هدایت شده از دیمزن
بسم الله
دیروز در نوبت تحقیق و نوشتنم اتفاقی به قصه ای درباره حضرت خدیجه رسیدم و آوردمش توی کتاب.
کمی بعد دوستم نوشته اش را فرستاد که بخوانم. متن درباره فلسطین بود اما جا به جا حضرت خدیجه داشت!
عصری یکی دیگر از دوستانم درباره اینکه می خواست برای حضرت خدیجه کتابی بنویسد مشورت کرد و روند تحقیقاتش را توضیح داد.
شب کتاب پسرک روی میز جلومبلی بود. بی هوا برش داشتم. درباره حمزه عموی پیامبر بود. اما وقتی بازش کردم دقیقا صفحه ای آمد که از حضرت خدیجه نوشته بود!
حالم دگرگون شد. من همیشه حضرت خدیجه را دوست داشتم. ولی دیشب شاکی بودم که چرا کنارم نیست؟ چرا نمی توانم بغلش کنم. دستش را ببوسم. سرم را بگذارم روی دامنش.
صبح شد و همه سعی داشتند به من بفهمانند که امروز شهادت حضرت فاطمه است. پیام ها و رادیو و استوری ها و صوت های زنده ارسالی از مراسمات. من اما هنوز دلم پیش حضرت خدیجه بود.
مادر شهیدی که موقع شهادت دخترش نبود.
همان طور که موقع عروسی اش نبود.
همان طور که موقع زایمان بچه هایش نبود.
همان طور که موقع بچه داری و اوج سرشلوغی اش نبود که کمکش کند.
اما یک جا را مطمئنم که آمده بود و حضور داشت.
مگر می شود دختر یکی یک دانه اش بین در و دیوار مانده باشد و بچه اش را از دست داده باشد و مادر خودش را نرسانده باشد؟
مثل خود حضرت فاطمه که حتما خودش را به گودی قتلگاه رسانده بود.
فقط نمی دانم در آن لحظه دردناک خدیجه بیشتر نگران فاطمه بوده یا به علی دلداری می داده. صبر کن عزیزم...فدای سرت دختر یکی یک دانه ام...صبر کن...
آخر می دانید که.
علی هم در خانه خدیجه بزرگ شده و خدیجه برایش مادری کرده... .
رها کنم.
اشک نمی گذارد ادامه دهم.
مونیتور تار است.
بروم باقی کتابم را بنویسم.
#روضه_هایی_که_نخواندند
#روضه_مادر
#مادر_زهرا
#مادر_علی
#مادر_همه_مومنین
#چقدر_کم_می_شناسیمت
#چقدر_بزرگ_بودی_بانو
#سرت_سلامت
#شهید_جنگ_اقتصادی_بودی
#مادر_شهید_هم_شدی
#سنگ_تمام_گذاشتی_برای_اسلام
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan