#حدیث_نور
✨حضرت صادق (علیهالسلام) فرمودند:
انسان سعادتمند، اندرزِ به تقوا را آويزه گوش خود مى كند، هرچند مخاطب آن اندرز كسى ديگر باشد.✨
@ranggarang
📣 امام على عليه السلام:
با مداومت بر ياد خداست كه غفلت، زدوده مىشود
🔸بِدَوامِ ذِكرِ اللّهِ تَنجابُ الغَفلَةُ
🔸غررالحكم، حدیث ۴۲۶۹
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧گوش بدید حتما و لذت ببرید.
.
.🌺🌹🌺🌹🌺🌹
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استاد_شجاعی
✘ من حالم خوب نیست!
حوصلهی هیچ کس و ندارم!
افکار منفی رهام نمیکنن!
قلبم آروم نیست! شاد نیست!
✘ هر کاری هم میکنم موقتاً خوب میشم، دوباره حالم خراب میشه !
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ اعتراض جدی خطیب نماز جمعه شهرستان شهرضا حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ اصغر قائمی به سوء استفاده برخی سیاستمداران از واژه « وفاق ملی » !
🛑 زمان خاتمی واژه های « جامعه مدنی » و « آزادی » زمان روحانی هم واژه « اعتدال » شعارهایی بودند در ظاهر زیبا اما با همین واژه ها سوء استفاده های زیادی از مردم شد !
🛑 اکنون هم با واژه « وفاق ملی » به افرادی پست داده شده که بعضی هایشان در فتنه ۸۸ و فتنه زن ، زندگی ، آزادی شریک بودند و اعلام برائت هم نکردند !
🛑 چرا باید اشخاصی که در قتل شهدایی همچون آرمان علی وردی و روح الله عجمیان شریک و راضی بوده اند ، صاحب پست و مقام شوند ؟!
🛑 وظیفه دلسوزان جامعه این است که مطالبه گری کنند وإلا بدها بر خوب ها مسلط خواهند شد !
@ranggarang
اصلاحطلبان با پمپاژ دروغ علیه طالبان میخواهند بین کشور ما افغانستان جنگ راه اندازی کنند . این جماعت فتنه گر و جنگ طلب میخواهند انتقام شکست مفتضحانه آمریکا در افغانستان با راه اندازی جنگ بین ایران و افغانستان جبران کنند.
جریان اصلاحات بدنبال ایجاد تنش در محیط همسایگی ما هست تا ایران را به خود مشغول کند و راه نجاتی برای اسرائیل پیدا کنند . ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ #استاد_عباسی
🔰چگونه از اسرائیل انتقام می گیریم؟
#سواد_امنیتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 الله اکبر - سبحان الله:
💐وقتی خدا نقاشی میکند.
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی تنها چیزی که مرا به زندگی پیوند میدهد فراموشی دنیاست
یک فنجان چای ،نسیمی آفتاب زده
و یک موسیقی آرام
چیزی شبیه صدای تو...
عصر بخیر دوست خوب من
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
🌸🍃🌸🍃
بیهقی از عبدالحمید بن محمود نقل
می کند که نزد ابن عباس بودیم که مردی آمد و گفت: به حج می آمدیم که در محلی به نام صفاح یکی از همراهان ما از دنیا رفت، برایش قبری کندیم، که دفنش کنیم، دیدیم مار سیاهی لحد را پر کرد، قبر دیگری که کندیم باز دیدیم مار آن قبر را پر کرده، قبر سوم کندیم باز مار در آن نمایان شد، جنازه ای را بی دفن گذاشته پیش تو برای چاره جویی آمدیم.
ابن عباس گفت: آن مار عمل اوست، بروید او را در یک طرف قبر بگذارید، اگر تمام زمین را بکنید مار در آن خواهد بود برگشته و او را در یکی از قبرها انداختیم، چون از سفر برگشتیم پیش همسرش رفته و خبر مرگ او را داده و از کارهای شخص مرده سوال کردیم، زن می گفت: او آرد می فروخت، غذای خانواده خود را از خالص آن بر می داشت، سپس به مقداری که بر می داشت کاه و نی خرد کرده قاطی نموده، می فروخت
#قصه_هاي_اسلامي_وتكه_هاي_تاريخي
در اسلام خیانت در امانت، نکوهیده و زشت است و در ردیف گناهان کبیره جا گرفته است.
پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ فرموده است: «لیس منا من خان مسلماً فی اهله و ماله» آنکه به ناموس و مال مسلمانی خیانت کند، از ما نیست.
#بحارالانوار
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حقایقی تلخ از زبان آیت الله #بهجت...
چرا ما نمیتونیم خودمون رو به خدا نزدیکتر کنیم؟🤔
دلیلش اینه که ما هنوز نتونستیم...
انتشارپستثوابجاریه درپی دارد
@ranggarang
#افزایش_ظرفیت_روحی 84
❇️ از طرفی ممکنه که خیلی از افراد رو در روز قیامت همنشین پیامبران و امامان معصوم قرار بدن.
💕 بهشتی ها میگن خدایا چی شد که ما رو همسایه امیرالمومنین قرار دادی؟ 😍🥰 ما که هر چی حساب میکنیم حتی یک هزارم این بزرگواران عمل انجام ندادیم اما چی شد که ما رو در این رتبه های بالا قرار دادی؟🤔
❇️ خداوند متعال میفرماید چون ...
#تنها_مسیر_آرامش
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🕌💚صَلّوا علی محمّد...💚🕌🕊
🦚✨ولادت با سعادت حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و امام جعفر صادق علیه السلام بر جمیع عاشقان آن حضرت تبریک و تهنیت باد✨🦚
هفته وحدت مبارک باد ♥️
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_71
از اتاق ریحانه رو اندازش را آوردم و رویش کشیدم. خم شدم و بوسهایی از لپ نرمش کردم، لپش نوچ بود. برگشتم نگاهی به کمیل که تکیه زده بود به قاب درو ما را نگاه می کرد انداختم و گفتم:
– کاش بعد از غذا صورتش رو می شستیم. بچه نباید با صورت کثیف بخوابه.
با تعجب گفت:
–چرا؟
ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن.
بچه که بودیم، مادرم همیشه میگفت بعد از غذا دست و صورتمون رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش رو پرسیدم اونم این جواب رو داد.
کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم:
– پاد زهرش یه آیت الکرسیه که الان براش می خونم.
نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت:
–اون که درمان همه ی دردهاست...
من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم. کلید را برداشت و گفت:
–لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد پرسید:
–گوشیتون رو برداشتید؟
داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم:
–بله هست.
مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحهی گوشیام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناریاش را زدم و داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بلافاصله بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد.
اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید.
سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد.
هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را محق تر میداند.
چقدر دلم می خواست الان در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند.
سکوت را شکست وبااخم پرسید:
–چرا جوابش رو نمیدید؟
گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت:
–همون که داره خودش رو می کشه.
سرم راپایین انداختم و چقدر خدارا شکر کردم که این سوال را پرسید.
آرام گفتم:
–قبلا جوابش رو دادم.
ــ خب...یعنی مزاحمه؟
ــ نه، همکلاسیمه.
با این حرف بدونه فکرم، همانطور که خیره به جلو بود لبهایش کش امدوخودش را منتظر نشان داد، برای توضیحات بیشتر، ولی وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آرام پرسید:
– خواستگاره؟
با علامت سر جواب مثبت دادم.
دوباره به روبرو خیره شد و گفت:
– خب؟
خجالت می کشیدم برایش توضیح بدهم، ولی برای این که نسبت به رابطهی من و آرش بد بین نباشد خجالت راکنار گذاشتم وگفتم:
–من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست.
برگشت طرفم و خیلی جدی گفت:
–پس چرا میگید مزاحم نیست؟
هول شدم از این کارش و گفتم:
– خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم عوض بشه.
این بار با خشمی که در صدایش بود و سعی در کنترلش داشت گفت مادرتون در جریان هستند؟
ــ بله، تقریبا.
ــ می خواهید من باهاش حرف بزنم؟
ــ نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل می کنم.
بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخم هایش را باز نکرد.
وقتی رسیدیم خانه تشکر کردم و پیاده شدم و او به سرعت دور شد.
تا خواستم دستم را روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم زد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_72
–چندلحظه صبرکنید.
