واکنشم به #خبر_درگذشت بازیگران و #هنرمندان، معمولاَ خواندن #آیه_استرجاع و #فاتحه است؛ مگر آنکه آن مرحوم، جزو هنرمندان ارزشی و از خدمتگزاران #انقلاب_اسلامی باشد.
در آن صورت، قلباً هم متأثر میشوم و دوست دارم با طلب مغفرت برای او و نثار هدیهای معنوی، روحش را شاد کنم.
اما نمیدانم چرا از همان روزی که شنیدم #ارشا_اقدسی دچار حادثه شده و در کماست، حالم طور دیگری شد؟! بعد هم که خبر درگذشتش آمد، حالم گرفته شد.
اولش فکر میکردم چون درست همسن و سال خودم بود اینطور متأثر شدهام؛ ولی نه، این نیست.
راستش اگر خودش دلیلش را نمیگفت، شاید من هم دلم نمیآمد به قلم بیاورم. امروز (۱۵ مرداد ۱۴۰۰) عصر شبکه آی فیلم داشت یک مصاحبه با او را پخش میکرد، که در بخشی از آن، اَرشا حرف دل من را زد.
او در این مصاحبه خاطرهای از فیلم #شهر_موشها گفت که در شهر #دزفول و در گرمای هوا ضبط شده بود. تعریف کرد که لباس کاراکتر "اسمشو نبر" (گربه) چقدر گرم بوده و در آن لباس چقدر احساس خفگی میکرده و هر بار که خانم #مرضیه_برومند فرمان دویدن را صادر میکرده، احساس لحظات پایانی عمر به او دست میداده است.
یک روز که ناهار کباب بوده، بعد از ناهار که نوبت دویدن او میرسد، با خودش میگوید: اگر غذایش از درون معدهاش برگردد و حالش بد شود، تا آن لباس را از تن او درآورند، کار از کار خواهد گذشت. آنوقت روزنامهها مینویسند ماسک اسمشو نبر ارشا اقدسی را کشت.
حال عجیبی بود وقتی اَرشا در این بخش از مصاحبه رو به دوربین گفت: در همان حال که این فکرها به ذهنم رسید، با خودم گفتم: چه مرگ بدی!و از خدا خواستم که مرگم این نباشد.
🆔️ @m_rajaaei