eitaa logo
مرضیه رمضان‌قاسم
496 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
977 ویدیو
98 فایل
🌻بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم سلام ارشد تفسیر و کلام، مداح، سخنران مبلغ‌ دفتر تبلیغات اصفهان پاسخگوی‌شبهات،داستانک‌ دلنوشته و یادداشت‌نویس تلاشم در جهش‌تولید جهت‌فرمانبرداری از امر رهبرم منتظرامام زمانم هس تم پل‌ارتباطی‌جهت‌ارتقاءکانال⬇ @M_Rghasem110
مشاهده در ایتا
دانلود
خواهرِ سَیده‌ام فائزه سادات تازه دیپلم گرفته بودم که یک روز مادر گفتند میاین بریم منزل دوستم؟ بدون تفکر و اینکه بپرسم کدام دوست‌تان پاسخ مثبت دادم، عصر یک روز گرم تابستان حرکت کردیم به سمت خانه‌ی دوست مادرم، در راه از مادر پرسیدم این دوست‌تان را من می‌شناسم؟ مادر گفتند: نه، دیدنی‌ست، ماجرای طولانی دارد بعدا برایت تعریف می‌کنم. تابحال مسیرمان به محله‌ی آنها نخورده بود چون خویشاوندی در آن محدوده نداشتیم؛ محله‌ی‌شان همانند عشایری‌ها بود؛ شلوغ پرهیاهو و همهمه، همسایه‌ها ریخته‌بودند در کوچه، عده‌ای سبزی پاک می‌کردند، عده‌ای تخمه می‌شکستند و عده‌ای دیگر هم بساط چائی پهن کرده بودند، یک گروه هم گویا مسئول خوش‌آمدگویی به غریبه‌ها بودند چون آنها برخلاف سایرین که طوری به ما زُل زده بودند که راه رفتن‌مان را فراموش کرده بودیم این دسته چنان سلام و تعارفی با ما کردند که انگار سال‌ها بود ما را می‌شناختند. دوست مادر، در که باز کردند چنان استقبال گرمی از ما نمودند که گویی نخست وزیر به منزل‌شان آمده، اول با شربت خنکی بر جگر گُر گرفته‌ی‌مان مرهمی نهادند، تازه دیگ آش رشته هم سرِ بار گذاشته بودند، خلاصه ما را خیلی شرمنده کردند و از همه مهم‌تر اینکه آن خانم با وجود ۴ دختربچه‌ی قد و نیم قد و طفلی در آستانه‌ی تولد، این همه زحمت به خود داده بودند. بعد از صرف چای نبات، روی آش رشته، خداحافظی کردیم و به سمت خانه روانه شدیم. در راه به مادر گفتم: چه دوست خوبی داشتید چقدر با وجود پا با ماه بودن، به ما لطف کردند. مادر خندیدند و گفتند تازه کجایش را دیده‌ای، ایشان قرار است برایت یک خواهر هم به دنیا بیاورد. چشم‌هایم از تعجب چهارتا شد و پرسیدم خواهر؟ مادر گفتند بله این بنده‌ی خدا خیلی پسر دوست دارد، چهار دختر به دنیا آورده و گفته پنجمی را هم باردار می‌شوم اما اگر پسر نبود سقطش می‌کنم حالا هم یک خواهر سیده در راه داری. لب‌هایم را جمع کردم، محکم بر هم فشردم و گفتم: مامان، باز گفتید خواهر! مادر گفتند: بطور اتفاقی در بیمارستان بگو مگوهای این خانم با همسرش بر سر سقط جنین‌شان را شنیدم، هر چه همسرش، سید اولاد پیغمبر با عبا و عمامه می‌گفت خانم ما که وضع مالی‌مان بد نیست چرا می‌خواهی بچه‌مان را سقط کنی گوشش بدهکار نبود که نبود؛ ماجرا که به اینجا رسید مادر آهی کشیدند و گفتند: به قول مادر خدا بیامرزم پسر سیاه بخت از دختر سیاه بخت بدتر است. مادر ادامه دادند این خانم آمده بود بیمارستان تا ببیند می‌تواند با پول، زیر زبان ماماها را بکشد و قاتلی برای جنین زبان بسته پیدا کند. من هم رفتم با آن او صحبت کردم تا ببینم می‌توانم رأی‌‌اش را بزنم، از هر ترفندی بود استفاده کردم از خدا، پیعمبر، اولاد پیغمبر و ... گفتم اما گوشش بدهکار نبود که نبود. تا اینکه بالاخره فکری با ذهنم رسید گفتم یک خانواده سراغ دارم که بچه می‌خواهند، فرزند را به دنیا بیاور و به من بده تا به آن خانواده بدهم؛ فکری کرد و گفت سرکاری که نیست؟ من هم گفتم نه این آدرس و شماره تلفن من و از آن به بعد ارتباط من با این خانم شکل گرفت و تا این مدت هر چه با او صحبت کردم که ممکن است بچه‌ را به شهر دیگر ببرند و هرآنچه به ذهنم رسید به او گفتم ولی قانع نشد و گفت یا بچه را می‌کشم یا به آن خانواده می‌دهم راه سومی وجود ندارد. مادرم به همسر آن خانم گفته بودند خانواده، خانواده‌ی خودم هست و خودم سید اولاد پیغمبر را روی چشمم بزرگ می‌کنم؛ همسرش اشک می‌ریخته و مادرم را دعا می‌کرد و گفته بود با دلیل، برهان و قرآن نتوانستم منصرفش کنم متوسل به اشک و زاری شدم ولی این زن آنقدر در حسرت پسردار شدن می‌سوزد که چشمانش کور شده و دلش سنگ. روز تولد خواهر سیده‌ام با مادر به بیمارستان رفتیم و نوزاد را آوردیم در راه مادرم گفتند: باورم نمی‌شد بچه را تحویل دهد گمان می‌‌کردم با دیدنش متحول شود اما او اصلا حاضر نشد لین طفل معصوم را ببیند چه رسد به اینکه شیرش دهد و خواهرم در روز نخست زندگی، لب‌های خشکش را با شیر خشک، تَر کرد. مادر در گوش‌های نازنینش اذان و اقامه گفتند و نامش را به انتخاب من فائزه نهادند مادر به داروخانه، لباس نوزاد فروشی و فروشگاه‌های مرتبط با نوزاد رفتند و سیسمونی خواهر کوچکم را فراهم کردند. خوشحال بودم که باز خواهردار شده‌ام چون علاقه‌ی فراوان به بچه‌ها خصوصا شیرخواره‌ها داشته و دارم اما از فکر اینکه آخر عاقبتش چه می‌شود خواب و خوراک نداشتم؛ کودک شب‌ها تا صبح بیدار بود و روزها می‌خوابید و شانه‌هایم سنگ صبور شبانه‌اش بود و غر و لندی می‌کرد و تا صبح نمی‌خوابید شاید دلتنگ پدر، مادر و خواهرانش شده بود و روزها که او در بستر فرشته‌وار بخواب می‌رفت روی شانه‌هایم او را احساس می‌کردم از بس تا صبح با او قدم زده بودم و در گوشش نجوای خو خو کرده بودم... ادامه دارد 🖊نویسنده:‌مرضیه‌رمضان‌قاسم 🌍 ╰┈➤Ⓜ️@ramezan_ghasem110