هاج وواج نگاهش کردم، قلبم بعدازچندلحظه به کارافتادودیوانه وارخودش رابه قفسه ی سینه ام کوباند، بالاخره نگاهم راازاوگرفتم وپخش زمین کردم.
با قدمهای بلند خودش را به من رساند. صدای قدم هایش اکو شد درسرم.
زانو زد جلوی پاهام و نگران گفت:
–چی شده؟ تصادف کردید؟ یا زمین خوردید؟
با این کارش تپش قلبم بیشتر شد، صورتم داغ شد، یک قدم عقب رفتم ولی تعادلم رانتوانستم حفظ کنم، برای نیفتادن، خودم رابه دیوارچسباندم وعصایم به زمین افتاد. فوری عصارادستم دادوباغم نگاهم کرد. سعی کردم نگاهش نکنم، با صدایی که لرزشش پیدا بود گفتم:
–نامه بَرتون بهتون نگفته؟
کنارم ایستادو گفت:
–حتی نمی خوای نگاهم کنی؟ منظورت ساراست؟ مگه اون امدنی تو اینجوری بودی؟
سرم رابالا آوردم، ماتش شدم، لاغرتر شده بود. ولی مثل همیشه خوش لباس وخوش تیپ بود. یک قدم ازاوفاصله گرفتم و بی توجه به سوالش من هم پرسیدم:
–چطوری اینجا رو پیدا کردید؟
چشم هایش نم شدو گفت:
–دلتنگ که باشی، هیچی آرومت نمیکنه، جز دیدنش یا شنیدن صداش.
تو که گوشیت رو جواب ندادی.
منم از سارا به زور آدرس گرفتم و تصمیم گرفتم اونقدر بمونم اینجا تا بالاخره از خونه بیای بیرون، ولی دیدم تو اصلا خونه نیستی...انگار می خواست طعنه ایی چاشنی حرفش کند ولی حرفش را خورد.
از حرفهایش دلم ضعف رفت، واقعا چقدر درسته که میگن دل به دل راه دارد.
احساس سرما می کردم، درحالی که هوا خوب بود، تمام انرژی که داشتم را جمع کردم وگفتم:
–سارا کار درستی نکرده آدرس اینجا رو بهتون داده.
لطفا الانم زودتراز اینجا برید، سعی کردم لرزش لبهایم را کنترل کنم برای همین به داخل دهانم جمعشون کردم و ادامه دادم:
– اینجا مارو می شناسند.
چشم هایش تمنارافریادمیزدند. خیلی مهربان گفت:
– پس خواهش می کنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید باهم حرف بزنیم.
چطور می توانستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود. یقه ی قفسه ی سینه ام راگرفته بودوبرایش قلدری می کرد.
سرم را پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم امد، به خودم نهیبی زدم، که "مگر نمی خواهی تمامش کنی، پس دیگرحرفی نمانده". در دلم از خدا کمک خواستم.
به چشم هایی که با محبت نگاهم می کرد چشم دوختم و نمیدانم این همه قدرت راازکجاآوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقه ی قفسه ی سینه ام رارها کردودرگوشه ایی سنگ شد.
– من حرف هام رو قبلا به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا مزاحم نشید.
کاری نکنید که به خاطر مزاحمت های شما ترک تحصیل کنم و دیگه دانشگاهم نیام. لطفا از اینجا بریدو دیگه ام سراغم نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم شد رفت، چرا اینقدر پیله می کنید. بعد زنگ را فشار دادم. خودم هم می دانستم که تمام نشده، می دانستم که دل منم پیله کرده ...
انگار خرد شد، مبهوت نگاهم می کرد، از جایش تکان نخورد. مثل مجسمه شده بود.
در راکه زدند، فوری داخل شدم و محکم بستمش. باصدای بسته شدن درچیزی درقلبم فروریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته در گلویم را آرام آرام رها کردم واز خدا خواستم که بتوانم فراموشش کنم.
صدای رفتنش را نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش را. یعنی هنوز نرفته بود.
با خودم گفتم بروم بالا و از پنجره نگاهی بیندازم.
به پاگرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همانجا نشسته بودو سرش پایین بود...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang