eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
6.3هزار ویدیو
8 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلسَلامُ.عَلَیکَ.یاصاحِبَ.ال٘زَمان😍✋ ❤️مهدیا منتظرانت همه در تاب و تبند، 💞همه اهل جهان، جمله گرفتار شبند... ❤️چو بیایی غم و ظلمت برود از عالم، 💞شاد گردد دل آنان که گرفتار غمند... ❤️❤️ @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑اینجوری عاشق باشید! ✍روزی حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد..خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ 🌺مولا فرمودند: آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند. 🌱 ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید! ♨️اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید! ♨️دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من "علی" فروش شوم؟ 🔆تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی "علی" عوض نمی کنم. ⛔️آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. 🔆مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان "علی" در دست اوست قسم، آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست... سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند... @ranggarang
🛑تنها مولود کعبه ،از زمان آدم تا خاتم! ✍از اول آفرینش آدم تا به امروز، کعبه تنها یک مولود داشته و آن هم علی بن ابی طالب علیه السلام است. 💠 سران مکه دیدند که فاطمه بنت اسد مقابل کعبه ایستاد و دعاهایی خواند؛ از طرف پشت درب کنونی شکافته شد و وی وارد کعبه گردید. ✨آنها هر کاری کردند، در کعبه باز نشد. همه شگفت زده و متحیر بودند؛ تا این که سه روز بعد، دیدند همان جایی که کعبه شکافته شده بود، دوباره باز شد و فاطمه بنت اسد از آن جا بیرون آمد و در آغوش پرمهر او، مولودی مانند پاره ماه بود. 🌺حضرت مریم با آن عظمت، وقتی می خواست حضرت را به دنیا آورد، در بیت المقدس بود که خطاب آمد: ‌ مریم! این جا عبادتگاه است،زایشگاه نیست! 🍂پس به طرف درختی خشک هدایت شد و او در آن جا حضرت عیسی را به دنیا آورد. 🌟تازه مقام و منزلت مسجدالاقصی، اصلا قابل مقایسه با مقام باعظمت نیست؛ ولی مریم - مادر پیامبر اولوالعزم - را از کنار بیت المقدس می رانند و مادر علیه السلام را به داخل می خوانند... @ranggarang
🌺میزان علاقه خداوند به حضرت علی علیه السلام ✅جابر مي گويد : من و عباس عموي پيامبر در حضور پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم بوديم ، ناگهان علي علیه السلام نزد ما آمد و سلام كرد. 🌷پيامبر به احترام او برخاست و جواب سلام او را داد و بين دو چشم او را بوسيد و سپس با احترام خاصي آن حضرت را در جانب راست خود نشاند . 🔰عباس عرض كرد : اي رسول خدا آيا علي علیه السلام را دوست داري؟ ✨پيامبر صلی الله علیه و آله فرمود : اي عمو! سوگند به خدا،خداوند بيشتر از من علي(علیه السلام) را دوست دارد.. 🌺سپس فرمود : خداوند ، فرزندان هر پيامبري را در نسل خود آن پيامبر قرار داد ولي فرزندان مرا در نسل علي ( علیه السلام ) قرار داده است... 📒ذخائر العقبي طبري ، ص 67 ، ميزان الاعتدال ، ج 2 ، ص 116 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃سبزی فروش محله می‌گفت: یک‌روز جناب میرزا جوادآقا تهـرانی تشریف آوردند و مقـداری سبـــزی خــریداری نمودند. ☘پس از نیم ساعت دیدم ایشان سبزی به دست به طـرف مغــازه‌ام می آیند، خیلی ناراحت شدم 🔴زیرا با خود فکرکردم که شاید سبزی ها خراب بوده و آقا پس آوردند، خیلی خجالت کشیدم... 💥و در فکر بودم که چه بگویم. در همین خیـالات بودم که دیدم ایشان با آن قد خمیده و چهـره ملکوتی وارد مغــازه شده اند و فرمودند: 🔷این سبزی‌ها را از کجا برداشتی و به من دادی؟ عــرض کردم : چطــور مگه؟ 🌺 فرمودند :وقتی سبزی‌ها را منزل بردم، دیدم یک‌مورچه در میان سبــزی‌هاست و احتمــال دادم که لانه مــورچه باید درون مغــازه شما باشـد و من او را آواره کرده ام ♻️ حـــالا خـودم او را آورده‌ام تا از جـــایی که برداشته‌ای‌ بگذارم، تا به‌راحتی به سوی لانه‌اش حرکت نماید. @ranggarang
