هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 چشمان منتظر
صبورانه چشم به دستان مریم دوخته بود، مریم دستش را به سمت او دراز کرد و پول نوهائی که قصد داشت به بچهها عیدی دهد را به او تحویل داد، اما او پول نمیخواست بلکه آرزو داشت مریم دستش را در دست او بگذارد و دل به او بسپارد، تا حرفهای دلش را برایش بازگو کند. اما مریم بیتفاوت از او دور شد.
امروز مریم به سراغش رفت و او را به گرمی پذیرا شد، او خوشحال شد، آمد لب به سخن گشاید و با مریم گفتگو کند، اما مریم قرآن را برداشت تا به خانهی جدیدشان بِبَرد و منزل نو را با آن متبرک کند.
📖وَقالَ الرَّسولُ يا رَبِّ إِنَّ قَومِي اتَّخَذوا هٰذَا القُرآنَ مَهجورًا﴿۳۰﴾
⚜و پیامبر عرضه داشت: «پروردگارا! قوم من قرآن را رها کردند».
سوره مبارکه الفرقان آیه ۳۰
#داستانک
#داستانک_قرآنی
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / مرضیه رمضان قاسم
@taaghcheh
هدایت شده از آوایِ قَلَم🖋
♦️"مهماننوازی"
از آسانسور که بیرون آمدم سحر را با دوستش دیدم که داشتند برای بازی به واحد مجاور میرفتتد. خوش و بشی باهاش کردم و وارد منزلشون شدم.
مامان سحر با دیدنم گل از گلش شکفت و خیلی تحویلم گرفت، چادرم را از سر برداشتم و نشستیم کلی از همه دری گپ زدیم، دهانم کف کرده بود، بنده خدا مامان سحر اینقدر از دیدنم ذوق زده شده بود که پاک یادش رفت حتی با یک لیوان آب خشک و خالی از مهمانش پذیرائی کند.
حسابی گرم تعریف بودیم که سر و کلهی سحر پیدا شد و یک راست رفت توی آشپزخانه سر یخچال، گوشم به مامان سحر بود و با چشمهایم سحر را دنبال میکردم.
ظرف در دار میوه را از داخل یخچال بیرون آورد و با مشقت درش را باز کرد، با خودم گفتم طفلک بازی کرده خسته شده، آمده است تجدید قوا کند، که یکدفعه دیدم با دوتا بشقاب انگور به سمتمان آمد، یکی را مقابل من گذاشت و دیگری را تحویل مادرش داد.
از سحر تشکر کردم، لبخند ملیحی روی صورت مثل گلش که از شدت بدو بدو گل انداخته بود نقش بست.
یکدفعه مامانش با تعجب گفت: این بشقابا که برنجخوریِ چرا تو بشقاب میوهخوری نیاوردی، قشنگ کار کن قشنگ..
لبخند روی لب سحر خشک و برق شادی از چهرهاش محو شد.
آرام رو به مادرش کرد و گفت: مامان تو کابینت فقط دستم به این بشقابا میرسید.
ناخودآگاه گفتم: آخِی عزیزم، اما دلم میخواست با فریاد به مادرش بگویم: ای که دستت میرسد خودت از مهمانت پذیرائی کن، یا لااقل وقتی بچه دارد آداب مهمانداری را بجا میآورد در ذوق او نزن...
نفهمیدم سحر کجا غیبش زد، مادرش او را صدا زد و گفت: سحر چرا واسه خودت میوه نیاوردی؟!
صدای سحر از دور به گوشمان رسید که میگفت: آخه من انگور خورم!
هر چند تصویر سحر را نداشتم اما صدای در سر انداختهاش به من فهماند در سرش چه میگذرد...
قالَ الإمامُ الْحَسَنِ الْعَسْکَری –علیه السلام–: مَنْ وَعَظَ أخاهُ سِرّاً فَقَدْ زانَهُ، وَمَنْ وَعَظَهُ عَلانِیَهً فَقَدْ شانَهُ.
امام حسن عسکری -علیهالسلام- فرمودند:
هرکس دوست و برادر خود را محرمانه موعظه کند، او را زینت بخشیده؛ و چنانچه علنی باشد سبب ننگ و تضعیف او گشته است.
📚تحف العقول
@ramezan_ghasem110
#داستانک
#خانواده
#مهمان_نوازی
#مرضیه_رمضانقاسم
#گروه_داستان_نویسی_مسطور
https://eitaa.com/jikjikeghalam
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 شوقِ دیدار
شوق زیادی برای رسیدن داشتند خستهی راه بودند، گرد و غبار تمام صورتشان را پوشانده بود، از اینکه با وجود عمر بیشتری که داشتند از بین سایر دوستانشان آقا حمید آنها را برای این سفر انتخاب کرده بود به خود میبالیدند، ولی چون رنگ و رویی برایشان نمانده بود، خجالت میکشیدند وارد دیار عشق شوند، نیاز داشتند کسی دستی به صورتشان بکشد و گرد و غبارشان را بزداید، اما آقا حمید بدون هیچ توجهی به آنها خیلی با عجله قدمهایش را بلندتر برمیداشت و با سرعت بیشتری حرکت میکرد.
در کنار جاده پیرمردی عراقی با صورتی آفتاب خورده و ریشهای سفید با نگاه ملتمسانهاش قدمهای آقا حمید را سست کرد و ایستاد، برق شادی در چشم کفشها و لبخند رضایت بر لبهای پیرمرد نشست. پیرمرد خم شد سمت کفشها و گفت: الحمدلله امسال هم آقا مرا به خادمی پذیرفت، امسال اوضاع خوبی نداشتم و تنها دارائیام اینهاست و با چشمهایش به واکس و فرچه اشاره کرد.
پیرمرد کفشها را برداشت و دمپاییها را مقابل پای آقا حمید گذاشت.
حالا یکی پیدا شده بود تا دستی به صورت کفشهای آقا حمید بکشد تا آنها نفسی تازهکنند، کفشها دیگر زیر دستهای پینه بستهی پیرمردِ عراقی حسابی نو شده بودند و رنگ و رویشان باز شده بود و خستگی راه از تنششان درآمده بود، انگار دوپینگ کرده بودند و انرژیشان بیشتر شده بود و شوق مضاعفی برای زیارت داشتند، دلشان میخواست به جای راه رفتن پرواز کنند.
آقا حمید رفت و با دو چای عراقی برگشت.
اطراف پیرمرد شلوغ شده بود، پیرمرد کفشها را تحویل داد و چائی را از آقا حمید گرفت، اما دیگر فرصت سر خاراندن نداشت چه برسد به نوشیدن چای.
✍ به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 "اسارت"
مریم خانم چشمهایش را به گوشی دوخته بود تا با آمدن پیامکی از محمد پسرش از زمان رفتن به بیمارستان مطلع شود.
از وقتی مادرش در بیمارستان بستری بود از خیلی دلخوشیهایش از جمله پیادهروی اربعین چشمپوشی کرده بود.
دیگر خواب به چشمهایش نمیآمد، مدام تصویر نیمهجان مادرش که با چندین دستگاه جورواجور به سختی نفس میکشید از مقابل چشمهایش محو نمیشد.
بالاخره پیامک محمد را دریافت کرد که تا یکربع دیگر میرسد.
به آشپزخانه رفت تا لیوان، چای و کمی میوه همراه خود ببرد، چادرش را که بر سر انداخت صدای بوقِ ماشین محمد هم بلند شد، از خانه زد بیرون با محمد سلام و احوالپرسی کرد و داخل ماشین نشست، حتی حال و حوصلهی شنیدن صحبتهای محمد را نداشت مدام تصویر مادر مقابل چشمهایش مجسم میشد، و اشک در چشمهایش حلقه میبست، نگاهش را از محمد میدزدید و هرازگاه بدون توجه به صحبتهای او الکی سرش را تکان میداد. بالاخره به بیمارستان رسیدند اما خیابان اصلی آنقدر شلوغ بود که حتی محمد نتوانست توقف کوتاه هم داشته باشد، وارد کوچهی فرعیِ مشرف به بیمارستان شدند. مریم خانم از محمد تشکر کرد و پیاده شد محمد خداحافظی کرد و پا را روی گاز گذاشت و رفت اما گوشهی چادر مریم خانم لای در ماشین گیر کرده بود و او را دنبال ماشین میدواند، چارهای نداشت باید چادر را رها میکرد، چادر را رها کرد و نقش بر زمین شد ولی با وجود بدن کوفته شده و زانوهای زخمی خدا را شکر میکرد که پوشش مناسبی زیر چادر دارد، موتور سواری که شاهد ماجرا بود خود را به محمد رساند محمد سراسیمه خود را به مادر رساند، مریم خانم فقط میگفت چادرم، چادرم،
محمد درِ ماشین را باز کرد و چادر را به مادر داد، مریم خانم چادر پاره و خاکی را محکم چسبیده بود و اشک میریخت، یک مرتبه یادش آمد این روزها ایام اسارت خاندان اباعبداللهالحسین است. دردهای خود را از یاد برد و زیر لب زمزمه کرد "امان از دل زینب"
✍ به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 "جهادگر"
روزی که با مجموعهی دختران آفتاب به بیمارستان رفتیم، فکر میکردم این اولین باری است که او را میبینم.
خیلی خوب توانسته بود فضای دلگیر و خفقان بیمارستان را پر از شور و نشاط کند، با همه از غریبه گرفته تا آشنا با لهجهی شیرین ترکی شوخی میکرد، میخندید و میخنداند، پر انرژی و با روحیه بود، هرازگاهی شوخیهای طلبهگی را چاشنی شوخیهایش میکرد و همین کار علاوه بر اینکه او را بانمکتر میکرد داد میزد طلبه است.
در حین اجرای تواشیح اربعینی دختران آفتاب، جهادگران از فراق کربلا، اشک از چشمهایشان جاری شد اما خانم تقوی جهادگر خندان بیمارستان از همه بیشتر اشک میریخت، گوئی سدِّ چشمهایش شکسته شده بود و در حالی که سیلاب از چشمهایش جاری شده بود یکدفعه از هوش رفت، باورم نمیشد خانم خندان بیمارستان اینطور گریه کند.
با تعجب از دوستم پرسیدم داستان چیه؟
گفت: مگه نمیدونی؟ همسرش که از جهادگران بود ماهِ قبل در همین بیمارستان از دنیا رفت. دختر کوچکش هم کرونا گرفته و تشنج کرده و الان در بخش مراقبتهای ویژه است. خشکم زد مگر میشود کسی اینقدر غم داشته باشد و با چنین روحیهای در کنار کادر بیمارستان و بیماران مشغول به کار جهادی باشد.
پرستاران برای به هوش آوردنش اقدام کردند و چادر و مقنعه را از سرش برداشتند حالا شناختمش او همان کسی بود که دو سال قبل در مسیر اربعین تی به دست خندان در حال نظافت سرویس بهداشتیها بود وقتی متوجه شد چادرِ مرا اشتباهی بردهاند و من مستاصل هاج و واج شده بودم، تی را بر زمین گذاشت و چادر نماز گلدار زیبایش را به من هدیه کرد.
✍ به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠یتیم
شیرین رو به مادرکرد و پرسید: «مامان جان امروز افطار چی داریم؟»
مادر سر پایین انداخت.
شیرین سوالش را تکرار کرد.
جوابش سکوت بود.
😥بغض گلوی دخترک را فشرد. آهسته گفت: «دوباره نون و پنیر و چای؟!»
«دخترم خوبه همینم هست. بعضیا همینم ندارن بخورن.»
«اما خونه ی همسایه وقت افطار که می شه، بوی غذا های خوشمزه میاد. امروز صبح که تو خواب بودی دوستم اومد درخونه. ازم پرسید افطار چی دارین؟ ما امروز پلو و قرمه سبزی داریم... مامان! من بهش دروغ گفتم. روزه ام باطل شد.» قطره ی اشک از گوشه ی چشمش افتاد.
«مگه بهش چی گفتی دختر گلم؟»
«گفتم ما افطار چلو کباب داریم.خجالت کشیدم راستشو بگم.»
مادردستی برسر دخترک یتیمش کشید: «نه دخترم! روزه ات باطل نشد.»
صدای در خانه قاتیِ صدای پیش آهنگ نماز مغرب از مسجد محل شد.
مادر و دخترنگاهی به هم انداختند.
شیرین چادربه سر به طرف در رفت: «من در رو باز می کنم.»
با دو ظرف غذا برگشت. می خندید:«مامان مسجد نذری داده. اونم چلوکباب.»
✍️ به قلم: عزت سیدمظلوم
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
#داستانک
@taaghcheh
هدایت شده از مرضیه رمضانقاسم
❁﷽❁
"مهمانهای خوانده"
- آخه مرد،با غصه خوردن که چیزی درست نمیشه
- چطور غصه نخورم،یه ماهِ صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم،نذاشتم اهل آبادی از قصیهی ورشکستهگیم بویی ببرن،همهی طلبکارا رو هم بهشون وعده دادم کارخونه رو که فروختیم بدهیشونو بدم،اونام مردونگی کردن، قبول کردن،اما ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه بالاخره همه میفهمن ورشکست شدم،بیشتر از این میسوزم که روز عید قربون که مردم با امید برا گرفتن گوشت نذری میان ناامید برمیگردن
- خوب این که ناراحتی نداره،اونم راه چاره داره،میریم سفر
- آخه زن همچی میگی میریم سفر که انگار سفر خرج نداره
- پس میگی چیکار کنیم،بشینیم مثل سوتهدلا با هم بنالیم؟نه به نظرم بهتره به مش کاظم قضیه رو مطرح کنیم تا گوش به گوش بچرخه
- حاج رسول صورتش سرخ شد، رگ گردنش زد بیرون و گفت:زن حسابی، یه وقت همچی کاری نکنیا،اینکه من کسی را خبردار نکردم برا این بود که یه شریک پیدا کنم تا طرحم را حمایت کنه و کارخونه رو دوباره سرپا کنم،حیف که این شریکای کم دل طرحم رو حمایت نکردند
یادش بخیر سالای قبل دو روز به عید قربون،چپ میرفتی و راس مییومدی، میگفتی:از صدای بعبع گوسفندا سرسام گرفتم
بدری خانم همسر حاج رسول که دیگر طاقتاش طاق شده بود دیگر نمیتوانست اشکهایش را مخفی کند، بلند شد سینی چای را مقابل حاج رسول گذاشت،چادرش را سر کرد تا برود امامزاده و یک دل سیر گریه کند، رفت تا در حیاط را باز کند،ماشین را بیرون ببردکه چشمش به یک صف گوسفند گرسنه،تشنه و هراسانِ بدون چوپان افتاد.بدری خانم پشت فرمان نشست تا استارت بزند که یکدفعه سیل گوسفند به داخل خانهی حاج رسول سرازیر شدند و زبان بستهها از شدت تشنگی خیز گرفتند به سمت حوض، صدای چالاپ چولوپ آب و بع بعهای حاکی از خوشحالیِ گوسفندان، حاج رسول را از داخل اتاق بیرون کشاند و با دیدن صحنه از تعجب داشت شاخ در میآورد واز بدری خانم پرسید اینا کجا بودن؟
- نمیدونم!
- زن ببین زبون بستهها چقدرم گرسنن، بهتره برم از مش غلام یه کم علوفه بگیرم بیارم
- بَه سلام حاج رسول،مثل اینکه امسال به ما سفارش گوسفند ندادی و به از ما بهترون سفارش دادی؟
- امسال قسمت نبود به شما سفارش گوسفند بدم حالا یک کم علوفه میخواستم.
- راستی همون دامداری که ازش هر سال برات ۲۰ تا گوسفند میخریدم امسال یک کامیون گوسفندش نزدیک روستامون چپ کرده و گوسفندای زبون بسته حیف و میل شدن،اما از بس پولش از پارو بالا میزنه ککشم نمیگزه اما پسرش هم تو اون کامیون بوده و الان حالش خیلی وخیمِ و توی کماست اما راننده خدا را شکر سالمِ
- حالا اگه میشه شمارهی این دامدار را بهم بده؟
- هان میخوای دیگه خودت مستقیم گوسفند بخری و سنار گیر ما نیاد؟
- نه مرد این حرفا نیست،شماره رو بده، بعدا برات توضیح میدم
مش غلام مثل اینکه جان به عزرائیل بدهد شماره را به حاج رسول داد و گفت:اینم شمارهی آقای اعتباریان.
حاج رسول شماره را گرفت و از مغازه دور شد.
- الو سلام آقای اعتباریان؟
- بله خودم هستم زود صحبتتونو بفرمائید منتظر یه تماس مهم از بیمارستان هستم.
- من حاج رسول هستم،۱۰ تا گوسفندای شما صحیح و سالماند و اومدن منزل ما، آدرس بدین برشونگردونم،در ضمن من هر سال برای عید قربان از طریق مش غلام از شما ۱۵تا گوسفند خریداری میکردم اما امسال ورشکست شدم، یعنی الان هنوز ورشکست نشدم یه طرح دارم اگه یه شریک خوب پیدا کنم و بهم اعتماد کنه وضع و روزم از قبل هم بهتر میشه...
حاج رسول انگار که یه سنگ صبور برای درد و دل پیدا کرده باشد که یکدفعه آقای اعتباریان گفت:ببخشید پشت خطی دارم از بیمارستانِ و گوشی را قطع کرد.
حاج رسول با خودش غُر و لُندی کرد و گفت:چرا اینقدر صغری، کبری چیدم و آدرس نگرفتم.که یکدفعه صدای گوشی او بلند شد.
- حاج رسول پسرم به هوش اومد به قلب رسولالله همون موقع که داشتی برام درد و دل میکردی با خدا عهد کردم اگه پسرم به هوش بیاد ۲۰ تا گوسفند بفرستم برات تا به فقرا بدی و خودم باهات در کارخونه شریک بشم، گفتی ۱۰ تا گوسفند با پای خودشون اومدن؟حالا میگم ۱۰تا گوسفند دیگه برات بفرستن مغازهی مش غلام،راستی فامیلت چیه؟
- مرادی
- آقای مرادی الان دستم به پسرم بنده یک هفتهی دیگه میام تا کارخونه رو ببینم یاعلی.
حاج رسول یکدفعه یاد گوسفندان گرسنه افتاد سریع خودش را به مغازهی مش غلام رساند.
- هان حاج رسول،کارگر آقای اعتباریان تماس گرفت،گفت الان برا حاج رسول مرادی ۱۰تا گوسفند میارم.کور شه اون کاسبکاری که مشتریشو نشناسه
حاج رسول علوفهها روکول گرفت وگفت:
- پول علوفهها وشیرینی خرید گوسفند را هر چی دوست داشتی بنویس به حساب
مش غلام خندیدو گفت:خدا از بزرگی کمت نکنه
✍️به قلم :خانم مرضیه رمضانقاسم(رها)
#داستانک
#عید_قربان
#گروه_تبلیغی_تارینو
🕰زنگ بیداری👇
https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
هدایت شده از تارینو
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
"خادمِ ارباب"
- خدا خیرت بده حاج علی، امشبم مثل همیشه سنگ تموم گذاشتی، اجرت با امامحسین.
- حاج فتحالله نمیدونم چطوری بگم ولی از فردا شب به فکر یه مداح دیگه باشین.
- شوخی نکن مرد حسابی، کسی چیزی گفته؟
- مگه باید کسی چیزی بگه، بلاخره زندگی خرج داره، منم نذر نکردم بیام نوکر بیجیره و مواجب باشم.
- مرد حسابی این چه حرفیه میزنی، ما که هر سال شب دهم پاکت شما رو، رو چشم میذاریم و تقدیم میکنیم.
- والا پاکت نمیدادین سر سنگینتر بود.
- نگو مرد، برکتش با امامحسینِ
- کُل سال آقا و سرور خودت باش ولی این ده شب رو خادم ارباب باش، به خدا امامحسین پیش خودش نمیذاره، اینی که میگم از سردلی نمیگم، برکت نوکری ارباب رو با چشای خودم دیدم. ببین تو این اوضاع و احوال که دشمن داره نقشه برا جَوون و نوجَوونامون میکشه تا به خاک سیامون بشونه، این همه جَوون رو رها نکن و برو.
- به فرض که حرفای شما درست باشه اما فردا شب رو معذورم چون باید برم روستای خودمون حق آب و گِل دارن به گردنم، البته پاکت تپل هم بیتاثیر نیستا، بانی فردا شب از اون مایهداراشه.
- مرد حسابی فردا شب، شبِ شیرخوارهی حسینِ، مردم طبق سالای قبل شیرخوارههاشونو میارن، اگه نباشی خیلی بد میشه.
- حاج فتحالله! پاکت شما پول یه پاکت شیر بچهمم نمیشه، بالا غیرتاً بذار برم پول شیر بچههامو درآرم، آخه بانی، دیشب بهم زنگ زد و گفت حاج علی به جدم فردا شب نیای روستا، اسمتو از تو گوشیم پاک میکنم.
- خود دانی، اما ای کاش امام حسین اسم مارو از بین خادماشون پاک نکنند.
- اینقد نه تو کار من نیار چیزی که هست مداح خوش صدا، همین پسرِ رسول خیاط، مگه چشه؟! فردا شب به اون بگید بیاد.
خوب کاری با من ندارین مرحمت عالی زیاد من خیلی دیرمه باید برم خانم و بچهمو بردارم برم روستا
- خیر پیش
- یاعلی
- الو حاج علی، کجایی؟ از بس عجله کردی غذای نذری خونوادهتونو یادت رفت ببری.
- دس شما درد نکنه الان میام میبرم، راسی امشب به همه شام رسید؟
- بله برکتش با خداست، هر چی ما میخوریم کم میشه، اوسا کریم زیادترش میکنه، لازم نیست زحمت بکشید از ماشین پیاده شین همین که بیاین دم هیئت میگم بچهها بیارن دم ماشینتون.
- خدا خیرتون بده، راستی پارسال خانمم مَبلغی نذر کرده برا حسینیه اونم میدم به بچهها تا به دستتون برسونن.
- نذرشون قبول، سفر بیخطر.
ساعت ۳ نیمه شب حاج فتحالله با صدای زنگ موبایلش از خواب پرید.
- سلام! حاج فتحالله؟
- بله خودم هستم
- شما مالک پراید ۲۷ ب ۳۷۸ ایران ۵۳ رو میشناسید؟
- آخه مرد حسابی نصف شبی منو زابرا کردی تا ازم تست هوش بگیری، من شمارهی ماشین خودمم حفظ نیسم، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.
- ببخشید قطع نکنید من از پلیس راهور ناجا مزاحمتون میشم، یه مورد تصادف داریم چون آخرین شمارهی داخل گوشی شمارهی شما بود مزاحمتون شدیم.
- کدوم جاده؟
- جادهی تیران - نجف آباد؛ مقابل کارخانهی پنیر امینی، راننده بخاطر تجاوز از سرعت مجاز، الان مصدومِ.
- یا بابالحوائج، این حاج علیمونِ، خونوادش سالمن؟
- متاسفانه خودش بیهوشِ و خانمشم دچار شُک عصبی شده اما طفل شیرخوارشون همین جا صحیح و سالم تو بغل همکارای ما داره میخنده...
✍️ به قلم :سرکارخانم مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#امام_حسین_علیه_السلام
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