فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 6 آبان؛ زادروز پدر موشکی ایران شهید تهرانی مقدم
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویر جدید از لحظه عملیات ضدصهیونیستی امروز تلآویو و حرکت حماسی راننده کامیون با زیر گرفتن تجمع نظامیان اسرائیلی
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
❌نفتالی بنت، نخست وزیر سابق اسرائیل: خاخام شائول مویال معلم علوم پسر کوچکم دیوید(داود) بود. او مجبور شد تدریس را قطع و به نبرد اعزام شود. او امروز در جنوب لبنان کشته شد.
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥#گنبدواقعنی 🇮🇷✌️
«بچه ها مچکریم»
امید و مجید چه چیزی ساختن😂
@ranggarang
🔴حاج قاسم: این جنگ را شما شروع می کنید
اما پایانش را ما ترسیم می کنیم🇮🇷
#وعده_صادق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ با نگاه امام خمینی (ره) در هر حالتی ما پیروزیم. چه سگیونیستها را بکشیم چه در این راه به شهادت برسیم. #ایران_قوی #شاهین #ایران
@ranggarang
1_14486143640.mp3
13.14M
🎙 صحبتهای جدید استاد #رائفی_پور درباره تجاوز رژیم صهیونیستی به خاک ایران
🗓 ۵ آبان ۱۴۰۳
🎧 کیفیت 64kbps
🛑کارهای نیک ما اگر سالم به عالم آخرت برسد،حساب میشود!
🌹قرآن میفرماید:
هر کس کار شایسته ای بیاورد، ده برابر پاداش دارد.
آنچه مهم است آوردن کار شایسته به قیامت است، نه انجام آن در دنیا.
🍀رساندن جنس به مقصد ارزش دارد، ولی اگر جنسی را در وسط راه از بین بردیم، ارزشی ندارد.
بسیاری از کارهای به ظاهر نیک دچار آفاتی میشود که به مقصد نمیرسد:
⚡️یا در آغاز، کار را با ریا و خودنمایی شروع میکنیم و هدف الهی نداریم،
⚡️یا در وسط کار گرفتار غرور و عجب و خود خواهی میشویم
⚡️ و یا بعد از انجام کار، گناهی میکنیم و آثار آن را محو میکنیم.
🌟گرچه در این سه مورد کار شایسته انجام گرفته، ولی سالم به مقصد نرسیده است.
🌹لذا قرآن نمیفرماید: هر کس کار شایسته انجام دهد ده برابر پاداش دارد!
🌷 بلکه میفرماید: هر کس کار شایسته خود را تا قیامت بیاورد، ده پاداش دارد...
📙درسهایی از قرآن،حجت الاسلام قرائتی
@ranggarang
مداحی آنلاین - عنایت امام رضا - شیخ احمد کافی.mp3
3.3M
حکایت تکان دهنده از حضرت امام رضا(ع)🌹✨🌹
🎙حجتالاسلام#شیخ_احمد_کافی
💠 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_149
دوسه روزی بود که کیارش به مسافرت رفته بود.
آرش مدام اصرار می کرد که به خانهشان بروم و بمانم. ولی از یک طرف مامان راضی نبود از طرف دیگر سعیده امده بود خانمان و ماندگار شده بود ومی گفت:
–حالا دو روزم به خاطر من نرو اونجا.
بالاخره آرش به مادر زنگ زد و نمی دانم چه طور توانست راضیاش کند.
آن روز دانشگاه نداشتیم. آرش گفت میآید دنبالم. و فردا از خانه خودشان به دانشگاه میرویم.
از کمد اتاقم ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم را داخلش گذاشتم. همینطور جزوهها و کتابهای دانشگاه را.
سعیده که آماده میشد که برود، نگاهی به ساکم کردو گفت:
–مگه داری میری مسافرت؟
ــ خب وسایل هام زیاده چیکار کنم.
به شوخی به اسرا گفت:
– فکر کنم این راحیل بیشتر از یکی دوشب می خواد بمونه ها، بیا ببین چه ساکی جمع کرده. خاله رو گذاشته سر کار.
اسرا نیم نگاهی به من انداخت و از روی تخت بلند شد و شروع کرد به برس کشیدن موهایش کرد و گفت:
–والا با این جاری که این داره، به نظرم تا بردار شوهرش بیاد بمونه اونجا بهتره...
اخمی به اسرا کردم و کشیده گفتم:
– اسرا...
جلوی آینه ایستادم.
موهایم را سعیده به صورت تیغ ماهی بافته بود را مرتب کردم.
بابلیس را برداشتم و دو حلقهی جلوی موهایم را که کمی کوتاهتر از پشت بود را فر کردم.
سعیده نگاهی به فر موهایم انداخت و گفت:
–راحیل از وقتی داستان پانتهآ و کورش کبیرو خوندم. همش فکر میکنم حتما اونم مثل تو اینقدر قشنگ بوده.
از حرفش پقی زدم زیره خنده و گفتم:
–بس کن سعیده.
اسرا نگاه عاقل اندر سفیهی به سعیده انداخت و گفت:
–این که خواهر من تو زیبایی شبیه پانته آ هست که درست، ولی خدا نکنه عاقبتش مثل اون باشه.
سعیده خندیدو گفت:
عاقبتش رو نگفتم، زیباییش رو گفتم. البته اونم یه جورایی همه میخواستن از شوهرش دورش کنند که موفقم شدند.
–ول کن سعیده، آخه این چه تشبیه کردنیه، آدم تنش میلرزه.
اسرا گفت:
–حالا چرا تنت میلرزه راحیل؟
–آخه آخرش خودکشی میکنه.
اسرا هینی کشیدو گفت:
–عه، اینو نمیدونستم. این همه خوشگلی رو کرد زیر خاک؟ من هیچ وقت اینایی که خودکشی میکنند رو نتونستم درک کنم.
سعیده آهی کشیدوگفت:
–دیگه بدبختا ببین به کجا میرسن. البته بعضیهاشونم مشکل دارنا، بعد انگشت سبابهاش رو برعکس عقربههای ساعت کنار گوشش چرخاند.
اسرا موهایش را با کلیپس بالا بست و با خنده گفت:
– البته خواهر خوشگل من عاقلتر از این حرف هاست.
ــ عاقل بود...الان دیگه آرش خان نذاشته عقلی تو کله اش بمونه.
با صدای زنگ آیفن حراسان به طرف در اتاق رفتم.
سعیده خنده ایی کردورو به اسراگفت:
–می بینی؟ این همون راحیله که قبلا اهمیتی نمی داد کی در زد، کی پشت درموند، کی امد، کی رفت...
بی توجه به حرفش داخل سالن رفتم و دگمه ی آیفن را زدم و از همانجا با صدای بلند گفتم:
–بچهها آرش داره میاد بالا.
سعیده گفت:
–میاد بالا چیکار؟ برو دیگه.
ــ کوفت، می خواد بیاد هم مامان رو ببینه هم وسایلم رو ببره، سنگینه.
سعیده وارد سالن شد. همانطور که شالش را مرتب می کرد گفت:
– چه دوماد چای شیرینی، الان داره خودش رو واسه مادر زنش لوس می کنه؟
مادر خندید و گفت:
–قربون او زبون بامزت برم، خاله جان.
سعیده خوشحال از حرف مادر، خودش را به او چسباند.
صورتم را برای سعیده مچاله کردم و در را باز کردم.. با یک دسته گل مریم که با روبان پهن توری بلندقرمزرنگ بسته شده بودروبرو شدم. ذوق زده به گل ها نگاه می کردم که آرش سرش را از پشت گل ها بیرون آوردو پرسید:
–نمی خوای بگیریش؟
گلها را گرفتم و باهمان هیجان گفتم:
–وای آرش ممنون. چقدر قشنگن.
بعد گلها را جلوی بینیام گرفتم و ریه هایم را از بوی مست کنندهشان پر کردم.
وارد که شد یک جعبه شیرینی هم دستش بود. سوالی نگاهش کردم.
–شیرینی خبری خوبیه که میخوام بهت بگم.
–چی؟
–حالا بعدا.
آرش بعد از احوالپرسی با مامان و دخترا رفت و روی مبل نشست.
من به آشپزخانه رفتم تا گلدانی برای گلهاپیدا کنم. دختر ها با دیدن گلها در گوش همدیگر پچ پچ می کردند و لبخند ملیح می زدند.
جعبهی شیرینی را باز کردم و از همه پذیرایی کردم.
کنار آرش نشستم و با اصرار دلیل خریدن شیرینی را پرسیدم.
با خوشحالی نگاهم کردو گفت:
–اگه بگم باورت نمیشه.
–بگو دیگه، جون به لبم کردی.
–کیارش موافقت کرد که مهمونی نگیره.
گفت فقط به دوستهای خودم توی رستوران یه شام میدم.
ذوق زده پرسیدم:
– راست میگی آرش؟ آخه چطوری کوتا امد؟
آرش بادی به غبغبش انداخت و گفت:
–این هنر منه دیگه.
–ممنونم آرش، میدونم که خیلی خودت رو کوچیک کردی تا راضیش کنی.
دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. دخترها در اتاق بودند. مادر هم در آشپزخانه مشغول بود.
فوری دستم را بوسید و گفت:
–راحیل من هر کاری برای خوشحالی تو میکنم.
دوباره از حرفهایش بال درآوردم، پرواز کردم و روی پشت بام خانهی دلش نشستم..
@ranggarang
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_150
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. گلها رو به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم، آرش نیم نگاهی به من انداخت وگفت:
– چرا با خودت آوردیشون؟
دوباره بو کشیدم و گفتم:
– چون قشنگن، چون تو برام خریدی...می ترسم تا برگردم عمرشون تموم شده باشه و نتونم سیر نگاهشون کنم. می خوام جلوی چشمم باشن. میزارم تو اتاقت.
لبخندی زدو گفت:
– اتاقم که فعلا اشغاله.
اخمی کردم و گفتم:
– پس ما کجا میریم؟
ــ اتاق مامان.
می دونستم که مژگان اتاق آرش رو اشغال کرده ودلم نمی خواست به اتاق مادر آرش بروم. پرسیدم:
–پس این چند شب کجا خوابیدی؟
ــ توی سالن.
اصلا دلم نمی خواست مژگان در اتاق آرش بماند. باید کاری می کردم..."باید فکر کرد"
چند دقیقه به سکوت گذشت و من در افکار خودم غرق بودم. در ذهنم چند راه را حلاجی می کردم تا ببینم کدام بهتر به نتیجه می رسد.
آرش سکوت را شکست و گفت:
–ناراحت شدی؟
بالاخره یکی از راهها را انتخاب کردم و گفتم:
–آرش.
ــ جانم.
ــ میشه یه خواهشی ازت کنم؟
ــ تو جون بخواه، قربونت برم.
ــ من رو برگردون خونمون.
ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت. ماشین ها با صدای ممتد وگوش خراش بو قهایشان از کنارمان گذشتند. با ترس به آرش نگاه کردم. ماشین را کنار زدوبا چشم های گرد شده و دهان باز گفت:
–چرا؟
ــ من نمی تونم توی اتاق مامانت باشم، سختمه، اصلا راحت نیستم.
با تعجب گفت:
–چرا؟ اونجا هم قشنگ تره هم بزرگتره.
ــ می دونم.
موشکافانه نگاهم کردو گفت:
–پس موضوع چیه؟
دوباره سکوت کردم. باید حرفی می زدم که نه سیخ بسوزد، نه کباب...بنابراین گفتم:
– معذبم، بعدشم دلم میخواد توی اتاق همسرم بخوابم. روی تختش، روی بالشتش، برای مژگان چه فرقی می کنه، خب بره اون یکی اتاق، ولی برای من خیلی فرق میکنه.
سرش را به صندلی ماشین تکیه دادو گفت:
–پس باید خودت بهش بگی...یه جوری بگو ناراحت نشه.
با عصبانیت گفتم:
– فکر نمی کنی زیادی داری ملاحظه اش رو می کنی؟
ــ آخه اون حاملس، خونه ی ما مهمونه، کیارش اونو به من...
حرفش رو بریدم و گفتم:
– من رو ببر خونمون...
به رو به رو چشم دوخت و گفت:
–باشه خودم بهش می گم.
ماشین رو روشن کردو گفت:
–فکر می کردم بیشتر از این ها گذشت داشته باشی...
حرفش عصبیم کردو گفتم:
–موضوع گذشت نیست، موضوع اینه که کار اشتباه، اشتباهه...
بعد از چند لحظه سکوت آرام گفت:
–راحیل جان، من می دونم اون کارهاش، رفتاهاش اصلا درست نیست. اون خودشم می دونه...ولی الان وقتش نیست که بهش بگم...
بعد آب دهانش را قورت داد.
–یه چیزی بهت بگم، بین خودمون میمونه؟
با سر تایید کردم.
