فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ نابود شدن تمام ثواب ها با غیبت کردن..
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕به اسمدلسوزی غیبت کنیم..
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رسانه دست دشمن است این واقعیت راپخش نمیکند
🔴 دیدن این فیلم برای فعالان فرهنگی باغیرت کشور ضروری وپخش کردن آن درفضای مجازی لازم است.
‼️انتشار محتوا در راستای جهاد تبیین
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
🌹#حضرت_عبدالعظیم_حسنی (۱۷۳-۲۵۲ ق) مشهور به #شاه_عبدالعظیم و سیدالکریم از عالمان سادات حسنی و از راویان حدیث بود.
🌸 نسب او با چهار واسطه به امام حسن مجتبی(علیه السلام) میرسد.
🌺در برخی روایات ثواب زیارت قبر او برابر با ثواب زیارت قبر امام حسین(علیه السلام) دانسته شده است.
🍃 وی مردی پارسا، معروف به امانت، صداقت در گفتار، عالم به امور دین، قائل به توحید و عدل و دارای احادیث بسیار بود. تقوا پیشگی و درستکاری عبدالعظیم حسنی باعث بلندی جایگاه و مقام وی نزد ائمه اطهار بود.
*کانال ندبه های انتظار*
@ale_yaasin
#ولادت_حضرت_عبدالعظیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌎👆غلامرضا صنعتگر ترانه خودش را تقدیم رهبر معظم انقلاب کرد
👏👏🌹❤️
واسه این عشق میشه جون داد
@ranggarang
آمد
گفت ما زدیم
لازم باشد باز هم میزنیم
نماز خواند
و رفت.
✍محمد مالی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نفوذی فقط خودت...
هیچکس اداتم نمیتونه در بیاره🌷
#سید_حسن_نصرالله #نابودی_اسراییل #وعده_صادق
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_113
گوشیام را سر دادم داخل کیفم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
شاید چون برای آرش این دیدارها، بیرون رفتن ها عادی بود، روی من هم تاثیر گذاشته بود.
من به جز آقای معصومی با هیچ مرد دیگری اینطور راحت، هم کلام نشده بودم.
نباید تقصیر آرش بیندازم. خودم باید حواسم باشد. چه کنم که گاهی علاقه باعث میشود زیاد به خودم سخت نگیرم و می دانم اولین کسی که در این رابطه آسیب میبیند خودم هستم.
حالا اگر به هزار دلیل ازدواج من و آرش میسّر نشد تکلیف چیست؟ می توانم این همه خاطره و احساسی که خودم باعث به وجود آمدنشان هستم را دور بیندارم.
گوشیام زنگ خورد.
مادر نگران شده بود.
–دارم میام مامان جان، تو تاکسیام.
نتوانستم به مادر بگویم که با آرش بودم. چون مطمئنم ناراحت میشد و میگفت، مواظب نیستی.
–تاکسی؟ مگه با مترو نمیای؟
سکوت کردم و مدام در ذهنم دنبال حرفی میگشتم که نه راست باشد نه دروغ.
–با مترو بودم.
–خب؟
با مِن ومِن گفتم:
–راستش یه اتفاقی افتاد که الان با تاکسی دارم میام.
صدایش نگران شد.
–چی شده راحیل؟ تصادف کردی؟
بیچاره مادرم آنقدر پر از اعتماد است که...
–راحیل حرف بزن. چیزی شده؟
–نه مامان، من حالم خوبه. دیگر چاره ایی نداشتم. باید میگفتم تا از نگرانی بیرون بیاید خودم هم آرام شوم. صدایم را آرامتر کردم و دستم را دور گوشی و دهانم گرد کردم، تا راننده ی تاکسی نشنود. ماجرا را برایش تعریف کردم و بعد گفتم:
–مامان نمیدونم چیکار کنم، گاهی پیش میاد نمیشه کاریش کرد. امروز خیلی تصادفی آرش نزدیک همون ایستگاهی بود که منم بودم. جلو خواستش نتونستم مقاومت کنم.
معلوم بود مادر از کارم خوشش نیامده است.
بعداز کمی سکوت گفت:
– میتونی از این به بعد همه ی تقصیرها رو بنداز گردن من، بگو مامانم اجازه نمیده تا محرم نشدیم با هم بیرون بریم.
بعد صدایش جدیتر شد.
–اصلا از طرف من این پیغام رو بهش بده، واقعیته، من راضی نیستم.
–چشم مامان جان.
بعد از قطع تماس بلافاصله دوباره گوشیام زنگ خورد. این بار آرش بود.
حتما خیلی ناراحت شده.
–بله.
–راحیل حالت خوبه؟ این پیامه چیه؟ من بستنی خریدم با هم بخوریم. کجا رفتی؟
–ببخشید آقا آرش، راستش نتونستم بمونم. شما حق دارید ناراحت بشید، من از اول اصلا نباید باهاتون میومدم.
بعد حرفهای مادر را هم برایش توضیح دادم.
کمی مکث کردو گفت:
–نماز نخونده رفتی؟
–بله، میرم خونه میخونم. دوباره عذر خواهی کردم و او پرسید:
–یعنی رفتنت یهو از نماز خوندنت هم واجب تر شد؟
–چند دقیقه ی دیگه میرسم خونه میخونم.
–آخه تو که خیلی برات مهم بود سروقت نمازت رو بخونی، چی شد؟
–چون حرفت باعث شد فکر کنم منم عمل ندارم، فقط حرف میزنم.
–نه اینطور نیست، من اصلا منظورم تو نبودی. همین که اینقدر به خودت زحمت میدی هر دفعه اذان میگه فوری نمازت رو میخونی، خب خیلی خوبه. تازه جالب تر این که لذتم میبری از این کار.
احساس کردم برای جبران حرفی که زده بود این حرفها را میزند. برای همین گفتم:
ــ آخه کی از یه کار تکراری و خسته کننده لذت می بره؟
ــ یعنی چی؟ خب پس چرا نماز می خونی؟
ــ چون از خدا می ترسم. ترس دارم از این که دستورش رو گوش نکنم. وقتی به عظمتش فکر می کنم، اونقدر خودم رو کوچیک میبینم که دیگه مگه جرات میکنم نسبت به حرفهاش بیتوجه باشم.
با حیرت، دوباره پرسید:
– اگه می خوای دستور گوش کنی چرا اینقدر برات مهمه که اول وقت باشه. دیرترم بخونی که خدا قبول میکنه.
ــ بله، خدا اونقدر مهربونه که ما هارو همه جوره قبول می کنه، ولی اول وقت خوندن، مودبانه تره دیگه. مثلا وقتی شما به کسی کاری میگید که انجام بده وقتی سریع بدونه بهونه انجام بده خوشحال میشید یا مدام بهونه بیاره و گاهی هم انجام نده؟ بعدشم اینجوری بیشتر میتونم توجه خدا رو به خودم جلب کنم.
ــ آخه گاهی واقعا سخته، بخصوص نماز صبح.
آهی کشیدم و گفتم:
–آخ آخ، نماز صبح رو که نگو، بخصوص اگه شبم دیر خوابیده باشی، مگه این پلک ها رو می تونی از هم بازشون کنی.
پوفی کردو گفت:
– خدا که نیازی به نماز ما نداره.
ــ خدا که از همه چیز بی نیازه...به نظرم به خاطر خودمونه. فکر کنم اگه اینجا که خدا میگه نماز بخون و یه کار تکراری رو هی هر روز انجام بده حرفش رو گوش کنیم. خب برامون یه تمرینی میشه جاهای دیگه هم حرفش رو گوش می کنیم. مثلا وقتی میگه حرف پدرو مادرت رو گوش کن، دیگه وقتی یه جاهایی بهمون حرف زور میزنن براشون شاخ و شونه نمی کشیم و می گیم چشم.
–راحیل تو چه ذهن خلاقی داریا، چطوری همه اینارو به هم ربط میدی.
–آقا آرش، تو این دنیا همه چی به هم ربط داره.
انگار حرفهایم توجه راننده تاکسی را جلب کرده بود، چون مدام از آینه متفکر نگاهم می کردو من هم هر لحظه سعی می کردم آرامتر حرف بزنم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_114
آرش
یک هفته بیشتر به تمام شدن مهلتی که با راحیل گذاشته بودیم نمانده بود.
استرس داشتم. دیگر آنقدر برای کیارش پیغام و پسغام فرستاده بودم خسته شده بودم. البته آن آتش روزهای اول دیگر فروکش کرده بود، ولی هنوز هم رضایت نداشت. مادر راحیل هم گفته بود که در مراسم خواستگاری باید برادرم هم باشد.
مژگان در این مدت خیلی کمکم می کرد و به گفته ی خودش مدام با کیارش صحبت می کرد، ولی نمی دانم چطور حرف میزند که چندان تاثیری نداشت، البته خودش هم هر دفعه می گفت:
– موافق این ازدواج نیستم، فقط به خاطر تو دارم کمکت می کنم.
وقتی اولین بار عکس ناواضح راحیل را روی صفحه ی لب تابم دید، با تعجب گفت:
– آرش، برام جالبه که از یه دختر این تیپی خوشت امده. بعد زیر لبی ادامه داد:
–البته بعد از ازدواج تغییر می کنه.
– ولی اون خیلی سر سخته، به نظر نمیاد اهل تغییر باشه. ازم قول گرفته، بعدها کاری به اعتقادات و پوشِشش نداشته باشم.
مژگان پوزخندی زدو گفت:
–یه دوسه بار تیپ زدن من رو ببینه تحت تاثیر قرار می گیره بابا، تواین دخترارو نمی شناسی. بخصوص چشم و هم چشمیه جاریا که بیاد وسط همه چی قابل تغییر میشه.
من برام مهم نبود راحیل چادر سرش کند یا نه، ولی دلم می خواست اگرقصد کنار گذاشتن چادرش را دارد قبل از دیدن مژگان این کار را انجام دهد. خیلی برایم اُفت داشت حرفهای مژگان اتفاق بیوفتد.
ــ آرش.
ــ هوم.
ــ تو از چیه این دختره خوشت امده؟ توی این عکس که قیافش مشخص نیست ، یعنی اینقدر خوشگله؟
لبخند زدم.
–جذب این اخلاقش شدم که پسرارو آدم حساب نمیکنه، جذب وقارو متانتش.
پوزخندی زد.
–بشین بابا، تحت تاثیری ها... تا همین چند وقت پیش با هر دختری اینورو اونور می رفتی این چیزام برات مهم نبود، حالا چی شده؟ جو گیر شدی؟ اصلا همین دختره چی بود اسمش؟...همون که همیشه تو اکیپتون بودو آویزون تو بود.
ــ کدوم؟
کلافه گفت:
–بابا همون که یه بارم من وکیارش باهاتون امدیم رفتیم کوه، همراهتون بود دیگه، که گفتی همکلاسیمه، همش هم با تو می پلکید.
ــ سارارو می گی یا سودابه رو؟
نوچ نوچی کردو گفت:
وای آرش، اونقدر زیادن که حتی نمیدونی کدوم رو میگم؟
همون که گفتی هم کلاسیمه.
–اون ساراس. سودابه هم دانشگاهیمه. –آره همون، رابطهی توو راحیل رو می بینه چیزی نمیگه؟ گفتم:
–چی بگه؟ ما فقط باهم همکلاسی هستیم، اگه باهم بیرونم رفتیم رو همون حساب بوده، تازه چه اون چه هر دختر دیگهایی که قبلا باهاشون بیرون رفتم، من ازشون نخواستم، خودشون خواستن منم قبول کردم. اکثر مهمونی یا بیرون رفتن هامونم دسته جمعی بوده، به جز چند مورد.
بعد اخمی کردم.
– تو در مورد من چی فکر کردی مژگان؟
من تا حالا با هیچ دختری در مورد ازدواج حرف نزدم.
با خودم فکر کردم، شایدم مژگان راست میگوید، نکند سارا پیش خودش فکرهایی کرده، چون جدیدا سر سنگین شده، آن روزهم گفتم زنگ بزند به راحیل خوشش نیامد و اخم و تَخم کرد.
حرف مژگان رشته ی افکارم را پاره کرد.
ــ ولی به نظرم سارا از تو خوشش میومد.حتما الان جیک تو جیک شما رو می بینه داره دق می خوره.
از حرفش خنده ام گرفت.
– جیک تو جیک کجا بود بابا، ما اصلا با هم حرف نمی زنیم. فکر کردی من بهش گفتم می خوامت اونم چسب شده به من؟
چند بار با کلی خواهش و تمنا تازه اونم به قصد آشنایی و ازدواج باهم حرف زدیم. باورت میشه ما اصلا به عنوان همکلاسی هم باهم حرف نمی زنیم، مگر ضروریات، یا من یه کلکی سوار کنم بتونم باهاش حرف بزنم و ببینمش.
یعنی همه ی فکر و ذکرم شده چطوری و کجا و تو چه زاویه ایی وایسم که بتونم رودر رو ببینمش. اولش که جواب منفی داد کلا، حتی جواب پیامم نمیداد. ولی از وقتی با یکی که قبولش داره حرف زدم و اون ازش خواسته، کوتا امده.
با چشم های گرد شده پرسید:
–یعنی الانم تو دانشگاه تو رو می بینه حرف نمیزنه؟
ــ حرف که نه، ولی سلام می کنه و لبخند میزنه، واسه همین لبخندش لحظه شماری می کنم. البته خیلی کم همدیگه رو می بینیم، دانشگاه ترم تابستونی فقط هشت واحد ارائه داده. واسه همین دو روز بیشتر نمیریم دانشگاه.
ــ حالا درس خونه؟
ــ خیلی ... نمره هاش رو که دیدم اصلا موندم. تازه اکثر ترم هاشم فشرده واحد برداشته بود.
مژگان رفت تو فکر و حرفی نزد. فکر کنم حس حسادت جاری بودنش فعال شد. البته خودشم تحصیلکرده بود. حالا چرا درس و مشق راحیل براش سوال شده بود، خدا بخیر کنه.
بامهربونی گفتم:
– حالا اگه می خوای جاری داربشی باید حسابی مخ اون شوهر لج بازت رو بزنی. چون دیگه وقت نداریم.
صورتش را مچاله کردو گفت:
–دیگه نمی تونم، چقدر حرف بزنم بابا، عصبیه، تا حرفش رو می زنم می پره بهم.
ــ ای بابا، خب یه جوری باهاش حرف بزن کوتا بیاد دیگه...میگن خانم ها لِم شوهراشون رو بلدن یه کم...
حرفم را برید.
– نه بابا، این برادر شما نه لِم داره نه منطق سرش میشه، خودت رو نگاه نکن...
@ranggarang
خدایا
صفحه ای دیگر
از عمرمان ورق خورد
روز را در پناهت
به شب رساندیم
پروردگارا
شب را بر همه عزیزانمان
سرشار از آرامش بفـــرما
و در پناهت حافظشان باش
شبتون بخیر در پناه خـدا....🌸💌
#شبتون_بخیر_
@ranggarang
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)
✍حضرت سلطان علیّ بن موسی الرّضا علیه آلاف التّحیّة و الثّناء فرمودند:
دوستداران و شیعیان هر امامى را با او عهدى است و تمامت وفاى به عهد و نیکویى انجام دادن آن، زیارت قبر ایشان است...
