#کوروش
«روز کوروش»
#قسمت_چهارم 🎬:
ملکه در حالیکه کنیزکی پشت سر او راه میرفت و با دسته ای از پرهای طاووس، چتری بر سر او گرفته بود پیش میرفت تا به تالار مخصوص خود رسید.
نگهبانان دو لنگه در چوبی بزرگ و کنده کاری شده ای که انگار بر او نور پاشیده باشند و براق می نمود را از هم باز کردند و ملکه وارد شد، در انتهای تالار، بانو رکسانا در حالیکه لباسی سفید و بلندی بر تن داشت و هنوز روبنده از صورت نیانداخته بود و بر کرسی مجللی نشسته بود و انتظار او را میکشید.
ملکه درحالیکه آغوشش را باز میکرد به سوی او رفت و گفت: سلام بر رکسانا، بزرگ بانوی دیار پارسی، همو که از کوروش کبیر خاطره ها دارد و قرار است خاطره ها را ماندگار نماید.
پیرزن در حالیکه از جا بلند می شد، روبنده به زیر افکند و بر عصای قهوه ای رنگی که سرش مانند سر شیری شرزه کنده کاری شده بود، تکیه میداد، ملکه را در آغوش گرفت و بوسه ای از گونهٔ نرم و سرخرنگ او گرفت و همانطور که لبخند ریزی میزد گفت: سپاس گزارم، گونه های گل انداخته و کلمات شاعرانه ات، نوید این را می دهد که ملکهٔ ما در حضور دلبرش بوده..
ملکه بر کرسی دیگری کنار پیرزن نشست و همانطور که به کنیزک سیه چرده پیش رویش اشاره می کرد تا کتاب کوروش کبیر را که به قلم خود نوشته بود بیاورد گفت: بانو رکسانا! مرا شرم زده نکنید که شرمم میشود از خلوت با همسر چیزی بر زبان برانم اما از اینها بگذریم، نمی دانید وقتی کتاب را تمام کردم، چه حس شیرینی بر وجودم سایه افکند و اینک آنقدر هیجان دارم که زودتر برایتان بخوانم که عنقریب است از هیجان پرواز نمایم.
پیرزن لبخندی زد و گفت: حالت را می فهمم و اینک من هم مشتاقانه منتظر شنیدن هستم، حال؛ بخوان که هیجان تو فرو نشیند و اشتیاق من ثمر دهد.
ملکه، کتاب بزرگی که نوشته هایش در جلدی چرمین و قهوه ای رنگ، پنهان بود را از کنیزش گرفت و روی زانوهایش گذاشت و همانطور که کتاب را باز می کرد به کنیزک دستور داد تا پذیرایی برای میهمان عزیزش بیاورد.
ملکه نفسش را آرام بیرون داد و با یک دست کتاب را باز کرد و دست دیگرش را روی قلبش نهاد و لبخندی بر لب نشاند و چنین شروع کرد:
به نام پروردگار جهانیان، همو که آفریده است تمام آفریدگاران و شاهان عالم را و براستی که شروع و پایان همه چیز از اوست..
کوروش در تالار بزرگ سلطنتی بر تختی عظیم و زیبا که رویه اش از طلا بود و با گوهرهای بیشمار از دُر و یاقوت و زبرجد تزیین شده بود، فرماندهانش را می نگرید و می خواست برای کشور گشایی پیش رو،طرح هایشان را بشنود که نگهبان در، جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: عفو بفرمایید سرورم، قاصدی از بابل آمده، گویا حاوی خبری فوری و محرمانه است و می خواهد به حضورتان شرفیاب شود.
کوروش چشمانش را ریز کرد و گفت: از سمت بابل؟! قاصد پادشاه بابل است؟!
نگهبان سرش را پایین انداخت و گفت: از هویتش و اینکه از طرف چه کسی ست با ما چیزی نگفت،میگوید فقط در حضور پادشاه سخن می گوید.
کوروش اشاره ای به سرباز کرد و گفت: بگو داخل شود...
بعد از گذشت لحظاتی، مردی که لباس سیاه به تن کرده بود و با دستاری رویش را پوشانده بود و فقط دو چشم ریز و قهوه ای رنگ از زیر آن پیدا بود و گرد و خاکی که بر لباسش نشسته بود خبر از طولانی بودن راهش میداد، وارد تالار شد.