ــ اون الان منتظره من یا تو حرفی بهش بزنیم قهر کنه بره، بعد به کیارش بگه دیدی داداشت از وقتی زن گرفته چقدر عوض شده، صدتا هم بزاره روش تحویل کیارش بده وتو رو مقصر رفتارهای من جلوه بده. کیارشم بیاد بگه نتونستی یه هفته دندون رو جیگر بزاری و مواظب زن و بچه ی من باشی و اونوقت با تو هم دشمن تر بشه. اینجوری من خیلی شرمنده داداشم میشم، کیارش برام خیلی مهمه، وقتی ازم چیزی می خواد هر طور شده باید انجامش بدم. بعد از فوت بابا، کیارش خیلی کمکم کردو پشتم بود، تنها جایی که مخالفت کردازدواجم بود، که اونم کوتاه امد که این برام خیلی ارزش داره. ما خانواده کوچیکی هستیم، به جز کیارش که پشتیبانمه کسی رو ندارم. نزار بینمون شکرآب بشه. نمی خوام بهانه دستشون بدم تا عروسی کنیم و بریم سر خونه زندگیمون، اونوقت دیگه خیالم راحت میشه...
ببین حتی اون مهمونی که براش مهم بود رو به خاطر من کنسل کرد.
اولش از حرف هایش ناراحت شدم. یعنی برادرش از من هم برایش مهم تراست...ولی وقتی حرف هایش را سبک سنگین کردم و خوب بهشان فکر کردم، دیدم اگر حسادت و احساساتم را کنار بگذارم و منطقی فکر کنم، آرش درست میگوید. بخصوص که خودش هم کارهای مژگان را تایید نمیکرد.درسته که من نامزدش هستم، ولی خانواده هم خیلی مهم هستند، وآرش میخواهد با سیاست خودش بین این دوتا را مدیریت کند و مثل آدم های ناپخته عشقش را نمیگیرد بقیه را رها کند...او هنوز هم می ترسد که اتفاقی بیفتد و ما نتوانیم با هم عقد کنیم.
–پیاده شو. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم رسیدیم. یعنی اینقدر غرق فکر بودم متوجه نشدم؟
پیاده شدم، آرش از صندلی عقب ساکم رو برداشت و دستم رو گرفت.
–با همه ی حرفهایی که زدم، اگر تو بخوای حاضرم برم با مژگان حرف بزنم، با این که می دونم عواقب خوبی نخواهد داشت.
سرم پایین بود.
وارد آسانسور شدیم، با انگشت سبابه ی خم شده اش چانه ام را بالا داد.
–نگام کن...عاشق این تکه کلامش بودم. نگاهش کردم و آرامش و محبتی که در چشم هایش بود باعث شد تمام ناراحتیهایم فراموش شود. لبخندی زدم و گفتم:
–میریم اتاق مامانت...
چشم هایش خندیدند. سرش را به طرفم خم کردولبهاش را نزدیک صورتم آورد، همان لحظه در آسانسور باز شد. سرش را عقب کشید و گفت:
– ممنونم راحیل...
@ranggarang
الهی
تو این
شب زیبـا
هیـچ قلبى
گرفته نباشه
وهرچى خوبیه
خداست براى همه
خوبان رقم بخـوره
آرامــــــش مهمــون
همیشـــــگى دلاتـــــون
امشب بهترینها را براتون آرزو دارم ....
#شبتون_بخیر_
@ranggarang
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیرد قـرار
خوشم چون که باشی مرا در کنار
الهی به امیدتو
#سلام_صبحتون_بخیر_
@ranggarang
❤️ذڪرِخـیرتـوبہهـرجاشـدویادتڪردیم
دسـتبرسینہبہتوعرضِارادتڪردیم
پادشاهـےِجهـانحاجتِمـانیسـتحـسین
مـابہغلامـےدرِخانہاتعادتڪردیـم
#صبحم_بنام_شما🌿
#ازدورسلام
@ranggarang
#سلام_امام_زمانم 💚
خواندم تو را که نگاهی کنی مرا
پاک از گناه و تباهی کنی مرا
دلبسته ام که تو مولا ز راه لطف
سوی حسین فاطمه راهی کنی مرا
#العجل_مولاے_من
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
@ranggarang
🦋 از خداوند برکت بطلبید نه ثروت
زیرا اگر ثروتمند شوید مشخص نیست که ثروت با خوشی و سلامتی و اتحاد و دوستی با خانواده و اقوام همراه باشد یا نه!
اما برکت، ثروتی است همراه با عشق و رحمت الهی و دوستی و یاری رسانیدن به فقرا.
به این دلیل همواره، خداوند درمورد انبیاء و دوستانش می فرماید: که من به آنها #برکت داده ام.
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
`🌸همه چیز دستِ خداست...
بسیار شنیدنیست..
@ranggarang