در کنار هر نفر یک عدد نان
معلی بن خنیس که یکی از یاران امام صادق علیه السلام و یکی از راویان حدیث است، این حکایت را روایت می کند در یکی از شبهای تاریک و بسیار بارانی امام صادق علیه السلام از خانه خود خارج شدند و به سمت محله بنی ساعده حرکت کردند. من نیز به دنبال ایشان روانه شدم در بین راه چیزی از لباس آن حضرت به زمین افتاد. امام صادق علیه السلام فرمودند: خداوند بزرگ آن را به ما بازگردان. من جلو رفتم و به امام صادق علیه السلام سلام کردم.
امام بعد از جواب سلام فرمود: معلی هستی؟
عرض کردم: بله به قربانت بشوم.
امام فرمودند: بر روی زمین نگاه کن اگر چیزی را یافتی آن را به من بده.
کمی روی زمین گشتم تا در آن تاریکی زنبیلی را یافتم که داخل آن مقداری نان بود. گفتم: اجازه بدهید آن را من برای شما تا آن جا بیاورم.
امام صادق علیه السلام فرمود: من خودم آن را حمل می کنم اما اگر می خواهی می توانی من را همراهی بکنی. معلی گفته است امام صادق علیه السلام را همراهی کردم تا زمانی که به بنی ساعده رسیدیم. در آن جا تعدادی فرد را دیدیم که خوابیده بودند. امام صادق علیه السلام در کنار هر کدام از این افراد که خوابیده بودند یک قرص نان می گذاشتند، یعنی برای هر نفر یک قرص نان می گذاشتند و بعد از این که در کنار آخرین نفر قرص نانی گذاشتند با هم برگشتیم.
در راه برگشت از روی کنجکاوی پرسیدم: ای فرزند رسول خدا آن ها که خواب بودند و شما را نشناختند، چرا این موقع از شب و در این تاریکی در کنار هر کدام از آن ها یک قرص نان گذاشتید؟
امام فرمود: من نمیخواستم که آن ها متوجه بشوند و من را بشناسند، اگر می خواستم آن ها من را بشناسند باید برایشان نمک هم میآوردم. خداوند متعال برای ثبت اعمال نیک ملائکه و فرشته هایی را قرار داده است. البته جز در امور صدقه که خداوند مستقیم خودش آن را ثبت می کند، سایر کار های نیک را فرشتگان الهی به ثبت می رسانند. پس نیازی نیست که در هنگام انجام کار های نیک هیچ انسانی تو را بشناسد، خداوند متعال است که بر همه امور آگاه است و تو را می بیند.
بله بچه های خوب و نازنینم، امیدوارم از این داستان درس بگیرید و برای انجام کارهای خیر و نیک پیش قدم باشید. این را بدانید برای انجام کارهای نیک نیاز به تشویق دیگران ندارید و خداوند متعال است که با دیدن کارهای نیک و خوب به شما پاداش خواهد داد.
#قصه #داستان
#امام_صادق_علیه_السلام #امام_صادق_ع #شهادت_امام_صادق_علیه_السلام #امام_صادق
داستان سفره غذای امام صادق (ع)
کوهستان بود ، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش امد بیرون . امام را دید ، رفت به استقبال آقا جان ! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟ امام اشاره کردند . همه وارد غار شدند .
عابد مبهوت شده بود . سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام ، مهربان نگاهش کرد:” هر چه داری بیاور.” سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند . بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.
#قصه #داستان
#امام_صادق_علیه_السلام #امام_صادق_ع #شهادت_امام_صادق_علیه_السلام #امام_صادق
🔸داستان آموزنده از امام صادق(ع)
«مردی از سفر حج برگشته و سرگذشت مسافرت خود را برای امام صادق (علیه السلام) تعریف می کرد به ویژه یکی از هم سفران خود را بیشتر می ستود که چه مرد بزرگواری بود و ما به معیت چنین مرد شریفی مفتخر بودیم. او یکسره مشغول عبادت و اطاعت خدا بود. همین که در منزلی فرود می آمدیم، او فوراً به گوشه ای می شد.
امام سؤال کرد: پس چه کسی کارهای او را انجام می داد و حیوان او را تیمار می کرد؟ مرد پاسخ داد. البته افتخار این کارها با ما بود. او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت. در این حال امام فرمود بنابراین، همه شما از او برتر بوده اید».
#قصه #داستان
#امام_صادق_علیه_السلام #امام_صادق_ع #شهادت_امام_صادق_علیه_السلام #امام_صادق
مـرد داخل كجاوه نشسته بود. از آفتاب بیـرون خبـرى نبـود سـرش را از لاى پـرده بیرون آورد و به اطرافیانـش گفت: (( هنوز نرسیدیـم )) با شنیدن جـواب منفى ، سرش را داخل كجاوه برد و پرده را انداخت. حركت آرام شتـرها و صـداى زنگـوله هایشان سكـوت بیابان را مـى شكست.
مرد پا روى پایـش انداخت، سرش را جابه جا كرد ، خمیازه اى كشید و آرام خوابید. شتر آرام راه مى رفت وكجاوه را تكان مى داد. انگار كجاوه گهواره شده بـود و مرد ، كودك سالها پیـش . درخـواب مادرش را دید كه دارد گهواره اش را تكان مى دهد. اما در یك لحظه مكانى سرسبز مشاهده كرد.
صداى بلبلان و حركت آبها گـوش را نـوازش مى داد. نفـس عمیقى كشید و گفت: چه جاى باشكـوهى راستى اینجا كجاست؟ صدایى به گـوشـش رسید. اینجا جایى است كه صالحان از نعمتهاى آن استفـاده مـى كننـد.
صـدا از آسمـان مـىآمـد . به دنبال صـدا به بالا نگاه كرد. بـرگهاى سبزدرختان و میـوه هاى سرخ و رنگارنگ جلوى آبى آسمان را گرفته بودند. هر چه بود همان سبزى برگها بـود. انگار آسمان سبز بـود.
نسیمى وزید و شاخه هاى درختان را تكان داد. از میان شاخه ها نور طلایى خورشید به چشمش تابید. چشمانش را بست. صدایى شنید. آقا، آقا.
پلكهایش لرزید و از هم جدا شد. چشـم بـاز كـرد. آفتـاب از بیـرون به كجـاوه درست تـوى چشمـانـش مـى تـابید. خـدمتكـار، كه پـرده را كنـار زده بود، گفت: آقا رسیدیم، به مدینه رسیدیم.
ـ سلام آقا، سلام اى بزرگوار.
ـ علیك السلام اى مـرد. مثل اینكه غریب هستى ؟
مرد از شوق نمى دانست چه بگوید.
فكر كرد به تمام آرزوهایش رسیده. در حالى كه اشك از چشمانـش سرازیر بود ، گفت: آقا ، من مشتاق زیارت شما بـودم.
از لبنان مىآیـم ، جبل عامل . الحمدلله وضع مـن خیلـى خـوب است. قصدم زیارت خانه خـدا است. گفتـم حال كه تا اینجا آمدم، باید روى مبارك شما را هم ببینم.
امام لبخندى زد و فـرمـود: به مـدینه خـوش آمـدى. خـدا زیارتت را قبـول كنـد.
مرد گفت: ((آقا از شما خواهشى دارم، مـن دوست دارم در مدینه خانه خـوبى داشته باشـم .از شما مى خواهـم برایم خانه اى خوب در مدینه بخرید.))
آنگاه دست در جیب كـرد، كیسه اى پـول بیـرون آورد، به امـام(علیه السلام) داد و گفت:
(( ده هزار درهـم است. امیـدوارم وقتـى از مكه بـرگشتـم اینجـا خانه اى داشته بـاشـم.)) امام (علیه السلام) پـول را گـرفت و مـرد بـا شـادى از خـانه امـام خـارج شـد. امام نگاهى به مرد كرد و فرمود: زیارت قبول! ـ((قبول حق باشـد. زیارت خانه خـدا برایـم خیلـى گـوارا بـود .))
آنگاه لحظه اى سكـوت كرد وادامه داد: (( آقا راستى برایـم خانه خریدید؟))
امام فرمود: ((آرى, خانه خوبى خریدم. مـى خـواهـى قبـاله اش را بـدهـم؟)) ـ بله مـولاى مـن. ایـن خـانه كجـاست ؟
امام(علیه السلام) كاغذى به او داد و فرمود:
((خـودت آن را بخـوان.)) مـرد بـا شـوق كـاغذ را گـرفت و خـواند:
((جعفر بـن محمـد (علیه السلام) براى ایـن مرد خانه اى در بهشت خریـده است كه یك طرف آن به خانه رسول اكرم(صلّی الله علیه وآله) متصل است، طرف دیگرش به خانه امیرالمومنیـن و دوطرف دیگرش به خانه امام حسـن وامام حسیـن(علیه السلام).
مرد شادمان نـوشته را بوسید وگفت: قبـول كردم. ))
امام(علیه السلام) فرمود: (( مـن پول شما را بین سادات و فقرا تقسیم كردم. )) مرد سنـد را محكـم در دستـش نگـاه داشت و گفت: خـدا كنـد همیـن طـور بـاشد. چه خانه اى بهتر از بهشت.
آنگـاه بـا خـاطـره خـوش مـدینه را به قصـد لبنـان تـرك كـرد. خبـرمثل بـاد درتمام جبل عامل پیچیـد. طـولـى نكشیـد كه تمـام مـردم شهر ازآن آگاه شدند . مرد ثروتمند دار فانى را وداع گفته بـود.
هر كسـى چیزى مى گفت و از او به نیكى یاد مى كرد . پیرمرد بینوایى گـوشه اى نشسته بـود . در حالى كه اشك از چشمانـش جارى بود، گفت: خدا رحمتـش كند. او شاگرد خوبى براى امام(علیه السلام) بـود. چقدر به من كمك كرد، مثل مولایش.
چقدر به مـن محبت مى كرد، مثل امامش. به راستى كه او شاگـردامام بـود ،هـرچند درمـدرسه امام صادق(علیه السلام) درس نخـوانـده بـود .
عابرى كه ایـن حرفها را مى شنید گفت: ((مـن هر وقت او را مـى دیـدم یاد امام(علیه السلام) مى افتادم. یاد مدینه مى افتادم.
یاد روزى كه به خانه خدا رفتیـم.)) دیگرى گفت: خوشا به حالش،ازامام صادق(علیه السلام) یادگارى نیك دارد . سند را مـى گـویـم.او وصیت كرد هر وقت مرد سند را در كفنـش بگذارند تا همراهش باشد. جمعیت بسیـار مـرد را تـا قبـرستـان تشییع و بـرایـش طلب آمـرزش كـردند.
یك روز پـس از مـرگ آن مـرد، همه جـا سخـن از اوبـود. هـر كـس خـاطـره اى نقل مـى كـرد. حـالا درقبـرستـان قبـرتـازه اى بـود. قبـر آن مـرد نیك انـدیش. وقتى مردم باردیگر به گـورستان رفتند،چیزعجیبى دیدند. برسنگ مزارش نـوشته شـده بـود: جعفـربـن محمـد(علیه السلام) به وعده اش وفـا كـرد.
#امام_صادق_ع
🔸مگسی که خلیفه ستمگر عباسی را آزار می داد
روزی منصور دوانیقی، خلیفهی عباسی، امام صادق (ع) را برای بازجویی به قصرش برد. در همان وقت، مگسی از پنجرهی قصر داخل شد و روی صورت خلیفه نشست. او دستش را تکان داد. مگس لحظهای از صورتش پرید ولی دوباره روی او نشست. منصور بازهم مگس را پراند. اما مگس وزوزکنان دور سرش چرخید و بازهم روی صورتش نشست.
منصور با عصبانیت به امام گفت: «خداوند برای چه مگس را آفریده است؟»
امام با لبخند گفت: «برای اینکه افراد مغرور را کوچک کند!»
صورت منصور از عصبانیت سرخ شد.
منصور دوانیقی، دومین خلیفهٔ عباسی بود. به دستور او شهر بغداد (پایتخت کنونی عراق) پایتخت عباسیان شد.
#قصه #داستان
#امام_صادق_علیه_السلام #امام_صادق_ع #شهادت_امام_صادق_علیه_السلام #امام_صادق
🔸 خوردن انگور و كمك به مراجعين
يكى از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام حكايت كند:
روزى در مِنى و عرفات در حضور آن حضرت مشغول خوردن انگور بوديم، كه فقيرى آمد و تقاضاى كمك كرد.
حضرت يك خوشه انگور به آن فقير داد، فقير گفت: انگور نمى خواهم، چنانچه درهم و دينارى داريد، كمك نمائيد؟
امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند به تو كمك نمايد.
و فقير مقدارى راه رفت و سپس بازگشت و همان مقدار انگور را درخواست كرد، ولى حضرت چيزى به او نداد و فقط فرمود: خدا به تو كمك نمايد.
بعد از آن، فقيرى ديگر آمد و درخواست كمك كرد؟
حضرت چند دانه انگور به او داد، فقير آن چند دانه انگور را گرفت و گفت: «الحمد للّه ربّ العالمين» كه خداوند مهربان مرا روزى داد؛ و چون كه خواست برود امام عليه السلام به او فرمود: صبر كن؛ و دو دست مبارك خود را پر از انگور كرد و تحويل او داد.
فقير بار ديگر خداى تعالى را شكر و سپاس گفت؛ و خواست حركت كند كه برود، حضرت فرمود: چقدر پول همراه دارى
فقير پول هاى خود را كه حدود بيست درهم بود نشان داد و حضرت نيز به همان مقدار درهم به او كمك نمود.
هنگامى كه فقير پول ها را از آن حضرت گرفت، شكر و سپاس خداى را به جا آورد.
و حركت كرد تا برود، حضرت فرمود: صبر كن و سپس پيراهن خود را درآورد و تحويل آن فقير داد و فرمود:
آن را بپوش، فقير پيراهن را گرفت و پس از شكر خدا، نيز از آن حضرت سپاس، به جاى آورد؛ و دعاى خيرى در حقّ حضرت كرد و رفت.(27)
همچنين مرحوم شسخ طوسى و ديگر بزرگان آورده اند:
شخصى به نام مفضّل بن قيس حكايت نمايد:
روزى به محضر مبارك امام صادق عليه السلام وارد شدم؛ و بعضى از مشكلات زندگى خود و خانواده ام را براى آن حضرت بازگو كردم.
امام عليه السلام به كنيز خود فرمود: آن كيسه را بياور.
هنگامى كه كنيز كيسه را آورد، حضرت به من فرمود: در اين كيسه مقدار چهارصد دينار است، كه منصور دوانيقى آن ها را براى ما ارسال داشته است، آن ها را بردار و مشكلات زندگى خود و خانواده ات را برطرف نما.
پس از آن كه كيسه را گرفتم، عرضه داشتم: ياابن رسول اللّه!
من تقاضاى پول نكردم؛ بلكه خواستم در حقّ ما به درگاه خداوند متعال دعائى كنى، تا به دعاى شما گرفتارى هاى ما برطرف گردد.
امام عليه السلام فرمود: مانعى بدارد، اين پول ها را بردار؛ و به همين زودى به درگاه خداوند سبحان دعا مىكنم، كه ان شاء اللّه؛ به خواسته هايت برسى.
و در پايان به عنوان موعظه و نصيحت فرمود:
مواظب باش كه اسرار زندگى و خانواده ات را براى هر كسى بازگو نكنى؛ كه خود را در نزد افراد، بى جهت سبك خواهى كرد.
#قصه #داستان
#امام_صادق_علیه_السلام #امام_صادق_ع #شهادت_امام_صادق_علیه_السلام #امام_صادق
ویژه شهادت امام صادق علیه السلام
#طرح_درس
(خلاصه¬ای از تاریخ زندگانی امام صادق(ع))
نام جعفر(ع)
پدر باقر(ع)
مادر ام فروه
تولد مدینه
ولادت 17ربیع الاول
امامت 34 سال
عمر 65سال
شهادت 25 شوال 148 قمری
قاتل منصور دوانیقی
محل دفن بقیع
لقب صادق
كنیه ابوعبدالله
مربی گرامی! از شاگردان، نام پدر، مادر، كنیه و... پرسیده شود و آنها جواب داده، آن را در جای خود بنویسند و در صورتی كه نتوانستند بگویند، شما آن را توضیح داده، بنویسید.
امام صادق(ع) در توضیح آیۀ 24 سورۀ بنی اسرائیل می¬فرمایند:
صدایت را از صدای
پدر
مادر
بلندتر نكن.
«... وَلاتَرْفَعْ صَوتَكَ فَوقَ اَصواتِهِما» .
در زمان خلیفۀ عباسی، امام صادق شاگردانی داشت كه جواب سئوالات مردم را می¬دادند امّا بعضی وقتها مردم خود به امام مراجعه می¬كردند. یكی از روزها مردی برای حلّ مشكل و پاسخ به سؤالی می¬خواست نزد امام برود امّا ملاقات با امام در آن روزها ممنوع بود. جاسوسان خلیفه در اطراف منزل امام، مراقبِ رفت و آمدهای مردم بودند. آن مرد از ترس جانش نمی¬دانست چه كار كند. ناگهان صدایی بلند به گوش او رسید و رشتۀ افكارش را قطع كرد. ... آهای خیار دارم! میوۀ بهار دارم! آهای گل به سر خیار دارم! با شنیدن این صدا، مرد از افكار گوناگونش لحظه¬ای رها شد و به قامت افراشتۀ مرد خیار فروش نگاه كرد. با تكرار آن فریادها، روزنه¬ای در فكرش پیدا شد. مرد خیارفروش را صدا زد: آقا! با شما هستم.
مرد خیارفروش در یك لحظه ایستاد و گفت: با من هستی؟ خیار می¬خواهی؟
- بله! خیار فروش به سوی آن مرد رفت و طَبَق را از سر به زمین گذاشت.
مرد هیجان زده و خوشحال گفت: خیارها را می¬خرم اما شرطی دارد.
چه شرطی؟
- خیارها را به قیمت خوب می¬خرم ولی باید لباسهایت و این طبقت را ساعتی به من كرایه دهی!
این طبق رنگ و رو رفته و لباس فروشندگان دوره¬گرد، به چه درد تو می¬خورد؟ فایده¬اش چیست؟ چه كار می¬خواهی بكنی؟!
مرد ماجرا را برایش توضیح داد و سپس لباسهایش را در گوشه¬ای عوض كردند وی طبق خیار را روی سرش گذارد و با صدایی ناشیانه گفت: آهای خیار دارم. خیار... خیار... خیار
درِ خانه¬ای باز شد و كسی صدایش كرد: آقای خیار فروش! آه، چه خوب شد! صدا از خانۀ امام صادق(ع) است.
شتابان به سوی صاحب صدا رفت. خدمتكار خانۀ امام صادق(ع) است.
شتابان به سوی صاحب صدا رفت. خدمتكار خانۀ امام صادق(ع) با صدای بلندی گفت: قدری خیار می¬خواهیم. آیا به داخل خانه می¬آیی تا آقایم خیارها را از نزدیك ببیند؟
مرد وارد خانه شد. هنگامی كه چشم امام صادق(ع) به آن مرد افتاد تبسمی بر لب آورد و پس از پاسخگویی به سلام او، فرمود: نقشه شایسته¬ای به كار بردی تا بتوانی خود را به ما برسانی.
مرد، در كنار امام بر زمین نشست و با پارچه¬ای سفید كه در دست داشت عرق از پیشانی گرفته، گفت:
خدا! خدا بود كه خیار فروش را رسانید و توانستم به خدمت شما برسم.
امام صادق(ع) سخن او را تأیید كرد و بعد فرمود: اكنون مشكل خویش را بازگو تا جوابِ آن را بشنوی. آن مرد مشكل خود را بر زبان آورد و امام هم آرام به تمام سخنان وی گوش داد و راهنمایی لازم را برای حل مشكل به او نشان داد.
#طرح_درس #درسنامه #امام_صادق_ع #شهادت_امام_صادق_علیه_السلام
نگاهی به سبک زندگی فردی و اجتماعی امام صادق (علیه السلام).docx
حجم:
36.1K
❇️ نگاهی به سبک زندگی فردی و اجتماعی امام صادق علیه السلام
#متوسطه_اول #متوسطه_دوم
#طرح_درس #درسنامه #امام_صادق_ع #شهادت_امام_صادق_علیه_السلام
تاملی در سیره اجتماعی امام صادق(ع).docx
حجم:
28.9K
❇️ تاملی در سیره اجتماعی امام صادق علیه السلام
#متوسطه_اول #متوسطه_دوم
#طرح_درس #درسنامه #امام_صادق_ع #شهادت_امام_صادق_علیه_السلام
شخصیت قرآنی امام جعفر صادق (ع).docx
حجم:
58.2K
❇️ شخصیت قرآنی امام جعفر صادق علیه السلام
#متوسطه_اول #متوسطه_دوم
#طرح_درس #درسنامه #امام_صادق_ع #شهادت_امام_صادق_علیه_السلام
تجلی قرآن در نامه های امام صادق(ع).docx
حجم:
45.8K
❇️ تجلی قرآن در نامه های امام صادق علیه السلام
#متوسطه_اول #متوسطه_دوم
#طرح_درس #درسنامه #امام_صادق_ع #شهادت_امام_صادق_علیه_السلام
معصوم شناسی .ppsx
حجم:
11.11M
🔶پاورپوینت شناسنامه اهل بیت علیهم السلام
👈 با توجه به شهادت امام صادق علیه السلام هنگام استفاده از این پاورپوینت قسمت مربوط به شناسنامه ایشان را کلیک نمایید
❤️ ویژه مربیان،کودکان و نوجوانان
#پاورپوینت #امام_صادق_ع #امام_صادق_عليه_السلام
#امام_صادق
#شهادت_امام_صادق_علیه_السلام