مرد، نگاهی گذرا به اطراف انداخت و مستقیم به سمت پادشاه رفت، جلوی او ایستاد و تعظیم بلند بالایی نمود.
کوروش سینه ای صاف کرد و رو به مرد گفت: تو کیستی و از جانب که برای ما پیغام آورده ای؟!
مرد سرش را پایین انداخت، اندکی سکوت کرد و بعد در حالیکه تردید در گفتن داشت، گفت: باید حرفم را در خلوت به شما گویم..
کوروش نگاهی به فرماندهان سپاهش کرد و گفت: اینان همه محرم رازند، هر چه می خواهید بگویید.
مرد نگاهی به جمع فرماندهان که هر کدام با دیده تعجب به او چشم دوخته بودند کرد و گفت: عذرخواهم، سفارش فرستنده پیغام آن بوده که در خلوت به عرضتان رسانم وگرنه امر شما بر چشمان ما جای دارد.
پادشاه با اشاره دست، فرماندهان را مرخص کرد و خیلی زود تالار خالی شد و جز کوروش و کاتب دربار و آن مرد قاصد، کسی در تالار نبود
ادامه دارد..
🖍به قلم:ط_حسینی
@ranggarang
💠#داستان
👈از #خدا کمک بخواهیم
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت.
آن طرفِ خط پرستارِ دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیکترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.
وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجلهای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت.
پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر میشود.
او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت.
پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند.
زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: “ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.”
هوا داشت تاریک میشد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: “خدایا کمکم کن!”
در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد.
زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت: “خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد…!”
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: “خانم، مشکلی پیش آمده؟”
زن جواب داد: “بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشتهام و نمیتوانم درش را باز کنم.”
مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟
و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: “خدایا متشکرم!”
سپس رو به مرد کرد و گفت: “آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید!”
مرد سرش را برگرداند و گفت: “نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!!!”
خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفهای!
زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود…
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمیکرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
#خواندنی
@ranggarang
دیروز تو خیابون داشتم رد می شدم یه نفر رو دیدم نابینا بود
عصا دستش بود میکوبید اینور اونور آسفالت😒
دلم سوخت اومدم از خیابون ردش کنم دیدم سرش تو گوشی داره تو ایتا میچرخه
گفتم: داداش خوبی
گفت: اره چطور مگه!
گفتم: میبینی
گفت: اره چون حواسم به #ایتاست عصا دستم گرفتم نخورم زمین😐
یعنی یه وضعی شده هااا
دوستان زود برین بخرین تو این گرونی دلااااار داره عصا گرون میشه
#طنز
@ranggarang
💠#داستان به نقل از مرحوم حضرت آیت الله فاطمی نیا
▫️یارب یارب ما و لبیک خدا
✍️ مولوي آورده كه فردي“ياربّ”مي گفت.
شيطان بر او ظاهر مي شود ومي گويد:
تابه حال اين همه“ياربّ”گفتی،چه فايده داشت!؟
مرد دلش شکست واز دعامنصرف شد وخوابيد.
شب كسي به خواب او آمد و گفت چرا ديگر “ياربّ”نمي گويي!؟
جواب داد:چون جوابي نمي شنوم و مي ترسم از درگاه خدا مردود باشم ،پس چرا دعا بكنم!؟
گفت:خدا مرا فرستاده است تابه تو بگويم اين “ياربّ”گفتن هایت همان لبّيك وجواب ماست!
🔸يعني اگر خداوند نخواهد صداي ما به درگاهش بلندشود ،اصلا نمي گذارد“ياربّ” بگوييم!
📖 نکته ها از ناگفته ها ص۴۹
#خواندنی
@ranggarang
3.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️ شش اثر شگفت انگیز توجه به نماز
🎙️ استاد سید حسین مؤمنی
@ranggarang
2.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥شبهه : شیطان که از جنس آتیشه ، چطور خدا میخواد تو جهنم بسوزونتش ؟
@ranggarang
13.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ناراحتی پدر شهید عجمیان از صدا وسیما وبرخورد تحقیر آمیز مجری و ترک استودیو...
پدر شهید روحالله عجمیان:
🔹ولایتی قاتل پسرم است ولی شما در صداوسیما میترسید که این را بگویید.
🔹با این شرایط چرا خانواده شهدا را دعوت میکنید به تلویزیون!؟
@ranggarang