#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_پنجم 🎬:
سعید روی مبل خودش را انداخت و گفت: وای مامان اصلا حال رفتن به سرکار را ندارم..
محمود که خودش را با خواندن روزنامه سرگرم کرده بود، سری از تاسف تکان داد وگفت: حتما اینجا هم باز مثل کارای قبلت بدبیاری آوردی و نمی خوای بگی هاا؟! چقدر بهت گفتم نمایشگاه اتومبیل می خوای بزنی همین جا تو شهر خودمون ، ورامین بزن، لج کردی که حتما باید تهران باشه و شمال شهر...بهت گفته باشم، اینبار اگر ورشکست بشی وچمیدونم بگی کلاه سرم رفته و.. من نیستم، والا اندازه ده تا بچه خرج تو یکی کردم، بیا همراه خودم تو باغ و روستا کار کن ، این باغ اگر یک سوم نمایشگاه درآمد نداشته باشه، اونقدرا هست که بتونی زندگیت را بگذرونی و بری پی زن و..
فتانه که مشغول درست کردن چای بود،از روی اوپن سرکی کشید و گفت: اتفاقا خوب کاری کرد تهران زد، اولا ازاینجا تا تهران راهی نیست، بعدم اونجا درآمدش بیشتره، اینجا کی میاد ماشین انچنانی بخره؟! بعدم اگر می خواستم از توی روستا براش زن بگیرم که هزارتا بود، باید یکی را براش بگیرم که سعید منو ببره بالا تا عرش ،یه زن دهن پر کن در حد خانواده...
محمود نیشخندی زد و گفت: بگو می خوای یکی را بگیری مثلا با روح الله مقابله کنی، دست بردار زن، ببین روح الله توکل به خدا کرد و هر روز هم خدا را شکر مقامش میره بالا و بالاتر..
فتانه با خشم نگاهی به محمود کرد و گفت: میشه زیپ دهنت را بکشی، هر حرفی ما میزنیم آخرش باید به روح الله و مقام و پول و زن و بچه اش ختم بشه، حالا خوبه که چند ساله رفت و امد ندارین، اگر میومدن و میرفتن دیگه چه جوری چشای ما را در می آوردی؟!
محمود می خواست جوابی بده که صدای زنگ آیفون بلند شد.
سعید بازویش را از روی پیشانیش برداشت و گفت: این کیه؟! منتظر کسی هستین؟!
فتانه با حالت سوالی نگاهی به محمود کرد و محمود همانطور که از جا بلند میشد به طرف آیفون رفت و بعد از سلام و علیکی ، دکمه آیفون را فشار داد و رو به فتانه گفت: خیلی عجیبه، جمشید بود،این اینجا چکار میکنه؟! مگه زندان نبود؟
فتانه همانطور که به طرف اتاق میرفت تا لباس پلوخوری بپوشه گفت: قوم و خویشا تو هستن از من میپرسی؟!
محمود خنده بلندی کرد و گفت: تو و شمسی مدام جیک تو جیک هستین ،پس من از کی بپرسم و در همین حین تقه ای به در هال خورد و در بازشد و سر جمشید با موهای جوگندمی بلند و سبیل تا بنا گوش در رفته و صورت سبزه و چشمهای دریده از بین در پیدا شد.
سعید از جا بلند شد و همانطور که لباسش را مرتب می کرد ایستاد.
جمشید داخل شد و پشت سرش زیور و بعد هم شراره..
سعید با همه سلام علیک کرد، فتانه خودش را به هال رساند و محمود هم در حال خوش و بش با مهمونا بود.
مهمانها نشستند و فتانه داخل آشپزخانه شد و به سعید اشاره کرد که داخل اشپزخانه بشه..
سعید داخل آشپزخانه شد و فتانه به یخچال اشاره کرد و گفت: تا من یه چایی میریزم تو هم سبد میوه را بیار بچین توی این ظرف، انگار مصلحت بود تو نری سرکار و اینجا کمک دست من باشی
سعید خنده ریزی کرد و گفت: حالا انگاری چه شخص شخیصی اومده مهمونی، به قول بابا جمشید گوش بُر اومده، اون دخترش همچی آرایشی کرده، انگار اومده عروسی، چقدرم زشته..
فتانه هیسی کرد و گفت: نگو اینجور میشنون ناراحت میشن.
فتانه سینی چای به دست وارد هال شد، چای را به دست محمود داد تا بچرخونه و خودش روی مبل روبروی شراره نشست.
شراره نگاه خیره اش را به چشمهای فتانه دوخت، هر لحظه داغ و داغ تر میشد و همین حس را فتانه داشت.
شراره نگاهش را از فتانه به سعید دوخت که با ظرف میوه وارد هال شد، انگار بندی درون قلبش پاره شد، زیر لب گفت: چقدر خوش تیپه، حتی خوش تیپ تر از دیروز که توی نمایشگاه دیدمش و آرام زمزمه کرد، تو باید مال من بشی، حتی به قیمت جنگیدن با فتانه...
فتانه که سهل است با دنیا میجنگم تا به دستت بیارم، درسته من از نُه، ده سالگی به لطف مادربزرگم ،کارام را با موکلم انجام میدادم، خیلی راحت به خواسته ام میرسیدم، اما الان پشت سر سعید یکی مثل فتانه است که اون هم موکل داره، پس باید با قدرت بیشتری بجنگم تا سعید را بدست بیارم و میارم..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_پنجم🎬:
حالا روزگاری دیگر شروع شده بود، اینک نوح به ملکوت رخت سفر بسته بود و رهبری بنی بشر برعهده حضرت سام قرار داشت.
حضرت سام امور را همانطور که نوح نبی پایه ریزی کرده بود پیش میبرد، این نسل چون حیله های ابلیس را به چشم خود دیده بودند و جامعهٔ قبل از طوفان و پر از کفر و نفاق و بی دینی را با پوست و گوشت و خون خود حس کرده بودند، به نوعی زرهی نفوذ ناپذیر در برابر وسوسه ها و حیله های ابلیس و اتاق عملیاتش پوشیده بودند و تیر ترکش ابلیس به خودش باز می گشت
و عملا ابلیس و سردارانش بیکار بودند، ولی انقدر ها هم وقت را هدر نمیدادند و ابلیس راهکارهای جدید برای نفوذ به نسل جدید ارائه می کرد.
او که از قبل خلقت حضرت آدم در آسمان ها حضور داشت، خوب نقاط قوت و ضعف و حساس انسان را می دانست.
ابلیس روز هبوط ادم در روی زمین وجود داشت و با چشم خودش دید زمانی که حضرت آدم و حوا از بهشت برزخی رانده شدند و بر روی زمین آمدند با اینکه جز خودشان کسی روی زمین نبود و آدم و حوا هم محرم یکدیگر بودند، اولین کاری که کردند به خاطر بدن برهنه شرم داشتند و خودشان را با شاخ و برگ درختان پوشانیدند و این حرکت نکته ای قابل تامل برای ابلیس در پی داشت و متوجه شد اولین چیزی که مرز بین انسانیت و حیوانیت را جدا می سازد پوشیدگی و حفظ عورت است، پس ابلیس به لشکرش آموزش داد که اولین سرمایه گذاری جنود شیطان روی همین پوشیدگی باید باشد،زیرا حس پوشیدگی در فطرت انسان وجود دارد و اگر شیطان موفق شود شخصی را تحت تاثیر خود قرار دهد به طوریکه که پای بر روی این حس فطری بگذارد پس راحت می تواند برده ابلیس شود، پس قانونی در بین ابلیسیان برقرار شد به این ترتیب که یکی از مناسک ابلیسی برهنه شدن و درهم آمیختن یک جمع باید باشد..
ابلیس موشکافانه و ریز بینانه مسائل را حلاجی می کرد و برای سردارانش باز می کرد و امید داشت که نسل بعد از طوفان نوح را بتواند فریب دهد.
در طول حکومت و پیامبری حضرت سام، اوضاع خوب و پاک و عالی بود اما زمانی که سام از دنیا رفت و قدرت به پسرش «افخشید» رسید و نسل جدید جایگزین نسل قدیم شد، نسلی که از طوفان نوح تنها روایتی شنیده بود و حیله های ابلیس را ندیده بود، اینجا بود که زمان و مکان برای کار ابلیس و ابلیسیان مهیا شد و جنود شیطان دست به کار شدند...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@ranggarang