ازبزرگى پرسیدند:
این همه دعا کردی،چه بدست آوردی؟
گفت: هیچ
اما: بعضی چیزا رو از دست دادم
مثل: خشم، نگرانی
اضطراب، افسردگی
ترس از پیری و مرگ
گاهی با از دست دادن ها
خیال آسوده تری داریم
@ranggarang
جان را سپردید و رفتید
عقیده تان این بود
از سر مَباد کم شودش
تارِ مویِ وطن ...
#قهرمانان_وطن
#دفاع_مقدس
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپی بهیادگار مانده از شهید شاهرخ ضرغام
او در سومین ماه جنگ، در جبهه آبادان به شهادت رسید ..... و شاهرخ، حجّتی شدبرای تمامجوانهایی که از سرِ جهالت، سرگرم گناه و غفلت بوده و از عاقبت اعمال خلاف خود بیخبرند
ضرغام، کاباره رویی که حـر انقلاب شد... عاقبت بخیری یعنی همین... 🇮🇷🕊
@ranggarang
این شهید بزرگوار از نیروهای اطلاعات عملیات مشهد بود که در عملیات کربلای ۴ اسیر شد و هویتش در همان روزهای اول اسارت توسط یک اسیر قدیمی و خودفروخته به نام «م.ر» و به وعده تعلقِ غذای بیشتر به او لو رفت!
👈در شکنجه گاه مخفیانه تکریت ۱۱، بعثی ها او را به قلاب پنکه سقفی آویزان کردند، مدتی بعد در آب جوش انداختند، با یک کابل فشار قوی بالای ۵۰۰ ضربه بر کمرش زدند، با پا شیشه پنجره سرویس بهداشتی را شکستند و بدن نیمه جان و لخت شده اش بر روی آن انداختند و او را غلط دادند و سپس بر زخم هایش نمک پاشیدند و با یک فرچه مخصوص شستن لباس به شدت زخم هایش را خراشیدند و سیم برق را در حالی که دستانش بسته بود به او متصل کردند!😭😭😭
👈فریادهای او فضای حمام را پرکرده بود و در حالی که از ائمه اطهار (علیهم السلام) یاری میطلبید، یک بعثی شمر صفت به نام عدنان برای اینکه استغاثههای وی به درگاه خداوند و فریادهای یا زهرایش را خفه کند، یک صابون را در دهن او گذاشت و با پوتین محکم بر روی آن کوبید و صابون در گلوی مبارکش گیر کرد و با شهادتی مظلومانه به کاروان عاشورا پیوست! او کسی نبود جز شهید محمد رضایی از مشهد، شادی روحش صلواتی قرائت نماییم.
منبع: «آزاده سرافراز سید محسن حیدری، خبرگزاری دفاع مقدس، ۱۴۰۲/۲/۴
بینی و بین الله این غیرت و انصافه که یک مشت هرزه هرجایی با ولنگاری و عور گشتن در فضای عطرآگین از خون پاک این عزیران در روز روشن بر خون این عزیزان پا بکشند و ما هم نظاره گر باشیم؟!
وای از روزی که کاسه صبر بچه حزب اللهی ها لبریز بشه...
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥بوی گرانی بنزین می آید؟ / دبیر انجمن صنفی کارفرمایی پالایش نفت: قیمت تمام شده بنزین در کشور ۳۰ هزار تومان است
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥اسرائیلی غیرنظامی وجود ندارد... مرد و زن...پیر و جوان سرباز ارتش اسرائیلاند
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥خوب به حرفهای سردار #حاجی_زاده گوش بدهید؛ به نکات قابل تاملی از تفاوت دولتها میرسید در دستیابی به اهداف میرسید
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بیروت، وارد مسجدی شدیم، مُهر برداشتم، دیدم روش نوشته؛ تربت طهران!! 😳😭
@ranggarang
💥با حکم رهبر انقلاب اسلامی
محمد مخبر مشاور و دستیار رهبری شد
💥حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در حکمی آقای دکتر محمد مخبر را به عنوان مشاور و دستیار رهبری منصوب و وظیفه ایشان را امتداد سیاست مدبرانه دولت شهید رئیسی برای شناسائی و بکارگیری نیروهای جوان و نخبه جهت کمک به دستگاههای مختلف، تعیین کردند.
