eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
24 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: یوشع دستی داخل آب چشمه برد و خنکای آب بر جانش نشست و انگار به سراسر وجودش ریخته شد و احساس شادی و سر زندگی وجودش را گرفت و اینقدر این حس زیبا و چشیدنی بود که او دوست داشت کل تنش را به آب بسپارد، اما با خود گفت اول ماهی را بشورم و بعد خود را در آب این چشمه ی. جان بخش صفا دهم. پس با اینکه نمی توانست دل از آب بکند، به طرف سبد رفت و ماهی را در دست گرفت و کنار چشمه نشست و ماهی را داخل آب برد، ناگهان به یکباره ماهی تکان خورد، یوشع تعجب کرد و فکر می کرد اشتباه حس کرده و بار دیگر ماهی را در آب فرو برد و این بار ماهی در دستان یوشع شروع به تقلا کرد، انگار ماهی نمک سود زنده شده بود. یوشع ماهی را محکم گرفته بود که مبادا فرار کند و ماهی آنقدر خودش را تکان داد که تیزی باله هاش به دست یوشع گرفت و دستش را زخمی نمود و یک لحظه یوشع حواسش پی زخم دستش رفت که ماهی لغزید و از دست یوشع افتاد و شنا کنان در آی چشمه به پیش رفت و از چشم یوشع محو شد. یوشع با ناامیدی به رد رفتن ماهی خیره شد و زیر لب گفت: ماهی از دستم گریخت، حالا چیزی برای غذا نداریم و اینقدر در گیر نبود ماهی شد که اصلا توجه نکرد که این ماهی نمک سود بود و با آب چشمه زنده شد یوشع که حالا دستش از ماهی کوتاه شده بود نگاهی به آب چشمه کرد و دوباره آن حس جانبخش در وجودش زنده شد و خود را نزدیک چشمه رساند و کنار چشمه نشست و دست و پاهایش را به آب چشمه سپرد حالا سرشار از حس زندگی شده بود،حسی که تا این زمان نچشیده بود یوشع مدام کفی از آب پر می کرد و بر سر وصورتش میزد و انگار در عالمی دیگر بود و فکرش از هر چه دور و برش بود تهی شده بود و اصلا از یاد برده بود که موسی کمی آن طرف تر مشغول استراحت است و مناظر رسیدن غذا... لحظات به سرعت می گذشت و حال یوشع انقدر خوش بود که نمی دانست چه مدت گذشته که ناگهان با صدای موسی که از پشت سرش بلند شد به خود امد: کجایی یوشع؟! مانند کودکان آب بازی می کنی؟! برخیز تا برویم، راه طولانی ست، انگار فراموش کرده ای برای چه آمده ایم. یوشع با حالت دستپاچگی از آب بیرون آمد و همانطور که لباس هایش را مرتب می کرد گفت: ببخشید، آب این چشمه آنقدر روحبخش بود که مرا از دنیا غافل کرد، برویم...حرکت کنیم یوشع و‌موسی حرکت کردند بدون آنکه یوشع یادش باشد که از قضیه ی زنده شدن ماهی چیزی بگوید. چند فرسخی کخ جلو رفتند موسی به یوشع گفت: خیلی گرسنه مان شده، رفتی که ماهی را آماده ی خوردن نمایی و به گمان فراموش کردی.. در این هنگام، یوشع تازه یاد ماهی نمک سود افتاد که در آب چشمه زنده شده بود، پس با حالت شرمندگی داستان ماهی را تعریف کرد و گفت که فراموش کرده همان موقع بگوید. موسی به سرعت به عقب برگشت و‌گفت: باید خود را به ان چشمه برسانیم، همانا آن چشمه عین الحیات بوده که ماهی مرده جان گرفته و آنجا همان مجمع البحرین هست که قرار است ما با آن معلم فرهیخته دیدار کنیم. یوشع سری تکان داد و گفت: برگردیم، اما یک سوال دارم، ایشان چگونه معلمی ست که به نبی خدا درس می دهد. موسی لبخندی زد و گفت: خداوند میفرمایید که ما از رحمتمان علمی به ایشان دادیم که قرار است این علم را به شما بیاموزد و من باید این معلم بزرگ را ببینم و ثابت کنم که لیاقت فراگرفتن این علم را دارم. یوشع و موسی با سرعت حرکت کردند و خود را به چشمه ی آب حیات رساندند و در این همگام مردی بلند بالا با لباسی سفید و چهره ای نورانی را در کنار چشمه یافتند ادامه دارد... @ranggarang
🎬: موسی آرام آرام پیشرفت و یوشع هم به دنبالش، تا اینکه به یک قدمی آن مرد نورانی رسیدند و موسی سرش را بالا گرفت و گفت: سلام ای مرد خدا! من آمده ام تا از آن علمی که خداوند به شما آموزش داده، به من هم یاد دهید و من نیز بهره ای از آن علم ببرم. خضر نگاهی از سر مهر به آن دو نمود و فرمود: سلام بر موسی کلیم الله و سلام بر برادرم یوشع بن نون، من مایلم که این علم را به تو آموزش دهم منتها خداوند مرا به امری موکل کرده که تو طاقت فرا گرفتن آن را نداری و ظرفیت بهره از این علم در وجود تو نیست پس از این علم صرفنظر کن موسی نفس کوتاهی کشید و فرمود: خدا به من از علم تو سخن گفت و من می خواهم آن را فراگیرم، پس امتحانی کنید و ببینید فراگیری ما چگونه است، شاید ظریفیتش را پیدا کردیم. حضرت خضر به آن دو اشاره کرد تا بنشینند و سپس خودش