تنها روزه‌ای که جایگزین دارد، روزه است. کسانی که به‌هر دلیلی نمیتونن روزه بگیرن، هرروز صدبار این تسبیحات رو بگن، ثواب روزه رو می‌برن @ranggarang
✍از شیخ ابوسعید ابوالخیر ره پرسیدند: 💚 خداوند چرا خلق را آفرید؟ جواب داد: نعمتش زیاد بود نعمت خوار می خواست. رحمتش زیاد بود گناهکار میخواست قدرتش زیاد بود نظّاره می خواست @ranggarang
🔴اولیا و مردان خدا چگونه به مقامات بالای الهی می رسیدند؟ ✳️يکي از دوستان(حاج اقا مجتهدي)براي (حاج اقا محمد صافي)و ايشان هم براي من تعريف کرد: حاج آقای مجتهدي يک اربعين درکوه خضر رياضت کشيدند. ⬅️کوه خضر بالاي مسجد مقدس جمکران است که بيشتر اولياء خدا در اين کوه رياضت مي کشند، آقاي مجتهدي هم چند تا از رياضت هايشان را در آنجا کشيدند و يک مدتي در قم بودند. ايشان وقتي اربعينش تمام شد بنا شد به منزل ما بيايند . 💥وقتي ايشان به منزل ما رسيدند جوراب هايشان را در آوردند و وضو گرفتند و بعد از وضو دستمالشان را از جيب در آوردند که دست و صورت شان را خشک کنند، يک وقت متوجه يک مورچه شدند که توي دستمالشان بود. ✳️ایشون وقتي اين مورچه را ديد فرمودند: ❌اين حيوان را من از آنجا آورده ام الان هم بايد پياده اين حيوان را ببرم تا تنبيه شوم که ديگر حواسم را جمع کنم و ديگران را از زندگي اشان نيندازم . 💠و پياده تا کوه خضر رفتند و در برگشت هم سوار وسيله نشدند و فرمودند: بايد تنبيه شوم تا حواسم را جمع کنم و حيواني را سرگردان نکنم... 🌟بله! اوليای خدا اين گونه ديگران را مراعات مي کنند که خداوند گوش و چشم باطن آنها را باز مي کند که همه چيز را مي بينند و گوششان همه چيز را مي شنود. 🌺حضرت علي عليه السلام ميفرمايد:کسي که به زير دست خود احسان کند،خداوند رحمت خود را شامل حال او مي سازد. 📕منبع:داستانهايي از مردان خدا @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بین الطلوعین، ساعتی از ساعات بهشت! 🔅اثرات معنوی بیداری در : ۱.تقسیم روزی ۲.رهایی از بلا ۳.رهایی از فقر مادی و معنوی ۴. مستعد بصیرت ۵.رهایی از کفر و بی ایمانی 🚫مضرات خواب در بین الطلوعین : ۱. بلا و بیماری ۲. مستعد کفر و بی ایمانی میشود ۳.نادانی و کم حافظگی ۴.زردی چهره و صفرای سوخته ۵. غفلت و کوردلی ۶. رسوایی و بدنامی ۷.افسردگی و عصبیت @ranggarang
🛑 ۱۲ آیه برتر از تورات به انتخاب امیرالمومنین! 🌟حضرت علی می فرماید: از تورات ۱۲ آیه برگزیدم و به عربی بازگرداندم و روزانه سه نوبت در آنها می نگرم: ✍آیه نخست: آدمیزاد! تا آن هنگام که تحت قدرت و سلطنت منی از شکوه هیچکس پروا مکن و بدان که قدرت و سلطنت من بر تو همیشگی و جاودان است ✍آیه دوم: آدمیزاد! تا آنگاه که خزینه‌ها از ارزاق پر دارم از نرسیدن روزی خویش نیاندیش و بدان که خزائن من پیوسته پر خواهد ماند. ✍ایه سوم: آدمیزاد! تا آن زمانی که مرا توان یافت به هیچکس دیگر دل نبند و بدان که هر وقت مرا جویاشوی نیکوکار و نزدیک به خود خواهی یافت. ✍آیه چهارم: آدمیزاد! به حق خودم سوگند که من دوستدار توام پس به حقی که برتو دارم قسمت میدهم که دوست دار من باش. ✍آیه پنجم: آدمیزاد! تا آن وقت که هنوز از صراط نگذشته‌ای از خشم من ایمن نباش ✍آیه ششم: آدمیزاد! همه چیز را به خاطر تو آفریدم و تو را برای عبادت خود، مبادا که در راه آنچه برای تو آفریده ام از آنچه تو را برای آن آفریده ام درگذری. ✍آیه هفتم: آدمیزاد! تو را از خاک و پس از آن از نطفه و علقه و مضغه ساختم و آفرینش تو برای من سختی و دشواری نداشت اینک می پنداری که من از رساندن قرص نانی به تو در رنج و دشواری میشوم؟ ✍آیه هشتم: آدمیزاد محض خاطر خویش بر من آشفته می شوی اما به خاطر من بر خودت خشمگین و آشفته نمی شوی؟ ✍آیه نهم: آدمیزاد! روزی تو برمن فرض است و مرا نیز بر تو فرایضی است اما بدان که اگر تو در انجام فرایض نسبت به من سرپیچی کنی من نه آنم که از فرض و عهده خویش سر باز بپیچم ✍آیه دهم: ای آدمیزاد! هرکس تو را برای خودش می خواهد اما من تو را برای خودت می خواهم، پس از من نگریز ✍پایه یازدهم: آدمیزاد! اگر به آن چه روزی است کرده اند راضی و خوشنود باشی جان و تن خویش را در آسایش و راحتی گذاشته و انسانی سزاوار و ستوده ای، اما اگر به قسمت من رضا ندهی چنان دنیا را بر تو مسلط کنم که همچون حیوان وحشی بادیه پیمایی حیران و سرگردان گردی و به هر حال بیشتر از آنچه برایت روزی کرده‌ام دست نخواهی یافت و انسانی ناسزاوار و ناشایستی! ✍آیه دوازدهم: آدمیزاد! هرگاه در برابر من به بندگی ایستادی چنان باش که بنده ای خاکسار در برابر پادشاهی شکوهمند ایستاده است و چنان باش که انگار مرا میبینی که اگر تو نتوانی مرا دید من که تو را میبینم! 📕کتاب نشان از بی نشان ها، ج ۱، ص۲۶۸ @ranggarang
🔴نقش پدرها در شخصیت فرزند! 🍃آیت الله حائری شیرازی: 🔸حوصلۀ پدر، بچه را با شخصیت می کند ☘پدر وقتی خوش‌اخلاق و با تحمل و باحوصله باشد، بچه باشخصیت می‌شود. 💥حوصلۀ پدر، حوضی است که بچه در آن رشد می‌کند. 🌾 بچه، مثل «ماهی» است و «حوصلۀ پدر» مثل حوض. آن پدری که حوصله‌اش زیاد است، مثل است و بچه تا حدّ ماهی‌های دریاچه رشد می‌کند و بزرگ می‌شود. 💠 پدری که از این هم باحوصله‌تر است، مثل یک دریاست، بچه مثل ماهی در ، به اندازۀ قدرت و جرأت پیدا می‌کند. 🔵شما ببینید حسین بن علی (علیه‌السلام) فرزند دریاست، در دریای حوصله پدرش و جدّش رشد کرده است، از این جهت است که یک شخصیت زنده و بزرگ است... @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رد صلاحیت شد.. 🔥کسی که هشت سال بزرگترین خیانت ها را به کشور کرد و سفره همه مردم را فارغ از سلیقه های مذهبی و سیاسی روز به روز کوچک و کوچکتر کرد 🔴جایگاهش دادگاه و میز محاکمه است نه صحنه انتخابات که با دروغ و دغل های همیشگی اعصاب و روان مردم را به بازی بگیرد. بخش تاریک خاطرات ملت ماست... @ranggarang
🔴این یارو صاحب این کاناله کسی که در ایام دولت حسن روحانی پول‌های هنگفت میگرفت تا تپه‌های روحانی رو ماله بکشه ✍الان هم با ردصلاحیتش دارن با افزایش لاشخوری میکنن ، قبلا هم نوشته بود که اگر ردصلاحیت بشه با کانال‌های زنجیره‌ای‌شون برنامه دارن @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 ببینید | تأیید صلاحیتی که می توانست به اعتماد عمومی ضربه بزند، با درایت شورای نگهبان مهار و خنثی شد. ♦️حجت‌الاسلام‌ عالی @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همای رحمت_۲۰۲۳_۰۲_۰۱_۰۰_۴۹_۳۳_۸۷۱.mp3
6.49M