متن حکم رهبر انقلاب به این شرح است:
💥بسم الله الرحمن الرحیم
جناب آقای دکتر محمد مخبر دام توفیقه
با عنایت به خدمات متعهدانه و تأثیرگذار جنابعالی در عرصههای مدیریتی و اقتصادی بویژه در دولت شهید رئیسی، و سیاست درست و مدبرانهی بکارگیری نخبگان و جوانان پرانگیزه و تلاشگر در اجرای طرحهای گوناگون، شما را به عنوان مشاور و دستیار رهبری منصوب میکنم.
انتظار میرود در امتداد سیاست مزبور، شناسائی نیروهای جوان و همکاری با آنان را با برنامهریزی منطقی، پی گرفته و در کمک به دستگاههای
دولتی و غیره از آن بهرهبرداری نمائید.
توفیقات شما را از خداوند متعال مسألت میکنم.
@ranggarang
شاهزاده ای در خدمت
قسمت نهم 🎬:
بالاخره وقت سفری دیگر فرا رسید ، کاروان اندک اندک از شهر فاصله می گرفت، شور و هیجانی در بین کاروان و مسافرانش که اغلب سربازان و بعضی تاجران حبشی بودند، در گرفته بود.
قسمتی از کاروان ، مختص هدایایی بود که نجاشی برای رسول خدا می فرستاد.
شتری سرزنده با محملی زیبا و مخملی که با رنگ سرخ و درخشانش ،به همگان می گفت که مسافرش از بزرگان است ، مسافری که شاهزادهٔ گذشته و اسیر حال و کنیز آینده بود، پیشاپیش هدایا در حرکت بود.
دخترک ، که نجاشی نام میمونه را بر او نهاده بود سوار بر این شتر، در کجاوه به تنهایی نشسته بود و خوب می دانست به همراه او تعدادی دیگر از اسرا را به عنوان کنیز و غلام، راهی سرزمین عربستان کرده اند و لطف پادشاه بود که او را بر دیگران برتری داده بود ، وگرنه او هم به کنیزی می رفت اما نمی دانست که آیا آمیشا هم در جمع اسرایی که راهی مدینه بودند ، هست یانه؟
درست است که او تنها و دور از سرزمین و خانواده افتاده بود و براستی تنهاترین فرد کاروان بود ، اما حالا خدایی داشت که او را کفایت می کرد ، خدایی که به تازگی با او آشنا شده بود....خدایی که همیشه بوده و هست و خواهد بود ، نه فرزند دارد و نه پدر و مادر...نوریست بالای نور که هیچ کس را توان دیدن او نیست اما همه کس او را در همه جا لمس می کنند و می بینند اگر دیدهٔ بصیرت داشته باشند.
میمونه ، همانطور که در حال و هوای خود غرق بود ، اندکی پارچهٔ محمل را کنار زد و به جمعی که اطرافش ،سواره و پیاده در حرکت بودند نگاهی انداخت، ناگهان در آن بین، متوجه مردی جوان شد که به او چشم دوخته بود...
مرد که سوار بر اسب بود ، تا دید که میمونه به او نگاه می کند ، انگار ذوقی درون دلش ریشه دواند، خود را به شتر او نزدیک کرد و سرش را پایین انداخت و با لحنی خاضعانه گفت : بانوی جوان ، امری دارید؟ چیزی احتیاج دارید؟ بفرمایید تا الساعه برایتان فراهم نمایم...
میمونه با تعجب به او نگاه کرد و گفت : شما کیستید و این محبت و توجهتان به من بابت چیست؟ آیا این توجهات هم سفارش نجاشی ، آن پادشاه عادل و مهربان حبشه است؟
مرد جوان که مشخص بود دستپاچه شده ، خجولانه سرش را پایین انداخت و با من و من گفت : راستش....
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥خاطره جالب سردار حاج قاسم سلیمانی از شهید حسین یوسفالهی
#دفاع_مقدس
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هویت سپاه
شهید حاج قاسم سلیمانی: هویت اول سپاه بر پایهی عمل مقدس است؛ تنها چیزی که نمیبیند خود است.پیشینه سپاه پیوسته این بوده...
@ranggarang
وقتی از شهادت نیروهای سپاه و حزب الله خوشحال میشید خودتون رو برای همچین روزی هم آماده میکنید دیگه⁉️
یا فکر میکنید سربازای آمریکایی میان پیشمرگتون تو آشوب منطقهای میشن❗️
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_85
یک هفته ایی از تعطیلات گذشته بود و من منتظر بودم راحیل خبر بدهد، ولی او اصلا عین خیالش نبود.
آخر خودم پیام دادم وگله آمیز خواستم که با هم صحبت کنیم.
بعد از یک ساعت جواب داد:
–باشه فردا بعد از کلاس همون بوستان پشت دانشگاه. وقتی ساعتش را تعیین کرد، دیدم من آن ساعت کلاس دارم... ولی چیزی نگفتم.
از این که خیلی زود قرار گذاشت و حرف دیگری نزد تعجب کردم... ترسیدم بگویم کلاس دارم دوباره ملاقاتمان عقب بیفتد.
آخر شب دوباره پیام داد:
– من شاید کمی دیرتر بیام چون توی کتابخونه چند دقیقه ایی کار دارم. شما اون ساعت کلاس ندارید که؟
نوشتم:
–چرا کلاس دارم ولی نمیرم، مهم نیست.
– پس شما کلاستون رو برید، هروقت تموم شد بهم پیام بدید، من میام.
– آخه اونجوری نمیشه که، شما کجا میرید...
–کتابخونه...نگران نباشید من بلدم چطور از وقتم استفاده کنم.
آن شب چشم هایم به هیچ صراطی مستقیم نبودند از خواب گریزان بودندوکتاب خواندن هم نتوانست خسته شان کند تا بالاخره دم دمای صبح بود که تسلیم خواب شدند.
صبح وقتی چشم هایم را باز کردم و یادم افتاد، امروز با راحیل قرار دارم، مثل فنر از تخت پایین پریدم و آماده شدم.
آنقدر خوشحالیام به چشم می آمد که مامان گفت:
–چیه؟ کبکت خروس می خونه؟
دستش را بوسیدم و گفتم:
– مامان برام دعا کن، امروز روز خیلی مهمیه برای من.
با تعجب پرسید:
–چطور؟ جایی میخوای استخدام بشی؟
لبخندی زدم و گفتم:
– خیلی مهمتر از این حرفها...کلمه ی خیلی را کشیده گفتم. مرموز نگاهم کردو گفت:
– قضیه چیه؟
همانطور که کفشهایم را می پوشیدم گفتم:
–شما دعا کن جوابش مثبت باشه، امدم همه چیزرو براتون تعریف می کنم.
مامان با تعجب نگاهم کردو گفت:
–بدون صبحونه؟
ــ دانشگاه یه چیزی می خورم.
آن روز زیاد حواسم به کلاسهایم نبود، مدام در ذهنم آماده می کردم که چه چیزهایی بگویم که راحیل خوشش بیایدو یک وقت حرفی نزنم که پشیمان شود.
بالاخره کلاسم تمام شدو پیام دادم.
جواب داد:
– شما تشریف ببرید منم میام.
چند دقیقه ایی منتظر روی نیمکت نشستم که آمد.
از جایم بلند شدم و منتظر ایستادم تا برسد.
آنقدر ماتش شده بودم که وقتی سلام کرد تازه به خودم امدم و جوابش را دادم.
