اش آرزو می‌کنید شوید، ولی من نمی‌توانم چنین کنم.» تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم: «برای چه؟ در به روی همه باز است. فقط باید از ته دل کرد.» او تعجب ما را که دید، پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. یک زن روی تن او شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت: «من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم. من از فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده‌ام. من را خیلی دوست دارم، اما همه‌ش نگران ام که اگر شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی را زیر سوال ببرند. بگویند این‌ها که از ما بدتر بودند...» ترکید و زد زیر . واقعاً از ته دل می‌سوخت و می‌ریخت. دستی به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌ «برادر این است که نظر را جلب نماییم همین و بس.» سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد. آهی کشید و گفت: «بچه‌ها! شما پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از بخواهید جنازه‌ ای از من باقی نماند. من از خجالت می‌کشم... .» آن شب گذشت. حرف‌های او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او می‌خوردیم. با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز خواهد شد. بهترین سلیقه را دارد. شب عملیات یکی از نخستین ما همان برادر سوخته بود. گلوله ی مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای مهمان ماند. راوی: شادی روح و * https://eitaa.com/joinchat/3210084356Cf7e71112fd