📚وسائل الشیعه، ج ۱۴، ص 322
@ranggarang
روزی که ستمدیده از ستمکار انتقام کشید،
سخت تر از روزی است که ستمکار بر او
ستم روا می داشت...
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۲۴۱ ]
ای کمیل، هر کس دلی را شاد کند، خداوند از
آن شادی لطفی برای او قرار دهد که به هنگامِ
مصیبت چون آب زُلالی بر او باریدن گرفته و
تلخی مصیبت را بِزُدایَد. چنان که شتر غریبه
را از چراگاه دور سازند...
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۲۵۷ ]
و خدا هیچ کس را همانندِ مهلت
دادن، مورد آزمایش قرار نداد... !
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۲۶۰ ]
#سیره_اخلاقی_امام_حسین_ع
⇦ قانونگرایی و ولایتمداری
← نتیجه بحث
امام حسین علیهالسّلام در ولایتمداری از برادرش هیچ کوتاهی نمیکرد تا جایی که امام باقر علیهالسّلام میفرماید: حسین در برابر امام حسن کوچکترین خودنمایی نداشت و اظهار وجود نمیکرد؛ («ما تکلم الحسین بین یدی الحسن اعظاما له»)
حتی ده سال پس از امام حسن، با معاویه ...
● جلاء العیون شبر، ج۱، ص۳۱۷.
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#السلام_علیک_یا_اصحاب_الحسین_ع
@ranggarang
#افزایش_ظرفیت_روحی 88
✅ توجه به عاقبت زندگی ما در دنیا میتونه ما رو در امتحانات خودمون قوی تر کنه.
اصولا یکی از دلایل اینکه در قرآن کریم انقدر به موضوع قیامت و بهشت و جهنم پرداخته همینه که در ما انگیزه کافی برای موفقیت در امتحانات به وجود بیاره.
❇️ فرض کنید یه نفر در طول روز ده ها بار قرآن رو باز کنه و چند آیه بخونه. معلومه چنین ...
#تنها_مسیر_آرامش
@ranggarang
#فرزندداری_فاطمی
❉ روشــــ هایــــــ
تربیتـــ⑨ــ فرزنـــد ❉
🌀 کمک گرفتن از فرزند در مورد آیات نازل شده
◥❥ امام حسن(ع) در دوران پنج سالگی، به مسجد میرفت و پای منبر رسول خدا صلی الله علیه و آله مینشست و آنچه در مورد وحی از آن حضرت میشنید در برگشت به منزل، برای مادرش فاطمه زهرا (س) نقل میکرد. (بدین ترتیب که همچون یک خطیب روی متکایی مینشست و ...
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
@ranggarang
💠 #داستان
👈برصیصای عابد و شیطان
✍️در بنى اسرائيل، عابدى بود به نام برصيصا كه سال ها عبادت مى كرد و مشهور شد و مردم بيماران خود را براى شفا و درمان نزد او مى آوردند.
تا اين كه روزى زنى از اشراف را نزد او آوردند،
شيطان او را وسوسه كرد و او به آن زن تجاوز كرد. سپس او را كشت و در بيابان دفن كرد.
برادران زن فهميدند و مسئله شايع شد و عابد از موقعيّت خود سرنگون گشت.
حاكم وقت او را احضار و او به گناه خود اقرار كرد و حكم صادر شد كه به دار آويخته شود.
در اين هنگام و در لحظه آخر شيطان نزد او مجسم شد كه وسوسه من تو را به اين روز انداخت، اگر به من سجده كنى تو را آزاد مى سازم.
عابد گفت: توان سجده ندارم،
شيطان گفت: با اشاره ابرو به من سجده كن،
او چنين كرد و به كلى دين خود را از دست داد و سرانجام نيز كشته شد.
📚 تفاسير : مجمع البيان ، قرطبى و روح البيان
#خواندنی
@ranggarang