چون استادی روبه روی آنان قرار گرفت و فرمود: گفتن این علم پیش زمینه ای دارد، یعنی برای ورود به این علم باید ظرفیتش را ایجاد کرد. موسی سری تکان داد و فرمود: بفرمایید، ما سراپا گوشیم، هر آنچه صلاح می دانید انجام دهید. حضرت خضر روی تخته سنگی که اطرافش پر از چمن های شاداب و گلهای رنگارنگ بود نشست و مشغول صحبت شد: بدان و آگاه باش که خداوند این جهان را خلقت نکرد مگر به بهانه ی وجود نازنین پنج کلمه ی مقدس، اولین آنها محمد، خاتم پیامبران است که در راه تبلیغ اسلام شکنجه های فراوان می شود و او را سنگ میزنند و خاکستر بر سر مبارکش میریزند و در آخر او را شهید می کنند، دومین آنها علی بن ابیطالب است که حق او را غصب می کنند و سالها او را از جایگاهش دور می کنند و در آخر در سجده ی نماز، شمشیر به فرق مبارکش می زنند و ملکوتی میشود، سومین آنان بانویی مکرمه است، فاطمه نام دارد او سرور زنان اهل بهشت است مردم به خانه اش حمله می کنند و درب خانه را می سوزانند و پهلویش می شکنند و او را با مظلومیت به شهادت می رسانند، چهارمین و پنجمین آنها حسنین هستند که سرور جوانان اهل بهشتند، حسن نیز مانند پدرش از حق خود محروم و پس از سختی های زیاد با زهر کین نامردمان به شهادت می رسد و اما حسین...چه بگویم از حسین که او را در حالیکه خانواده و زن و فرزند همراهش است محاصره می کنند، در کنار نهر آبی که از آن اوست با لبی تشنه سر از بدنش جدا می کنند، فرزندانش را می کشند و آنها را ارباً اربا می کنند و اهل بیتش را به اسارت می برند... هر سخنی که خضر می زد قطره اشکی از چشم موسی و یوشع میریخت تا اینکه خضر به شهادت حسین رسید، انگار کنار چشمه ی آب حیات، حسینیه ای برپا شده بود که خضر روضه خوانش بود و موسی و یوشع عزادارانش...هنوز خضر به نیمه های داستان کربلا نرسیده بود که موسی و یوشع برسر زنان حسین حسین می گفتند و از ته دل ناله می زدند، انگار این مشیت خداست که در زمان های مهم تاریخ باید کسی روضه ی حسین را بخواند تا کاری بزرگ به سرانجام رسد، جایی حضرت آدم برحسین گریه کرد و توبه اش قبول شد، سپس نوح و ابراهیم و حالا موسی...و این اراده ی خداست تا پیامبران هنگام ابتلا و ارتقا مقام باید گریهِ کن حسین باشند. خضر می گفت و گریه می کرد، موسی و یوشع می شنیدند و بر سر و سینه میزدند و سپس خضر از فضائل محمد و آل محمد گفت و احادیث قدسی را برای آن دو روایت کرد، آنچنان که موسی به شوق امده بود و رو به خضر گفت: ای مرد پرهیزگار برای من دعا کنید که جزء یاران محمد و آل محمد باشم و این درخواست به ان معنا بود که موسی به مقام خضوع در مقابل محمد و آل محمد رسیده است و این یعنی که خضر می تواند آموزش هایش را شروع کند. خضر پس از این مجلس، از جای برخواست و رو به موسی و یوشع گفت: درسی که به شما می دهم عملی ست، همراه من شوید اما این همراهی شرط دارد و شرط ان این است که تا زمانی خودم لب به سخن نگشودم شما حق ندارید از من سؤال کنید و اگر عملی را انجام دادم که به مذاقتان سازگار نبود حق اعتراض ندارید، چرا که من از خود کاری را انجام نمی دهم و هر عملی که انجام دهم خواسته ی خداوند متعال است که به من امر نموده، یعنی من اسباب ان کار هستم موسی و یوشع قول دادند همراه او شوند و شرط را نیز پذیرفتند ادامه دارد... @ranggarang
🎬: موسی آرام آرام پیشرفت و یوشع هم به دنبالش، تا اینکه به یک قدمی آن مرد نورانی رسیدند و موسی سرش را بالا گرفت و گفت: سلام ای مرد خدا! من آمده ام تا از آن علمی که خداوند به شما آموزش داده، به من هم یاد دهید و من نیز بهره ای از آن علم ببرم. خضر نگاهی از سر مهر به آن دو نمود و فرمود: سلام بر موسی کلیم الله و سلام بر برادرم یوشع بن نون، من مایلم که این علم را به تو آموزش دهم منتها خداوند مرا به امری موکل کرده که تو طاقت فرا گرفتن آن را نداری و ظرفیت بهره از این علم در وجود تو نیست پس از این علم صرفنظر کن موسی نفس کوتاهی کشید و فرمود: خدا به من از علم تو سخن گفت و من می خواهم آن را فراگیرم، پس امتحانی کنید و ببینید فراگیری ما چگونه است، شاید ظریفیتش را پیدا کردیم. حضرت خضر به آن دو اشاره کرد تا بنشینند و سپس خودش چون استادی روبه روی آنان قرار گرفت و فرمود: گفتن این علم پیش زمینه ای دارد، یعنی برای ورود به این علم باید ظرفیتش را ایجاد کرد. موسی سری تکان داد و فرمود: بفرمایید، ما سراپا گوشیم، هر آنچه صلاح می دانید انجام دهید. حضرت خضر روی تخته سنگی که اطرافش پر از چمن های شاداب و گلهای رنگارنگ بود نشست و مشغول صحبت شد: بدان و آگاه باش که خداوند این جهان را خلقت نکرد مگر به بهانه ی وجود نازنین پنج کلمه ی مقدس، اولین آنها محمد، خاتم پیامبران است که در راه تبلیغ اسلام شکنجه های فراوان می شود و او را سنگ میزنند و خاکستر بر سر مبارکش میریزند و در آخر او را شهید می کنند، دومین آنها علی بن ابیطالب است که حق او را غصب می کنند و سالها او را از جایگاهش دور می کنند و در آخر در سجده ی نماز، شمشیر به فرق مبارکش می زنند و ملکوتی میشود، سومین آنان بانویی مکرمه است، فاطمه نام دارد او سرور زنان اهل بهشت است مردم به خانه اش حمله می کنند و درب خانه را می سوزانند و پهلویش می شکنند و او را با مظلومیت به شهادت می رسانند، چهارمین و پنجمین آنها حسنین هستند که سرور جوانان اهل بهشتند، حسن نیز مانند پدرش از حق خود محروم و پس از سختی های زیاد با زهر کین نامردمان به شهادت می رسد و اما حسین...چه بگویم از حسین که او را در حالیکه خانواده و زن و فرزند همراهش است محاصره می کنند، در کنار نهر آبی که از آن اوست با لبی تشنه سر از بدنش جدا می کنند، فرزندانش را می کشند و آنها را ارباً اربا می کنند و اهل بیتش را به اسارت می برند... هر سخنی که خضر می زد قطره اشکی از چشم موسی و یوشع میریخت تا اینکه خضر به شهادت حسین رسید، انگار کنار چشمه ی آب حیات، حسینیه ای برپا شده بود که خضر روضه خوانش بود و موسی و یوشع عزادارانش...هنوز خضر به نیمه های داستان کربلا نرسیده بود که موسی و یوشع برسر زنان حسین حسین می گفتند و از ته دل ناله می زدند، انگار این مشیت خداست که در زمان های مهم تاریخ باید کسی روضه ی حسین را بخواند تا کاری بزرگ به سرانجام رسد، جایی حضرت آدم برحسین گریه کرد و توبه اش قبول شد، سپس نوح و ابراهیم و حالا موسی...و این اراده ی خداست تا پیامبران هنگام ابتلا و ارتقا مقام باید گریهِ کن حسین باشند. خضر می گفت و گریه می کرد، موسی و یوشع می شنیدند و بر سر و سینه میزدند و سپس خضر از فضائل محمد و آل محمد گفت و احادیث قدسی را برای آن دو روایت کرد، آنچنان که موسی به شوق امده بود و رو به خضر گفت: ای مرد پرهیزگار برای من دعا کنید که جزء یاران محمد و آل محمد باشم و این درخواست به ان معنا بود که موسی به مقام خضوع در مقابل محمد و آل محمد رسیده است و این یعنی که خضر می تواند آموزش هایش را شروع کند. خضر پس از این مجلس، از جای برخواست و رو به موسی و یوشع گفت: درسی که به شما می دهم عملی ست، همراه من شوید اما این همراهی شرط دارد و شرط ان این است که تا زمانی خودم لب به سخن نگشودم شما حق ندارید از من سؤال کنید و اگر عملی را انجام دادم که به مذاقتان سازگار نبود حق اعتراض ندارید، چرا که من از خود کاری را انجام نمی دهم و هر عملی که انجام دهم خواسته ی خداوند متعال است که به من امر نموده، یعنی من اسباب ان کار هستم موسی و یوشع قول دادند همراه او شوند و شرط را نیز پذیرفتند ادامه دارد... @ranggarang
🎬: خضر به راه افتاد و موسی و یوشع هم همراه او شدند، کمی جلوتر رفتند خضر اشاره نمود و فرمود: می خواهم به سمت دریا برویم و با زدن این حرف چند قدم برداشت و دریایی خروشان جلویشان پدیدار شد. کشتی ها و قایق های مختلفی مشغول بارگیری و رفت و آمد بودند. خضر به سمت کشتی ای رفت که بارگیری کرده بود و مسافرینش هم تکمیل بود و آماده ی حرکت بود. ناخدا فریاد زد: لنگر را جمع کنید! خضر با شتاب جلو رفت و گفت: برادر می شود من و همراهانم با شما بیاییم؟! ما هم قصد سفر داریم و اگر امکان دارد لطف کنید و ما را هم جای دهید. ناخدا سری تکان داد و گفت: ببینید! گوش تا گوش کشتی مسافر نشسته است، سخت می توانم جای خالی پیدا کنم، شما با کشتی بعدی بیایید. خضر با لحنی مضطرانه گفت: من باید همراه شما شوم، معلوم نیست کشتی بعدی کی حرکت کند، مهربانی بکار دهید و روی مرا زمین نزنید. ناخدا که گویی آدمی منصف و رقیق القلب بود، نفس کوتاهی کشید و گفت: با اینکه برایم مشکل ساز می شود، اما نمی خواهم دلتان را بشکنم و خللی در کار و برنامه تان ایجاد شود، بفرمایید سوار شوید. خضر تشکری کرد و هر سه با هم سوار شدند و موسی در دل به بزرگواری و مهربانی ناخدای کشتی آفرین می گفت. هر سه جایی برای خود پیدا کردند و کنار هم نشستند، حالا کشتی در میان امواج دریا بود، خضر نگاهی به اطراف کرد و آرام به طوریکه جلب توجه نکند از جا برخاست. موسی با نگاهش او را دنبال می کرد و متوجه شد خضر به سمت قسمتی از کشتی میرود که هیچ‌مسافری نبود، شاید ورود مسافرین به آنجا ممنوع بود. موسی کنجکاو شده بود که خضر می خواهد چه کند، پس او هم از جا برخواست و درست به مکانی رفت که خضر رفته بود. موسی خود را به خضر رسانید و در کمال تعجب دید خضری در مکانی که کاملا از دید بقیه پنهان بود نشسته و مشغول کاریست. موسی خودش را جلوتر کشانید و دید خضر با ابزار نوک تیزی که در زیر لباسش پنهان کرده بود، کشتی را سوراخ کرد، سوراخ آنقدر بزرگ بود که باعث می شد از قیمت کشتی بیافتد و شاید حادثه ای پیش بیاید. خضر بعد از اینکه سوراخ را ایجاد کرد، پارچه ای درون آن جای داد که کسی به سرعت متوجه این سوراخ نشود. موسی که عدالتخواهی در ذاتش بود و به خاطر همین عدالتخواهی بود که روزگاری از مصر گریزان شد، تا دید خضر چنین کرد، چنان خشمگین شد که صورتش به سرخی میگرایید پس رو به خضر نمود و گفت... ادامه دارد.. @ranggarang
🎬: موسی با عصبانیتی که در چهره اش موج میزد رو به خضر گفت: چه می کنید یا خضر؟! کشتی این ناخدای مهربان را سوراخ می کنید تا یک زمانی در جایی غرق شوند؟! این از عدالت به دور است، مگر شما با هزاران خواهش از او نخواستید که ما را سوار کشتی کنند؟! مگر کشتی مملو از جمعیت نبود و ظرفیتش پر نشده بود؟! اما این ناخدای رئوف چون فکر می کرد ما انسان های خداترس و مؤمنی هستیم ما را با احترام سوار نمود و آیا این است جواب خوبی؟ آیا در جواب محبت این شخص باید کشتی را سوراخ کنی تا با اهلش غرق شوند؟! در اینجا طبیعت عدالتخواهانه ی موسی به او نهیب میزد که چنین جلوی خضر قد علم کند، اما این عدالتخواهی عجولانه و شتاب زده بود و وقتی عدالتخواهی عجولانه رخ بنماید جلوی پروژه ی خداوند را می گیرد. هر چه که موسی عصبانی بود و با تندی سخن می گفت، خضر آرام بود و با آرامش گوش میکرد و گذاشت موسی حرفش را به کمال بزند، سپس با طمأنینه گفت: مگر من به شما نگفتم که تو را طاقت و صبر همراهی با من نیست؟! مگر همین چند ساعت پیش با هم قول و قرار نکردی و پیمان نبستی که صبور باشی و تا من از دلایل کارم نگفتم، تو نه سوالی بپرسی و نه اعتراضی کنی؟! حالا تو را چه می شود که عهد و پیمانت را نادیده گرفتی؟! در این هنگام موسی با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: مرا ببخش ای بزرگ مرد، یک لحظه پیمانم را فراموش کردم و تو به خاطر فراموشی عهد مرا مؤاخذه نکن که خود شرمگینم، این بار را ببخش و گذشت کن ای خضر! خضر نفس کوتاهی کشید و گفت: پس دیگر عهدی که بستی را فراموش نکن، این بار چنین شد و دیگر انجام نده موسی چشمی گفت و در همین حین کشتی به ساحل رسید و مسافران پیاده شدند و وقتی که خضر و همراهانش می خواستند پیاده شوند عوامل داخل کشتی با احترامی زیاد از آنها خدا حافظی کردند. خضر این بار به سمت شهری که در ساحل دریا بود رفت و چندین خیابان و کوچه و پس کوچه را طی کرد و سپس به میدانی خاکی رسید، تعدادی زیادی بچه مشغول بازی و هیاهو بودند، در بین این بچه ها، کودکی بود بلند بالا با صورتی زیبا و گونه هایی گلگون، مشخص بود از همه با هوش تر است، چرا که دیگر کودکان از او حرف شنوی داشتند. خضر کنار دیواری که مشرف به میدان بازی بچه ها ایستاد و با نگاه خیره اش آن کودک را دنبال می کرد. موسی و یوشع هم از نگاه های پی در پی خضر به آن کودک،محو آن کودک شده بودند و موسی را در دل به آن کودک آفرین می گفت و برای پدر و مادرش خوشحال بود که چنین فرزندی دارند که ناگهان... ادامه دارد... @ranggarang
َ 🎬: در این هنگام، ان پسر زیبا رو که مهتر دیگر کودکان بود به کوچه ای دیگر رفت و بالافاصله خضر به دنبالش روان شد و موسی و یوشع هم به دنبال خضر رفتند پسرک از این کوچه به آن کوچه می رفت و در هر کجا با بچه ای صحبت می کرد و نطقی می نمود و می گذشت و مشخص بود بچه ای باهوش است، بالاخره بعد از گذشت دقایقی، پسرک به سمت ساحل دریا رفت، خضر هم به دنبالش پسر کنار آب دریا و ساحل نشست و پاهایش را در شن های نرم ساحل فرو برد و هر وقت موج آب می آمد، آب را روی پاهایش میریخت و پسر خیره به دریا بود و خضر خیره به پسر..‌ خضر اطراف را از نظر گذارند و وقتی دید که کسی اطرافشان نیست، مانند یک شکارچی چابک و فرز خود را به پسرک رساند و دست به گردن پسرک انداخت و شروع کرد به فشار دادن. موسی با دیدن این صحنه رو به یوشع گفت: جناب خضر چه میکند؟! یوشع هم که متعجب شده بود شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم من از کارهای این معلم مرموز سر در نمی آورم...به نظرم می خواهد بلایی بر سر پسرک بیاورد موسی گفت: وقتی خضر پسرک را می پایید فکر می کردم مهر او را به دل دارد اما انگار می خواهد او را بکشد، باید جلو بروم و مانع این کار بد شوم و با زدن این حرف قدمی پیش گذاشت و می خواست مانع کار خضر شود که همچنان مشغول فشار دادن گلوی پسرک بود یوشع دست موسی را گرفت و گفت: نه جلو نرو، شاید خضر... هنوز حرف در دهان یوشع بود که موسی خود را به خضر رسانید و وقتی بالای سر او رسید متوجه شد که ان پسر نفس نمی کشد و سفیدی چشمانش پیدا شده و آثار مرگ در او مشهود است. خضر مطمئن شد پسر دار فانی را وداع کرده از جا برخواست و لباسش را تکاند و به راه افتاد ناگهان موسی با عصبانیت خودش را به او رساند و روبه رویش ایستاد و گفت: این چکاری بود که کردی مرد؟! پسر به این زیبایی و باهوشی را کشتی؟! نگفتی شاید او پدر و مادری داشته باشد؟! نمی گویی بعد از مرگ این پسر چه بر سر پدر و مادرش می آید؟! این از جوانمردی به دور است، کودکی بی گناه و بی دفاع را در جایی خلوت گیر بیاندازی و او را بکشی... ادامه دارد... @ranggarang
🎬: موسی از خشم لبریز بود و خضر باز هم با آرامشی در نگاهش به او خیره شد و با طمأنینه ای که مختص او بود گفت: باز هم که عهدت را فراموش کردی! مگر قرار نشد تا خودم لب به سخن باز نکردم سوالی نپرسی و در قبال کارهای من اعتراض نکنی؟! ای موسی! بارها گفته ام و باز هم میگویم، هر چه که من می کنم نه از جانب من است بلکه فرمان پروردگار است، پروردگار گاهی چیزی را مقدر می کند و برای این تقدیر اسبابی لازم است، گاهی اسباب آن تقدیر عواملی از طبیعت است و گاهی بهانه ای کوچک و در این قضایا من اسباب هستم، باید هرآنچه را که خدا به من دستور داده انجام دهم. موسی که باز عهدش را فراموش کرده بود و عدالتخواهی عجولانه اش کار دستش داده بود،سرش را پایین انداخت و گفت: مرا عفو کنید یا خضر، این بار هم چشم پوشی کنید، من بعد مراقبت می کنم که سخنی اضافه و حرکتی عجولانه نکنم. خضر نفس کوتاهی کشید و گفت: این بار نیز چشم پوشی می کنم اما اگر بار دیگر تکرار شود، دیگر تو را با من و من را با تو کاری نیست. موسی خوشحال از این بخشش ، چشمی گفت و به یوشع اشاره کرد و از ساحل دریا دور شدند در حالیکه جسم بی جان پسرک بر لب دریا افتاده بود و از آن طرف چند نفر شتابان به سمت پیکر پسرک می آمدند. هر سه پیامبر خدا با هم قدم بر می داشتند، گویی خضر طی الارض داشت، چرا که تا چشم بر هم می زدند از دیاری به دیار دیگر می رسیدند. حالا در شهر دیگر پا گذاشته بودند، هر سه خسته و کوفته و گرسنه و تشنه بودند. یوشع درب خانه ای را زد، پیرزنی درب را گشود و با ترشرویی به او خیره شد و گفت: برای چه درب خانه ی مرا زدید؟! یوشع همانطور که دست هایش را بهم می مالید گفت: ببخشید مزاحم شدم، من و دو همراهم راه طولانی آمده ایم هم گرسنه و هم تشنه ایم، اگر شما پیاله ای آب به ما بدهید، از شما سپاسگزاریم. پیر زن اخم هایش را در هم کشید و همانطور که عصایش را به عنوان تهدید تکان میداد گفت: اینجا آبی به شما نمی رسد، زود از اینجا دور شوید تا با همین عصا شما را زخمی نکرده ام. یوشع و موسی و خضر که این برخورد تند را دیدند، سری تکان دادند و از آن خانه فاصله گرفتند.. ادامه دارد.. @ranggarang
🎬: هر سه نفر در کوچه پس کوچه های شهر با دل گرسنه و لب تشنه پیش می رفتند. اینبار گذارشان به بازار افتاد و خضر جلوی دکانی ایستاد و از صاحب دکان نان و خوراکی طلب کرد تا در ازای آن پول دهد، صاحب دکان که جوانی قوی هیکل بود نگاهی به ان سه نفر کرد و گفت: شما از ساکنان این شهر هستید؟! خضر سری تکان داد و گفت: نه ما غریبه ایم و امروز خسته و تشنه و گرسنه گذارمان به اینجا افتاده و... خضر نبی سخن می گفت که ان مرد به میان کلامش دوید و گفت: ما در این شهر به غریبه ها چیزی نمی فروشیم، اگر جانتان را دوست دارید، سریع از این شهر بیرون روید وگرنه چنان کنیم که در عمرتان ندیده باشید. هر سه نفر با پریشانی به پیش رفتند و در هر خانه ای را که زدند یا جلوی هر دکانی ایستادند، هیچ کس روی خوش به آنها نشان نداد و کار به جایی رسید که عده ای می خواستند با چوب و چماق به دنبال آنها روانه شوند. پس ناگزیر راه خروج شهر را در پیش گرفتند، هنوز از شهر خارج نشده بودند که خضر دیواری را که نیمه مخروبه بود و جوی آبی از کنارش می گذشت نشان داد و گفت: لختی در اینجا بیاسایید. هر سه به سمت دیوار رفتند و ابتدا مشتی آب خوردند و سپس کنار دیوار نشستند. خضر نگاهی به اطراف کرد و بعد نگاهش به دیوار کشیده شد و از جا برخواست، دیوار کمی کج شده بود. خضر دستش را روی دیوار کشید و زیر لب دعایی زمزمه کرد و یکباره دیوار صاف شد و سپس خضر به موسی و یوشع اشاره کرد و گفت: بیایید کمک کنید، کمی گِل درست کنید تا این دیوار را مرمت نماییم. موسی و یوشع چشمی گفتند و هر سه نفر شروع به کار کردند، اما سوالی، سخت ذهن موسی را مشغول کرده بود، او کمی تحمل کرد و آن سوال را نپرسید و درست زمانی که دیوار کاملا مرمت شد و هر سه نفر خسته تر از قبل سر جایشان نشستند، موسی طاقت از کف داد و گفت: ای خضر نبی! من همراه شما شدم تا از علمتان بهره مند شوم،چرا که شما استادی برگزیده هستید، اما نمی دانم این عمل شما برای چیست؟! در آن کشتی که ناخدایش با ما با احترام و مهربانی بر خورد کرد کشتی اش سوراخ شد و در این شهر که همه با خصومت با ما رفتار کردند و چیزی به ما برای خوردن ندادند و اگر اصرار می کردیم بیم کتک خوردنمان هم می رفت، شما با مهربانی و عطوفت این دیوار را مرمت کردید...آخر مردم این شهر سزاوار چنین نیکی ای هستند؟! حداقل بابت مرمت این دیوار مزدی از مردم شهر طلب می کردید... ادامه دارد... @ranggarang
🎬: موسی دوباره لب به سؤال و اعتراض گشوده بود. خضر لبخندی زد و باز با طمأنیه گفت: باز هم صبر نکردی، پس طبق گفته ی خودت دیگر این مصاحبت و همراهی به پایان رسید، به یاد می آوری که در واقعه ی آن پسر خودت گفتی اگر دیگر سؤالی پرسیدی، از همراهی من محروم خواهی شد؟! موسی سرش را پایین انداخت و گفت: آری! همانا خودم این مجازات را گفتم و خود نیز به آن پایبندم، حالا که مصاحبت ما با یکدیگر تمام شده، می شود دلیل کارهایی را که انجام دادید بفرمایید؟! خضری سری تکان داد و گفت: آری! همه را به تو می گویم، ای موسی تو راهی را به خلاف نرفتی و اشتباهی مرتکب نشدی، تو مردی عدالت خواه هستی و این عدالت خواهی عجولانه باعث می شد در میانه ی راه به من اعتراض کنی و از طرفی باید بیاموزی که همیشه در مسائل خُرد نبینی و کلان را ببینی، اگر اینگونه باشی از عدالتخواهی عجولانه در امانی... بدان تمام کارهایی که کردم همه به امر خدا بود و من سببی بودم برای تقدیری که خداوند مقدر کرده بود و در اینکه من سبب این کارها باشم حکمت هایی نهفته بود که به تو خواهم گفت، در اول راه که سوار ان کشتی شدیم بدین علت آن کشتی را سوراخ کردم که صاحبانش موحدانی مستضعف بودند و تمام سرمایه ی زندگی شان همین کشتی بود که با آن امرار معاش می کردند و از طرفی ان شهر حاکمی داشت که در پی مصادره ی کشتی های بی عیب و نقص بود و امروز قرار بود این کشتی توسط سربازان حاکم بازبینی شود و اگر سالم می بود ان کشتی را به نفع حاکم مصادره می کردند، من با ایجاد آن سوراخ در عرشه ی کشتی باعث شدم که سربازان گمان کنند این کشتی معیوب و مستعمل است و دیگر آن را مصادره نکنند. موسی سری تکان داد و گفت: که اینطور.. خضر لبخندی زد و گفت: پس دیدی ما هم عدالت خواهی در ذاتمان است اما خُرد نمی بینیم و وقایع کلان و بزرگ را می بینیم موسی گفت: آری، درست است، اما آن پسر پاک و معصوم را به چه سبب کشتید؟! خضر نفس کوتاهی کشید و گفت: وقتی در طالع آن پسر نگاه کردم، آینده اش را دیدم، او هم اکنون پدر و مادر موحد و یکتا پرستی داشت و گویا اگر به سن بزرگسالی می رسید، با اختیار خودش راه کفر را می رفت و به خداوند کافر میشد و نه تنها خود کافر می شد بلکه پدر و مادرش هم از راه خدا پرستی منحرف می کرد و آنها را نیز به ضلالت می کشاند و خداوند که مهربانی بی همتاست به پاس ایمان آن پدر و مادر مومن تقدیر نمود که عمر کودک در همین سن به پایان برسد تا هم خودش مومن و پاک از دنیا برود و هم پدر و مادرش موحد بمانند و در عوض این پسر، خداوند دختری پاک و موحد به پدر و مادرش عطا می کند که از نسل آن دختر هفتاد پیامبرمتولد می شود، گاهی یک مصلحت والاتر در واری یک مصلحت ظاهریست که ما از آن خبر نداریم، پس مقدر خدا بود که عمرش در همین سن تمام شود، می توانست سبب مرگ آن پسرک، غرق شدن در آب دریا باشد، اما به امر خدا این سبب، من شدم تا هم تقدیر خدا به سرانجام رسد و هم تو را امتحان کنم. موسی که از اینهمه حکمت متعجب شده بود، سری تکان داد و گفت: چه مهربان است خداوند بی همتا و چه غافلیم ما بندگان، حال برایم بگو داستان این دیوار مخروبه چه چیزی هست؟! ادامه دارد... @ranggarang