محمداصفھانۍ علۍ‌اے‌هماے‌رحمت.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: سعید روی مبل خودش را انداخت و گفت: وای مامان اصلا حال رفتن به سرکار را ندارم.. محمود که خودش را با خواندن روزنامه سرگرم کرده بود، سری از تاسف تکان داد و‌گفت: حتما اینجا هم باز مثل کارای قبلت بدبیاری آوردی و نمی خوای بگی هاا؟! چقدر بهت گفتم نمایشگاه اتومبیل می خوای بزنی همین جا تو شهر خودمون ، ورامین بزن، لج کردی که حتما باید تهران باشه و شمال شهر...بهت گفته باشم، اینبار اگر ورشکست بشی و‌چمیدونم بگی کلاه سرم رفته و.. من نیستم، والا اندازه ده تا بچه خرج تو یکی کردم، بیا همراه خودم تو باغ و روستا کار کن ، این باغ اگر یک سوم نمایشگاه درآمد نداشته باشه، اونقدرا هست که بتونی زندگیت را بگذرونی و بری پی زن و.. فتانه که مشغول درست کردن چای بود،از روی اوپن سرکی کشید و گفت: اتفاقا خوب کاری کرد تهران زد، اولا ازاینجا تا تهران راهی نیست، بعدم اونجا درآمدش بیشتره، اینجا کی میاد ماشین انچنانی بخره؟! بعدم اگر می خواستم از توی روستا براش زن بگیرم که هزارتا بود، باید یکی را براش بگیرم که سعید منو ببره بالا تا عرش ،یه زن دهن پر کن در حد خانواده... محمود نیشخندی زد و گفت: بگو می خوای یکی را بگیری مثلا با روح الله مقابله کنی، دست بردار زن، ببین روح الله توکل به خدا کرد و هر روز هم خدا را شکر مقامش میره بالا و بالاتر.. فتانه با خشم نگاهی به محمود کرد و گفت: میشه زیپ دهنت را بکشی، هر حرفی ما میزنیم آخرش باید به روح الله و مقام و پول و زن و بچه اش ختم بشه، حالا خوبه که چند ساله رفت و امد ندارین، اگر میومدن و میرفتن دیگه چه جوری چشای ما را در می آوردی؟! محمود می خواست جوابی بده که صدای زنگ آیفون بلند شد. سعید بازویش را از روی پیشانیش برداشت و گفت: این کیه؟! منتظر کسی هستین؟! فتانه با حالت سوالی نگاهی به محمود کرد و محمود همانطور که از جا بلند میشد به طرف آیفون رفت و بعد از سلام و علیکی ، دکمه آیفون را فشار داد و رو به فتانه گفت: خیلی عجیبه، جمشید بود،این اینجا چکار میکنه؟! مگه زندان نبود؟ فتانه همانطور که به طرف اتاق میرفت تا لباس پلوخوری بپوشه گفت: قوم و خویشا تو هستن از من میپرسی؟! محمود خنده بلندی کرد و گفت: تو و شمسی مدام جیک تو جیک هستین ،پس من از کی بپرسم و در همین حین تقه ای به در هال خورد و در بازشد و سر جمشید با موهای جو‌گندمی بلند و سبیل تا بنا گوش در رفته و صورت سبزه و چشمهای دریده از بین در پیدا شد. سعید از جا بلند شد و همانطور که لباسش را مرتب می کرد ایستاد. جمشید داخل شد و پشت سرش زیور و بعد هم شراره.. سعید با همه سلام علیک کرد، فتانه خودش را به هال رساند و محمود هم در حال خوش و بش با مهمونا بود. مهمانها نشستند و فتانه داخل آشپزخانه شد و به سعید اشاره کرد که داخل اشپزخانه بشه.. سعید داخل آشپزخانه شد و فتانه به یخچال اشاره کرد و گفت: تا من یه چایی میریزم تو هم سبد میوه را بیار بچین توی این ظرف، انگار مصلحت بود تو نری سرکار و اینجا کمک دست من باشی سعید خنده ریزی کرد و گفت: حالا انگاری چه شخص شخیصی اومده مهمونی، به قول بابا جمشید گوش بُر اومده، اون دخترش همچی آرایشی کرده، انگار اومده عروسی، چقدرم زشته.. فتانه هیسی کرد و گفت: نگو اینجور میشنون ناراحت میشن. فتانه سینی چای به دست وارد هال شد، چای را به دست محمود داد تا بچرخونه و خودش روی مبل روبروی شراره نشست. شراره نگاه خیره اش را به چشمهای فتانه دوخت، هر لحظه داغ و داغ تر میشد و همین حس را فتانه داشت. شراره نگاهش را از فتانه به سعید دوخت که با ظرف میوه وارد هال شد، انگار بندی درون قلبش پاره شد، زیر لب گفت: چقدر خوش تیپه، حتی خوش تیپ تر از دیروز که توی نمایشگاه دیدمش و آرام زمزمه کرد، تو باید مال من بشی، حتی به قیمت جنگیدن با فتانه... فتانه که سهل است با دنیا میجنگم تا به دستت بیارم، درسته من از نُه، ده سالگی به لطف مادربزرگم ،کارام را با موکلم انجام میدادم، خیلی راحت به خواسته ام میرسیدم، اما الان پشت سر سعید یکی مثل فتانه است که اون هم موکل داره، پس باید با قدرت بیشتری بجنگم تا سعید را بدست بیارم و میارم.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: از وقتی شراره چشمش به سعید افتاده بود دیگر شب و روز نداشت، مدام دنبال کارهایی بود که سعید را به سمت خودش بکشد و از برخورد پدرش هم متوجه شده بود که خیلی از سعید خوشش آمده، گرچه پدرش هم به منافع خودش بیشتر می اندیشید تا خوشبختی دخترش و این از ازدواج خواهرش شیلا مشخص بود. اما حمایت جمشید برای شراره برگ برنده محسوب میشد. شراره هر روز صبح که از خواب بیدار میشد با وشوشه و موکلش مدام خانواده آقا محمود را چک میکرد، حتی یک زمانی متوجه شد که فتانه دختری را برای سعید در نظر گرفته و قرار خواستگاری گذاشته، شراره که دلش راضی نمیشد فقط به عملکرد موکلش قناعت کند با بکارگیری طلسمی قوی، ان وصلت را بهم زد، هر چه زمان می گذشت، شراره بی قرارتر می شد، باید کاری می کرد که به سعید برسد بیش از یکسال از شروع مراودات خانوادگی جمشید و محمود که بیشتر به خاله بازی شبیه بود می گذشت اما هر چه شراره بیشتر شیدای سعید میشد، انگار سعید از او دورتر میشد. پس میبایست کاری کند کارستان، برای همین با چند نفر از اساتیدی که در حوزه جادوگری میشناخت تماس گرفت، کسانی که از برترین های روزگار در این زمینه بودند، همهٔ آنها متفق القول به شراره پیشنهاد کردند تا موکلی قوی تر استخدام کند، موکلی که کارهای سخت را خیلی راحت انجام میداد، اما گرفتن چنین موکل هایی، مستلزم کشیدن سختی هایی بود که باید تحمل میکرد. شراره بعد از مدتها فکر کردن و سبک و سنگین کردن تصمیم خودش را گرفت پس باید زودتر آن موکل را میگرفت. شراره، بر خلاف همیشه که تا لنگ ظهر می خوابید صبح زود از خواب بیدارشد، بدون اینکه صبحانهٔ درست و حسابی بخورد از خانه بیرون زد، مقصد شراره، بازار مرغ فروش ها بود البته مرغ زنده... بالاخره بعد از یک ساعت به مقصد رسید و جلوی هر فروشنده ای می ایستاد و از آنها کلاغ میخواست، چند نفری او را مسخره کردند اما نفر آخر پسر بچه ای تر و فرز بود که برق شیطنت از چشمانش می بارید، تعدادی کبک داخل توری جلویش بود، شراره نزدیکش شد و همانطور که خم شده بود و کبک ها را نگاه می کرد گفت: ببینم آقا پسر، توی این بازار کسی کلاغ میاره برا فروش؟! پسرک نیشخندی زد و گفت: هر جونوری بخوای هست اما کلاغ نیست،تو‌که از کلاغ خوشت میاد، حتما موش هم دوست داری بیا ببرمت پیش یکی از دوستام.. شراره وسط حرفش دوید و گفت: نه من کلاغ میخوام پسرک که متوجه شد شراره شوخی نمی کند، همانطور که با دست سرش را می خاراند گفت: چند تا می خوای؟ شراره گفت: دوتا،سه تا.. پسرک آهانی کرد و گفت: اگر پول خوبی بدی، شاید تونستم فردا برات بیارم. شراره لبخندی زد و گفت: باشه قبول، روزانه چقدر درآمد داری؟! من حاضرم درآمد یک روز را بهت بدم تا برام چندتا کلاغ بیاری پسرک خوشحال شد و گفت: یعنی صدهزارتومان میدی؟ شراره با تعجب گفت: مگه تو صد هزارتومان روزانه درآمد داری؟ پسرک لبخند گل گشادی زد و گفت: نگا نکن ریزه میزه ام اما خیلی زرنگم هااا شراره سری تکان داد و گفت: باشه تو برام کلاغ بیار من بهت پول میدم پسرک که انگار هیجان زده شده بود،شروع کرد به جمع کردن بساطش و گفت: باشه، فردا صبح بیا همینجا، قول میدم یه دسته کلاغ برات بگیرم.. شراره سری تکان داد و گفت: قول دادی هااا، فردا میام.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang