رهیافتگان (تازه مسلمانان) وابسته به انجمن شهید انیلی
🌷 #کتاب_غروب_غفلت🌷 #قسمت_پنجم آره واقعا حالم بد بود . 😐دلهره و اضطراب داشتم، می ترسیدم کامران اون ک
🌷#کتاب_غروب_غفلت🌷
#قسمت_ششم
با هم قول و قرار ازدواج گذاشتیم؛ ولی مسئله این بود که چطور با خانواده هامون مطرح کنیم.
مامان و بابام منتظر جواب کنکور بودند . خودم هم خیلی دلشوره داشتم .
فکر می کردم اگر قبول نشم مامان و بابام چی می گن!!‼️‼️‼️‼️
نمی گن تو ساعتها توی اتاق چه کار می کردی؟😰😰⁉️⁉️⁉️
آخه پدر و مادرم خیلی روی من حساب می کردند و می گفتند: «سارا دانشگاه تهران یا علامه قبول می شه.» اما خودم میدونستم سارا کجا و علامه کجا! سارا کجا و دانشگاه تهران کجا!😔😟
بالاخره روز جواب کنکور رسید.
به مامانم گفتم: «اگه می شه شما بروید و روز نامه بخرید من نمی تونم.»
مامانم هم اینقدر قربون صدقه ام رفت که بچه ام طفلکی از استرس نمی تونه را برود، خدا لعنت کنه اونهایی که اصلا کنکور رو گذاشتن با جون بچه های مردم بازی می کنند!☹️☹️☹️
مامان بهم گفت: «نتیجه کنکور اصلا مهم نیست، مهم این که تو اهل تلاش و درس خوندن هستی! امسال نشد سال دیگه. اما من مطمئن هستم که همین امسال قبول می شی.»
بیچاره مامانم!
خودم می دونستم امکان قبولی ندارم . با خودم تمرین می کردم که چه کار کنم و چی بگویم که دل مامان و بابام بسوزه و غر نزنند و دنبال علت نگردند.😰😰😰😨
مامان که روزنامه را آورد،نشستم اسمها رو نگاه کردم دیدم اسمم نیست و زدم زیر گریه.😫😫😩😩😩😩
تا تونستم گریه کردم.
مامانم همش دلداری می داد و می گفت: «من که بهت گفتم اصلا مهم نیست . سال دیگه، دنیا که به آخر نرسیده! شاید دانشگاه آزاد قبول شدی خدا رو چه دیدی!»
اون شب کذایی هم گذشت.😣😣😣😣😣
جواب دانشگاه آزاد هم یک هفته بعد آمد.
ادبیات انگلیسی دانشگاه تهران شمال قبول شده بودم. خیلی خوشحال بودم که بالاخره من هم دانشجو شدم😃😃😃😃.
رابطه من و کامران هم ادامه داشت،😍💏💏
یک روز کامران گفت: من دیگه از این وضعیت خسته شدم و دوری تو رو نمی تونم تحمل کنم باید مسئله رو با خانواده هامون مطرح کنیم .♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
ادامه دارد.....
🌐 @rahyafte_com