منتظر ماندم تا بنشیند، بعد من هم نشستم.
بعد از چند ثانیه سکوت، وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به یکی از پاهایم که ناخداگاه تند تند تکانش می دادم. پایم را از تکون انداختم.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
– خوبید؟
لبخندی زدم و گفتم:
– مگه میشه در کنار شما بد باشم.
سرش را پایین انداخت و گفت:
– استرس دارید؟
ــ استرس واسه یه دقیقس...
ــ چرا؟
ــ از این که خودش را بیخیال نشان می داد حرصم گرفته بود، گفتم:
–می دونید انتظار یعنی چی؟
–منظورتون چیه؟
ــ هیچی، فقط انتظار خیلی سخته، بعد اشاره ایی به پایم کردم و گفتم:
– آدم این شکلی میشه.
ــ معذرت می خوام، من قصد اذیت کردن شما رو نداشتم. باید فکر می کردم. باید مشورت می کردم. به خاطر عذر خواهی اش نگاه شرمنده شدم و گفتم:
–چند جلسه هم مشاوره رفتم.
با چشم های گرد شده گفتم:
–مشاوره؟ وقتی سکوتش را دیدم پرسیدم:
–حالا به چه نتیجه ایی رسیدید؟
ــ راستش چیزهایی که گفتند باب دل شما نیست.
با شنیدن حرفی که زد قلبم ریخت، چشم هایم را به چشم هایش دوختم، جراتم را از دست دادم. می خواستم بپرسم نظر خودش چیست، ولی نتوانستم.
عرقی را که روی پیشانیم نشسته بود را پاک کردم و سرم را بین دستهایم گرفتم.
خم شدو به صورتم نگاه کردو گفت:
– حالتون خوبه؟ سکوت کردم.
با ناراحتی گفت:
–نمی خوام اینجوری ببینمتون. وقتی ناراحت میشید، قلبم می گیره.
ــ از حرفش قلبم ضربان گرفت، سرم را بلند کردم وچشم هایش را غافلگیر کردم وگفتم:
–وقتی اینجوری باهام حرف می زنید مگه میشه بد باشم. از این بهتر نمیشم، بعد لب زدم، با تو توی جهنمم خوبم، راحیل، تو فقط با من باش....برای اولین بار دیدم که نگاهش را ندزدید.
حاله ی اشک را در چشم هایش به رقص درآمد و برای سرازیرنشدنشان به نیمکت تکیه داد و سرش را بالا گرفت.
برگشتم طرفش و با التماس گفتم:
–اونا مگه چی گفتن؟
ــ خب وقتی من معیارام رو گفتم، گفتن به هم نمی خوریم.
ــ مگه چی بود معیاراتون؟ اگه مسائل مالیه که من هر چی بخواهید...
ــ نذاشت حرفم را تمام کنم گفت:
– نه موضوع...
دوباره من حرفش رو بریدم و گفتم:
– مسائل مذهبی رو هم گفتم که هر چی شما بگید من...
دوباره حرفم رو بریدو گفت:
–آخه این مسائل با گفتن من نیست شما باید خودتون اعتقاد داشته باشید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
– شما چرا فکر می کنید من آدم بی اعتقادی هستم؟
ــ نه، منظورم این نیست بی اعتقادید،
خب یه مسائلی هست که...
ــ راحیل نگو اینجوری، برای من هیچ مسائله ایی نیست که حل نشه.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_86
خجالت کشیدوسرش را پایین انداخت و حرفی نزد.من هم ادامه دادم:
–باور کن من آدم بدی نیستم، من فقط عاشق دختری شدم که از من خیلی پاک تره...بد جور غرورم را زیرپا گذاشته بودم ولی باید تمام سعیام را می کردم که قانعش کنم، شاید این آخرین فرصتم باشد.
از این که دیگر با ضمیر جمع صحبت نمی کردم راضی تر بودم.
می خواستم محبتم را بیشتر بهش نشان بدهم. نگاهم را به صورتش دوختم که به نظرم مثل ماه می درخشید و ادامه دادم:
–من عاشق همین پاکی و نجابتت شدم... شاید خدا خواست و با تو بودن باعث خیلی اتفاقهای خوب توی زندگیم شد.
می دونم که خوب نیستم میدونم که...سرش را بالا آورد و حرفم را برید:
– خواهش می کنم اینجوری نگید، بعد به چشم هایم نگاهی انداخت. پرده اشکی که چشم هایش را گرفته بود را با پلک زدن کنار زدو گفت:
– چیزی که می خوام بگم فقط نظر خودمه نمی دونم خانواده ام با این ازدواج موافق باشند یا نه، اگر شما قول بدید سنجشتون توی زندگی دین باشه من حرفی ندارم.
از حرفش مبهوت نگاهش کردم.
بعد از چند ثانیه سکوت به خودم امدم وبا مِنو مِن گفتم:
یعنی...الا ...ن شما بله رو گفتید؟
زل زد به چشم هایم، این بار بدونه این که پلک بزند، پرده ی اشکش پاره شدو چکید روی صورتش..
نمی دانستم برای این حالش باید ناراحت باشم، یا برای جوابی که شنیدهام خوشحال.
اشک هایش باعث شد غم تمام وجودم رو بگیرد. بی اختیار دستم را دراز کردم تا اشکهایش را پاک کنم.
فوری سرش را عقب کشید. یک لحظه فکر کردم شاید چون دوستانه تر و راحت تر حرف زدم ناراحت شده.
ــ معذرت می خوام، طاقت دیدن گریه ات رو ندارم. من باعثشم؟
سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد:
–اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با تعجب نگاهش کردم.
– کجا؟ با این حال؟
سرش را پایین انداخت.
– من حالم خوبه؟
نگران شده بودم، یعنی از این که جواب مثبت داده ناراحته...
بلندشدکه برود.
گوشه ی چادرش را گرفتم و کشیدم.
– خواهش می کنم بشینیدو سوالم رو جواب بدید. من خودم می رسونمتون. نگاه متعجبی به من انداخت و خیلی با تردیدنشست و گفت:
–بپرسید.
–گریه برای اینه که جواب مثبت بهم دادید؟ به این زودی پشیمون شدید؟
اشک هایش را پاک کرد.
– نه مربوط به شما نیست... اگه شرطم رو انجام بدیدانشاالله که هیچ وقت پشیمون نمیشم.
ــ شرطتون رو با تمام وجود قبول می کنم. پشیمون نمیشید خیالتون راحت.
ـنفسم را به یک باره بیرون دادم و آرام گفتم:
–آخر هفته می تونیم بیاییم برای خواستگاری؟
ــ باید با مادرم صحبت کنم، بهتون خبر میدم.
ــ لطفا مثل این دفعه از انتظار دقم ندید.
نگاهش را به گوشه ی چادرش که هنوز در مشتم بود سُرداد.
–دیگه بقیه اش رو باید مادرم تصمیم بگیره.
حالا می تونم برم.
چادر مشت شده در دستم را به لبهایم نزدیک کردم وچشم هایم را بستم وبوسیدمش و گفتم:
– با هم می ریم.
خواست مخالفت کنه که گفتم:
–حرف دارم باهاتون، توی ماشین حرف می زنیم.
در ماشین را برایش باز کردم و تعظیم کوچکی کردم و با دستم اشاره کردم وگفتم:
– بفرمایید بانو...
سرخ شدو سرش را پایین انداخت و سوار شد.
احساس کردم هیجان دارد، چون مدام یا گوشیاش را نگاه می کرد، یا با بند کیفش بازی می کرد.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
– هنوز نمی خواهید بگید، چی شد یهو؟ چرا ناراحت شدید؟
آهی کشیدو گفت:
– چیزی نیست.
ــ یعنی شما واسه هیچی، اونجور اشک ریختید؟
ــ نه، راستش یه چیزی بود بین من و خدا... میشه نگم؟ شاید بعدا بهتون گفتم، ولی الان نمی تونم.
ــ دیدن اشکتون، باعث شد ذوقی که واسه رضایتتون بودرو، یادم بره.
ــ جواب قطعی وقتیه که مادرم موافق باشه، نظر ایشون نظر منه.
– ایشونم قبول میکنن.
دلم روشنه.
با صدای زنگ گوشیاش، موبایل را از کیفش درآوردو جواب داد.
مادرش بود. نگران شده بود.
وقتی خیلی راحت گفت با آقای سمیعی رفته بودیم صحبت کنیم شاخ هایم درامد.
بعد از این که گوشی را قطع کرد، گفتم: چقدر خوبه که با مادرتون اینقدر راحت هستید.
لبخندی زدو گفت:
– مگه میشه با بهترین مادر روی زمین، راحت نبود. بعد آهی کشیدوگفت:
–مادرم جوونیش رو به پای من و خواهرم گذاشت. برای ماهمیشه مثل یه دوست بودوهست.
نگاهش کردم و گفتم:
– پس خدارو شکر که مادر خانم، خوبی دارم.
دوباره رنگ به رنگ شدو گفت:
– تا خدا چی بخواد.
توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن و
ازش خواستم تا کمکم کنه...
وقتی رسیدیم نزدیک کوچه، گفت:
–لطفا همینجا نگه دارید تا پیاده شم.
ماشین را گوشهایی پارک کردم و عمیق نگاهش کردم ودردلم برای آن روز که جلو خانه شان ماشین را پارک کنم و دستش را بگیرم و باهم به خانه برویم دعا کردم.
من هم پیاده شدم وگفتم:
–لطفا زودتر خبربدید. به فکراین قلب منم باشید.
نگران به اطرافش نگاهی انداخت وگفت:
–سعی می کنم.
بعدازرفتنش تا وقتی که از دیدم پنهان شودباچشم هایم بدرقه اش کردم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
💫شب بخیر یعنـی :
سپردن خود به خــــدا
یعنی : سیـراب شدن در
دستان و آغوش خــــدا
شب بخیر یعنـی :✨
شکوفایـی روزت سرشار از
عشـق به خــــدا
#شبتون_بخیر_
@ranggarang
🌸فضیل بن عیاض که یکی از مردان طریقت است شاگردی داشت که داناترین شاگردان او محسوب می شد. زمانی ناخوش شد، هنگام احتضار، فضیل به بالین او آمد و نزد او نشست و شروع کرد به خواندن سوره یس
آن شاگرد محتضر گفت: مخوان این سوره را ای استاد. فضیل ساکت شد و به او گفت: بگو لا اله الا الله، گفت: نمی گویم چون (العیاذ بالله) من بیزارم از آن و با همین حال مرد.
فضیل از مشاهده آن حال بسی در هم شد، به منزل خود رفت و بیرون نیامد تا اینکه در خواب دید که او را به سوی جهنم می کشند. فضیل از او پرسید که تو داناترین شاگرد من بودی
چه شد که خداوند معرفت را از تو گرفت و به عاقبت بد مردی؟
گفت برای سه چیز که در من بود:
اول نمامی و سخن چینی کردن
دوم حسد بردن
سوم آن که من بیماری ای داشتم و به طبیبی مراجعه کرده بودم و او به من گفته بود که هر سال یک قدح شراب بخور، اگر نخوری این بیماری در تو باقی خواهد ماند
من نیز بر حسب سخن آن طبیب شراب می خوردم به خاطر این سه چیز که در من بود عاقبت حال من بد شد و به آن حال مردم.
#وسائل_الشيعه_منازل_الاخرة
@ranggarang
♦️ابراهیم میگفت:
بیشتر دعواها و مشکلات خانوادگی بخاطر این است که کسی گذشت ندارد.
دنیا ارزش اینهمه اهمیت دادن، ندارد...
«شهید ابراهیم هادی»
@ranggarang