فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام ،صبح یکشنبه همهی شما دوستان بخیروشادی
اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا المقدَّمُ المَامُول
خواستم از "دردم" بگویم...
دیدم دردِ شما ، خودِ (( من )) م ...
خواستم از "بـﮯ کسـﮯ" ام حرف بزنم...
دیدم 「تنها」 تر از شما در عالم نیست.
خواستم بگویم "دلم از روزگار گرفتـﮧ"...
دیدم خودم در 「خون بـﮧ دل」 کردنِ شما کم نگذاشتـﮧ ام ...
قلم کم آورد ...
بـﮧ راستـﮯ کـﮧ وسعت (( مظلومیت )) شما قابل اندازه گیرے نیست.
🍀مولای مهربانی!🍀
ساده و بی پیرایه گویمت ;
««« مرا دریاب »»»
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...
بیا و یاریگر یار باش💚🙏
@ranggarang
«شاهزاده ای در خدمت»
قسمت :اول
به نام خالق یکتا
«ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی»
همانا ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، قلعه و حصاری ست محکم و هرکس که وارد این قلعه شود ، از عذاب الهی محفوظ است، خداوندا بپذیر تا از تکبیر گویان درگاه ربوبیت باشم و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهر اولین امام و ولیّ بلافصل پیامبرت باشم
آغاز:
قصر در سکوتی عجیب فرو رفته بود و هراز گاهی صدای چکه ای که بر مایع درون محفظه می چکید ، سکوت فضای حاکم را میشکست...
دستان لرزان دختر ، آخرین ماده هم در مایع پیش رویش انداخت و سپس ،تکه ای فلز بی ارزش را درون آن انداخت، چند دقیقه با هیجان به تماشا نشست ، اندک اندک رنگ فلز به زردی گرایید و دخترک با چشمان زیبایش خیره به فلزی که داشت به طلا تبدیل میشد، ذوق زده دستانش را بهم زد و همانطور که با حرکتی دایره وار دور خود می گشت ،صدایش بلند شد : موفق شدم....من موفق شدم ...بالاخره تعلیمات استاد و خواندن کتابهای مختلف اثر کرد ....من توانستم.....
در همین حین ، صدای قیژ درب بزرگ کارگاه خبر از ورود کسی میداد و او می دانست که کسی غیر از آمیشا نمی تواند باشد.
دخترک با ذوق و هیجان خود را به دختر سیه چرده جلوی درب رساند و همانطور که دستان او را در دست گرفته بود به طرف ظرفی که شاهکارش در آن قرار داشت برد و گفت : بیا آمیشا....بیا جلوتر ....ببین چه کرده ام...
آمیشا که سراسیمه بود ، با خضوع دستان خانمش را آرام نوازش کرد وگفت : شاهزاده خانم...مادرتان...مادرتان از مراسم برگشته و سخت از دست شما عصبانی ست....
قصر را به دنبالتان زیر و رو کرده ، گمانم فهمیده اینجا حضور دارید.
خیلی خشمگین است و من تا دیدم به این سمت می آید ، خودم را زودتر به شما رساندم که اگر می خواهید جایی پنهان شوید تا شاهبانو آرام گیرد ، خبرتان کنم.
دخترک ، بوسه ای محکم از گونهٔ این کنیزک مهربانش گرفت و گفت : ممنون آمیشا، اما امروز آنقدر خوشحالم که نمی خواهم پنهان شوم ، حرفهای تیز مادرم را هر چه باشد به جان می خرم...
آمیشا خودش را کنار کشید وگفت : پس اجازه دهید شاهبانو نبیند که مرا بغل کرده اید ، می دانید که ایشان حساس هستند و دوست ندارند رابطهٔ شما با کنیزکان اینچنین صمیمی باشد و اگر ببیند ،منِ بینوا را سخت مجازات خواهد کرد...
شاهزاده خانم سری به نشانه تایید تکان داد و خود را به کنار شاهکارش کشانید....