🎬: خضر دستی به دیوار کشید و گفت: و اما این دیوار مخروبه...اینجا متعلق به دو بچه یتیم است که هنوز کودک هستند و به سن بلوغ نرسیدند، زیر این دیوار گنج باارزشی نهفته است که اگر الان برملا شود، ان گنج از دست کودکان یتیم بیرون می آید، من این دیوار را ترمیم کردم تا زمانی که پسران یتیم به سن بلوغ رسیدند، گنج به دست خودشان برسد‌. و این گنج، گنجینه ای بس گرانبهاست، لوحی از طلاست که بر روی آن عباراتی نوشته شده است و ان عبارات این است، «ابتدا با لااله الا الله ، محمد رسول الله شروع میشود و در ذیل ان نوشته شده: عجب دارم از کسی که می داند مرگ حق است و چگونه خوشگذرانی می کند. عجب دارم از کسی که دست قضا و قدر الهی را در حوادث می بیند و چگونه می ترسد و اندوهناک می شود و غصه ی این دنیا را می خورد. عجب دارم از کسی که حالت متغییر دنیا را می بیند و به این دنیا دلخوش می کند و تکیه می کند عجب دارم از کسی که یقین به عذاب آخرت دارد و باز هم گناه می کند» . خضر نفسی تازه کرد و همانطور که به موسی و یوشع خیره شده بود گفت: اینجا پایان مصاحبت ماست و این اندکی از علمی بود که تو صبر نکردی تا بتوانی همراهی کنی و بیاموزی، همانا اگر صبر می کردی هفتاد اتفاق عجیب و علم شگفت انگیز را در پیش چشم تو به تصویر می کشیدم. در این هنگام خضر از جا بلند شد و موسی و یوشع به دنبالش روان شدند و در چشم بهم زدنی به ساحل دریا رسیدند، خضر پرنده ی کوچکی را که روی دریا بالا و پایین می رفت نشان داد، پرنده پایش را به آب دریا می زد و برمی خواست و صدایی می داد. خضر گفت: می دانی آن پرستک روی آب چه می گوید؟! همانا ما را خطاب قرار می دهد و می گوید: به خداوند بزرگ سوگند که علم شما در مقابل علم الهی نیست مگر به اندازه ی آبی که من از این اقیانوس با چنگالم برداشتم، آری علم خداوند بی نهایت است که به هر کس بخواهد می بخشد و همانا پنج کلمه ی مقدس کسانی هستند که از این علم بهره ها برده اند و علم الهی در دستان محمد و جانشینش علی ست... موسی باز سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا مرا از امت محمد قرار بده و بعد از خضر خداحافظی کردند و به سمت صحرای سینا حرکت نمودند تا واقعه های بعدی رقم بخورد. ادامه دارد... @ranggarang
🎬: موسی به میان قومش بازگشت، حالا آنها تورات را که کتاب آسمانی و برنامه ی انسان ساز و راه و رسم زندگی درست را در خود داشت، در دست داشتند و استاد و پیامبری همچون موسی هم در کنارشان بود. بنی اسرائیل حالا صاحب تورات و شریعت و قانون بودند و از طرفی آموزش های مختلفی در امور نظامی، اطلاعاتی و مهارت های زندگی دیده بودند و هر روز این آموزش ها انجام و تکرار میشد وحدت اجتماعی بنی اسراییل پس از مجازات سامری و توبه خطاکاران دوباره ایجاد شده بود و از طرفی خداوند عهد و میثاقی محکم از آنها گرفته بود. آنها چند منزل بیشتر به اریحا که اولین ورودی بیت المقدس بود، نداشتند و بنی اسراییل در آستانه ی ورود به ارض مقدس بودند و این یعنی نزدیک به زمان وراثت زمین و اقامه ی دین خدا و دریافت نعمت های بیشماری که خداوند به آنها وعده داده بود، بودند. آنها راهی تا رسیدن به تمام این نعمات و سرزمین موعود نداشتند اما لازمه ی ورود مومنانه به ارض مقدس، کسب طهارت لازم بود و بنی اسراییل خیال می کردند، قدرت بالای نظامی برای ورود به ارض مقدس کفایت می کند در صورتی که این کافی نبود. به دستور موسی، تمام افراد و گروه های بنی اسراییل حرکت کردند، چند منزلی به پیش رفتند و دوباره موسی دستور سکونت موقت را صادر کرد. جمع در ولوله و هیجانی زیاد بود، همه منتظر بودند تا بدانند بالاخره ورود به ارض مقدس کی صورت می گیرد که باز موسی بر بالای بلندی رفت و طنین صدایش در دشت پیچید: ای قوم بنی اسرائیل، اینک ما در یک قدمی ارض مقدس هستیم، فراموش نکنید که شما در مصر برده ای بیش نبودید، خداوند به یاری شما آمد و با معجزات گوناگون، عذاب هایی بر فرعونیان فرود آورد و شما را از آن عذاب ها در امان داشت تا همه بدانند که راه حق و حقیقت نه به بت پرستی بلکه به خدا و ایمان به او ختم می شود، سپس دریا را برایتان شکافت و شما را نجات داد و فرعونیان را یکجا به کام مرگ کشاند، پس از آن در این بیابان بی آب و علف، برایتان آبی جوشان و گوارا فراهم کرد و «مَن» از زمین رویاند و «سلوی» را از آسمان برایتان روزی نمود و هر روز نان خوشمزه می خورید و گوشت بریان پرنده به دندان می کشید، اینها نعماتی ست که نباید فراموش کنید، شما با وجود تمام این نعمات و آن معجزات گمراه شدید و گوساله ی سامری را بر خدای یکتا ترجیح دادید اما وقتی پشیمان شدید باز رحمت خداوند شامل حالتان شد و خداوند توبه تان را قبول کرد و حالا به نزدیکی بیت المقدس رسیده ایم، فراموش نکنید که مأموریت اصلی شما از ورود به ارض مقدس چیست، همانا شما برگزیده شده اید تا به این زمین سرشار از نعمات وارد شوید تا حکومت الهی تشکیل دهید و دین خدا را اقامه کنید و پس از آن تلاش کنیدو برای حکومت پیامبر آخرالزمان زمینه سازی نمایید، بارها گفته ام و باز هم می گویم، شما برگزیده نشده اید مگر برای اینکه زمینه ی ظهور محمد را فراهم کنید، شما باید ذخیره ای باشید برای خدمت به پیامبر آخرالزمان و جانشینش علی علیه السلام و بدانید بالاترین افتخار موسی این است که جزئی از امت محمد صلی الله علیه واله باشد، پس همه وارد ارض مقدس شوید و مراقب باشید که دوباره مرتد نشوید. در اینجا خداوند به طور رسمی فرمان ورود به ارض مقدس را صادر کرده بود. همه قوم باید یکپارچه و با طهارت به ارض مقدس ورود میکردند و این چیزی بود که خدا بر آنها نوشته بود و اراده پروردگار بر انجام این کار قرار گرفته بود. حدود سال۱۴۴۳ قبل از میلاد بود که بنی اسرائیل به بیابانی به نام «قادش َبرنیع» رسیدند. نزدیکترین بخش صحرایی صحرای سینا که در مرزهای جنوبی کنعان قرار دارد، در واقع آن جا نزدیکترین منطقه جغرافیایی چسبیده به اریحا بود که امروزه هم آثار حضور بنی اسرائیل در آن مکان شناسایی شده است. ادامه دارد... @ranggarang
🎬: بنی اسرائیل در قادش برنیع، ساکن شدند، حضرت موسی دستور داد تا دوازده نفر از قبیله های مختلف بنی اسراییل انتخاب شوند، دوازده نفر که می بایست آموزش های اطلاعاتی و نظامی جامع و کاملی دیده باشند. پس با دقت و حساسیت زیاد از هر قبیله یک نفر انتخاب شد که هم از لحاظ جسمی قوی هیکل بود و هم فنون جنگاوری داشت و هم زیرک و باهوش بود. این دوازده نفر به نزد موسی رفتند. حضرت موسی در جلسه ای خصوصی به آنها مأموریت داد که به طور ناشناس و طبق آموزش هایی که به آنها داده بودند، وارد بیت المقدس شوند و درباره ی مردم، شهر، ورودی های شهر، حاکمان، سربازان، فرماندهان و راه های نفوذ به شهر و راه های شکست آنها تحقیق کنند. این دوازده نفر مامور بودند که از تمام حرکات و سکنات شهر اطلاعات کسب کنند تا موسی بتواند بر پایه ی آن اطلاعات حمله ی همه جانبه ای به شهر داشته باشد و با کمترین تلفات، شهر بیت المقدس را تصرف کند. شاید اطلاعات جمع آوری شده طوری بود که اصلا نیاز به حمله ی آنچنانی هم نبود، ولی این روند یهود بود، اول تمام تحرکات دشمن را زیر نظر می گیرد و از تمام مسائل سرّی و نظامی آنها سردر می آورند و سپس با توجه به اطلاعات کسب شده، نقشه ای ماهرانه ریخته می شود تا به پیروزی دست یابند و قوم یهود که چندین سال تحت تعلیم موسی بود، در این موارد به اوج و خلاقیت رسیده بود و گویی این امور نسل به نسل به انها منتقل شد و یک قانون نانوشته بین یهود شد. دوازده نفر در حالیکه هر کدام خود را به شکلی دراورده بودند با هویتی ناشناخته وارد بیت المقدس شدند. چند روز از رفتن نفوذی های یهود به ارض مقدس می گذشت که کم کم زمزمه های در بین مردم افتاد و همه فهمیدند که آن دوازده نفر به کجا رفته اند و مأموریتشان چیست. همه در انتظار بازگشت جاسوس ها بودند، روزها به کندی می گذشت، موسی به آن افراد تاکید کرده بود که به محض وارد شدن به قوم، به نزد او روند و از اطلاعاتی را که کسب کرده اند در بین مردم سخن نگویند چرا که آن اطلاعات باید محرمانه می ماند و البته مصلحت های دیگری هم در بین بود. اما مردم بنی اسرائیل هر روز در انتظار ورود جاسوسان بودند تا اینکه بالاخره آنها از گرد راه رسیدند. پسری نوجوان که بسیار کنجکاو بود و همین حس کنجکاوی باعث شده بود که روزها دیده بانی دهد تا بفهمد کی ماموران بنی اسراییل می آیند، از دور مشاهده کرد که تعدادی به سمت قوم می آیند و بی شک همان ها بودند که انتظارشان را داشتند، پس فریاد برآورد که: بیایید...ماموران موسی رسیدند... چند نفری در آن نزدیکی بودند و با شنیدن این حرف به ان سمت روانه شدند و طولی نکشید جمعیتی در آنجا جمع شد و با رسیدن سواران یهود، همه گرداگرد آنها حلقه زدند و هر کسی سوالی می کرد که.... ادامه دارد... @ranggarang