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@ranggarang
حضرت بقیة الله واجد اسمای کمالیه انبیای الهی(ص)
اگر چه حضرت بقیة الله قائم آل محمد (ارواحنا فداه) حائز درجه نبوت نیست، ولکن واجد اسمای کمالیه آن کلمات کامله الهی میباشد:
حُسن یوسف، دم عیسی، ید بیضا داری
آنچه خوبان همه دارند، تو تنها داری
از امام به حق ناطق، کشاف حقایق، جعفر الصّادق(ع) منقول است که چون حضرت قائم ظاهر شود، پشت بر دیوار خانه کعبه نهد و سیصد و سیزده مرد بر او جمع گردند و اوّل کلامی که به آن ناطق گردد، این آیه خواهد بود:
بَقِیّتُ اللّهِ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنینَ
📗یازده_رساله_فارسی_رساله_انّه_الحق، ص ۲۴۵،حضرت علامه حسن زاده آملی(ره)
@ranggarang
🌺ویژگیهای دوازدهمین امام معصوم(ع)🌺
دوازدهمین امام، موسوم است به نام رسول خدا و مکنّاست به کنیه آن حضرت ، رزق و روزی جهانیان به یُمن وجود اوست و بقای دنیا به برکت بقای او، خاتم اوصیا و شرف زمین و آسمان است و او بقیةالله است در ارضش و منتقم از اعدایش، او حجت آلمحمد، صاحب زمان و خلیفه رحمان، مولایمان و اماممان و فرزند امام حسن عسکری است که خدای فرجش را نزدیک گرداند.
سنّش در هنگام شهادت پدر بزرگوارش پنج سال بود، لیکن خداوند در این سنّ اندک او را حکمت و فصل الخطاب عنایت فرمود و آن حضرت را آیتعالمین قرار داد. به او حکمت ارزانی داشت؛ چنان که با یحیی در کودکی چنین کرد. او را در طفولیت امام قرار داد؛ همچنان که عیسی را در گهواره به پیامبری رسانید. او از پلیدی و ناپاکی منزه است و از عصیان و نافرمانی به دور، و سیرهاش سیره پدرانش میباشد و خارق عادات.
قبل از تولدش از غیبت و دولتش خبر داده بودند و او صاحب شمشیر و از ائمه هدی و قائم بحق، منتظر دولت ایمان است و کسی است که خداوند به وسیله او زمین را از قسط پر نماید؛ چنان چه قبل از آن جور و جفا زمین را پر کرده است.
📗رساله_امامت، ص ۲۳۷،حضرت علامه حسن زاده آملی(ره)
@ranggarang
.
♨️ #فوری | یحیی سریع: برای اولین بار با یک موشک مافوق صوت قلب تل آویو را هدف قرار دادیم و دو میلیون صهیونیست را روانه پناهگاه ها کردیم.
🔹موشک جدید ما در عرض ۱۱ دقیقه و نیم، مسافت 2040 کیلومتری را طی کرد و به عمق سرزمین های اشغالی اصابت کرد.
🔹با نزدیک شدن به سالگرد عملیات طوفان الاقصی، رژیم صهیونیستی منتظر عملیات های کوبنده بیشتر ما باشد.
🔸یمن: بانک اهداف مهم و استراتژیک داریم
پیام حزام الاسد عضو دفتر سیاسی انصار الله یمن: چه در پناهگاههای زیر زمین باشید یا خارج از آن، باید بعد ازظهر امروز به دقت گوش دهید که این رهبر بزرگ که حقیقت را میگوید و با صداقت عمل میکند، چه خواهد گفت.
همچنین نصر الدین عامر از رهبران انصار الله نیز گفت این موشک هدف خاصی را هدف قرار داده است و بیانیه نیروهای مسلح یمن جزئیات مهمی را اعلام میکند و ما یک بانک اهداف مهم و استراتژیک داریم.
🌹دعوتید به کانال شهید مدافع حرم
روح اله صحرایی⏬
@shahidsahrai
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آرزو دارم عصر زیباتون
🍓پر از ملودی شـاد
🌸پر از آرامش
🍓پراز لبخند از تہ دل
🌸و پراز زیبایی باشہ
🍓عصرتون سرشار از عشق شادی
🌸رنگ دلتون شـاد
🍓وطعم زندگیتون شیرین
🌸میخواهم دنیا را
بزنم به نام دوستانم
🌺همان دوستانی کہ دلشان
دریاست و مهرشان پاینده
🌸عصرتون شـاد و دلپذیر
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید خیلی قشنگه😂👆
گفتم بزارم داخل کانال دلتون شاد بشه❤️❤️👏👏👏👏
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
30.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 انتقادات سردار نوعیاقدم از پزشکیان/ آقای #پزشکیان اگر توانستید علیوردی و عجمیان را برگردانید، دانشجویان اخراجی را هم برگردانید! 🙂💔✌️
#شهید_عجمیان
#شهید_علیوردی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋💔
لحظه اهدای تصویری شبیهسازیشده
به مراسم دامادی #شهید_قربانخانی
که در روز #عید_بیعت
توسط استاد رائفیپور
به مادر مکرم این شهید تقدیم شد.
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پدر سرباز #شهید_پارسا_سوزنی:
به پسرم گفتم جای بدی سربازی افتادی
اصلاً نمیخواهد که بروی،
گفت به عکسم نگاه کن
ببین چقدر شبیه شهدا هستم.. 💚💔
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚💔💔ماجرای جوانی که ۲۷ روز
بعد از شلاق خوردنش
بهخاطر شرب خمر،
به شهادت رسید..
و در همان جایی که شلاق خورد،
نماز میت برای او خوانده شد
و بوی عطری که در زمان تشییعش
منطقه را پر کرده بود.. 💔🦋
راوی این ماجرا استاد حسینیآملی حفظهالله از شاگردان برجسته علامه حسنزاده آملی و از اساتید فلسفه و عرفان است.
🟥 خیلییی ببینیدش 🙂✌️☝️
#شهید_محمدعلی_پورعلی
معروف به محمدعلی طلا 🌟
@ranggarang
#نماز_شب
♨️ خوابيدن به نيت نماز شب
💠رسول اکرم صلیالله علیه و آله فرمودند:
🔸كسی كه به نيت بيدار شدن برای #نماز_شب بخوابد ، ولی خواب بماند ، خواب او عطيه ای است الهی و خداوند متعال به او پاداش نماز شب را عطا می كند.
📚ميزان الحكمه ، ج ۵ ، ص ۴۲۳
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_69
دکترگفت:
–دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم.
بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت:
–خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه.
بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت:
–اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه.
با تعجب گفتم:
– با این پام که من روم نمیشه.
فکری کردو گفت:
–خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم.
با بی میلی گفتم:
– زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم.
اخم نمایشی کردوگفت:
–حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر می کنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته باشه زود برگردونش.
لبخندی زدم و گفتم:
– از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست.
سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم.
یه راست می برمتون خونمون.
حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من.
دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت:
– مامان.
از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است.
با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد.
سر ریحانه راروی شانهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشهی چشمش نگاهم می کرد.احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است.
کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده...
شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم.
کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند.
اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم می شکست ونمی توانستم تکان بخورم.
با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید که، پرسید:
– حالتون خوبه؟
سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم.
ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم.
با چشم های گرد شده گفت:
–شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید.
فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست امد.
در طرف من را، باز کردو گفت:
–خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب.
وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین می پریدو حرفهایی میزد که من نمی فهمیدم.
کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت:
– ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا.
چطوری می گفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست.
با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر ندادهام. گوشی را برداشتم و پیام دادم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_70
گوشی را که باز کردم چند پیام از آرش داشتم.
بعد از این که برای مادر پیام فرستادم.
پیام های آرش را باز کردم ...از این که نامه اش را خوانده بودم و هیچ عکس العملی نشان نداده بودم ناراحت شده بودو نوشته بود:
–اون حرف هایی که تو نامه نوشته بودم دل سنگ رو آب می کرد، اونوقت تو حتی یه پیامم نفرستادی؟
در دلم خدارا شکر کردم که نامه را نخوانده ام.
ــ خیلی خوش امدید.
صدای کمیل بود.
لبخندی زدم و گفتم:
– ممنون، انشاالله سال خوبی داشته باشید.
– سالی که اولین مهمونمون شما باشید حتما خوبه.
با تعجب گفتم:
– یعنی خواهرتون نیومدن؟
ــ قرار امشب بیان، ما قبل از مسافرتشون رفتیم خونشون، دیگه وقت نشد اونا بیان.
روی مبل نشستم، ریحانه فوری خودش رادرآغوشم جاداد.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کمیل میز را چیدو گفت:
–تشریف بیارید.
همانطور که ریحانه بغلم بود پشت میز نشستم و شروع کردم به ریحانه غذا دادن.
کمیل اشاره کرد به چند طعم دلستری که خریده بودوگفت:
– نمی دونستم چه طعمی دوست دارید واسه همین همه ی طعم هارو خریدم. بعد یک لیوان راگذاشت کنار بشقابم و ادامه داد:
–کدوم رو براتون بریزم.
–راستش هیچ کدوم.
باتعجب گفت:
–کلا دلستر دوست ندارید.
قاشق دیگهایی در دهان ریحانه گذاشتم و گفتم:
–نه که دوست نداشته باشم، به خاطر ضررهاش اصلا نمی خوریم.
یعنی کلا ما عادت نداریم بین غذا نوشیدنی، حتی آب بخوریم، اصلا مامانم سر سفره آب نمیزاره.
بعد لبخندی زدم وگفتم:
– اولش برامون سخت بود ولی سخت تر از اون این بود که خودمون از سر سفره بلندشیم بریم آب بیاریم. چون نه من حالش رو داشتم نه خواهرم، دیگه کمکم عادت کردیم.
بعد تکهایی از جوجه در دهانم گذاشتم و ادامه دادم:
–کلا نوشابه خوردن که جرم نابخشودنیه تو خونهی ما.
خنده ی بلندی کرداز همان خنده های آقامعلمیاش وگفت:
– آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کردن، وآفرین به شما که اینقدر مقاومت کردید. یعنی اصلا دلتون نمیخواد بخورید؟
ــ گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر می کنم، صرفه نظر می کنم.
نچی کردو گفت:
–با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون تعارف میزنم.
– من همیشه خوبی ازشمایادگرفتم، برام بریزید حالا با یه بار چیزی نمیشه...
بلندخندید.
–اتفاقا همه چی ازهمون باراول شروع میشهها...
زنگ گوشیام نگاه هر دویمان را به طرف میزمبل کشاند. چون ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شد و گفت:
–من براتون میارم.
گوشی را برداشت، با دیدن صفحهاش رنگش تغییر کردو اخم هایش درهم شد.
از کارش تعجب کردم. گوشی را گذاشت کنار لیوانم و سرجایش نشست، حتی سرش رابالا نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب داد.
بادیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره ماندم به صفحه. با خودم گفتم حداقل فامیلیاش را ذخیره می کردی دختر...
ولی برای این فکرها دیر بود. پاهایم یخ کرده بود. وچقدر یک لحظه این سردی را در تمام بدنم احساس کردم.
گوشی را برداشتم که بی صدایش کنم. قبل از این که دکمه کنارش را بزنم خودش قطع شد.
ترسیدم دوباره زنگ بزند، گذاشتمش در حالت هواپیما.
کمیل با اصرار ریحانه را ازمن گرفت، تا راحت تر غذا بخورم، ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر می کردم که نکند کمیل فکر بدی در مورد من بکند.
غذا را در سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم، میز را جمع کنیم. اجازه نداد.
بدون این که نگاهم کند گفت:
–شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو مشغول کنید.
گوشیام را روی سایلنت گذاشتم و از حالت هواپیما خارجش کردم. آرش چند بار دیگه هم زنگ زده بوده. نگاهی به کمیل انداختم. غر ق فکربود، شیشه شیر ریحانه رادستش داد و اوهم امد کنارم روی کاناپه دراز کشیدو شروع کرد به خوردن.
هنوز شیشه شیرش تمام نشده بود که چشم هایۺ غرق خواب شد.
کمیل با دوتا دم نوش آمد و روی مبل روبرویی من نشست و یکی از فنجانها را جلوی من گذاشت وبرای این که جو را عوض کند گفت:
– از این به بعد منم سعی می کنم وسط غذا آب نخورم، ببینم می تونم.
ـــ البته تا دوساعت بعداز غذاهم خورده نشه بهتره، اولش شما با همون فقط سر سفره آب نیاوردن شروع کنید، کمکم بقیش رو انجام بدید.
سرش را به علامت تایید تکان داد و همانطور که سرش پایین بود خیلی متفکر گفت:
– هر کاری اولش سخته...
از حرفش احساس خوبی پیدا نکردم واسه همین گفتم:
– اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با تعجب گفت:
–به این زودی؟ حداقل دمنوشتون رو بخورید.
ــ میل ندارم، ممنون. میشه یه آژانس برام خبر کنید.
این بار نگاهم کرد و ڴفت:
– خودم می رسونمتون.
ــ نه، ریحانه خوابه، زابه راه میشه.
ــ به خواهرم میگم بیاد پیشش.
ــ دوباره مخالفت کردم و گفتم:
به اندازه کافی امروز زحمت...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
– مادرتون شما رو به من سپرده باید خودم ببرمتون.
سویچ را برداشت و کنار در منتظرم ایستاد.
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبـا دعـــا میکنم
شبتون پـرامـید عشقتون خــدا
زندگیتـون پویـا
و لحظہ هاتون پراز آرامش باشہ
خــدایـا بـهتـریـن هـا را نصـیـب
دوستـان و عــزیـزانـم بگـردان
#شبتون_بخیر_
@ranggarang