eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ویدیو لحظه اعدام محمدعلی سلامت 🔹علی سلامت در سال‌ های گذشته، قربانیانش را به بهانه ازدواج، دوستی، تهیه دارو و برخی را به زور و اجبار اغفال کرده بود؛ پرونده دادخواهی علیه او از ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ تشکیل شد و بسیاری از شکات با ارائه شواهدی از تجاور به عنف گسترده او خبر دادند. ‌‌‌ ⏪امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام: اطاعت از شهوت، هلاکت است و نافرمانى آن پادشاهى است. 🔴 👇 @bidariymelat
دراین‌آشوبِ‌شهر ؛ دلتنگےبرای‌شهدایك‌عنایت‌است! :) ‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎ 🔺دعوتید به میهمانی شهدا🕊 🌷 برای آشنایی بیشتر با شهید صحرایی از امشب تا سالگردشهید،هر شب قسمتی از زندگی نامه و وصیت نامه شهید در کانال شهید صحرایی بارگذاری میشود🌸🍃 🌹دعوتید به کانال شهید مدافع حرم روح اله صحرایی⏬ @shahidsahrai
قل هو الله می خوانم! حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری به نقل از آيت الله آسید عبدالکریم کشميری : در نجف حاج آقا شهید_سیدمصطفی_خمینی پيش من می‌آمدند، دائم ذکر می‌گفتند. به او گفتم: چه ذکری می‌گويید؟ گفتند: سوره_توحيد را می‌خوانم. پدرم گفته‌اند: روزی هزار مرتبه سوره «قُلْ هُوَ الله» بخوان و به حضرت_امام_علی(ع) هديه کن. چون که آقا اميرالمؤمنين اصلِ توحيد است! @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تنها وصیت شهید لبنانی از زبان همسرش: یکبار حضرت آقا من رو در نمازشون یاد کنند! @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادرت رابـتکان🖤 روزی ما را بفرست ای که روزی دو عالم همه از چادر توست! @ranggarang
35.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام مادر عین عشقه دین به زیر دین عشقه میگن عاشقای زهرا دین شهادتین عشقه 🎙 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عـالم و آدم بنده‌ی درگاهِ دولتِ زهرا بهشت و خدا آفرید برا رضایت زهرا علی علی از لبامون نمی‌افته تا قیامت با دعای خیر حضرت زهرا @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادرت را بتکان روزی ما را برسان ای که روزی دو عالم همه از چادر توست محمدحسین پویانفر 🎙 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
98 🔸 به تعبیر دیگه هدف ابتدایی خلقت که ما عملا توی دنیا باهاش مواجه هستیم امتحان هست. 👈🏼 بسیاری از افراد مذهبی و متدین که دینداری میکنند مشکلی با دین و اعتقادات ندارند اما چون "عینک امتحانی" ندارند در موراد زیادی دچار تناقض میشن... 💡 در صحنه های سیاسی هم بسیاری از نگرانی هایی که افراد انقلابی دارند "به خاطر نداشتن نگاه امتحانی" هست. ☢️ مثلا همه باید ... @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن ــ الوو... صدای بمش پیچید توی گوشم، ــ سلام خانم رحمانی. "خانم رحمانی؟ یادمه آخرین بار به اسم کوچیک صدام می کرد." ــ سلام، حال شما خوبه؟ خیلی جدی و سردگفت: ــ ممنون، شما خوب هستید؟ خانواده خوبن؟ ــ ممنون. زنگ زدم حال ریحانه رو بپرسم،مامان می گفتن، تب داره. ــ الان بهتره خدارو شکر. به لطف زحمت های مادرتون. ــ خدارو شکر، دلم خیلی براش تنگ شده. مکثی کردو گفت: – اونم همین طور، می خواهید فردا مهد نبرمش بزارمش پیش خواهرم بیایید ببینیدش؟ ــ فردا صبح فکر نکنم بتونم. ــ کی وقت دارید؟ متوجه شدم دیگر دلش نمی خواهد مثل قبل به خانه‌شان بروم. از طرفی هم دوست داشت ریحانه من را ببیند. فکری به نظرم رسیدوجواب دادم: ــ من الان وقت دارم. ــ باشه، تشریف بیارید. ــ با دختر خالم هماهنگ کنم اگه تونست بیاد و شما هم اجازه بدید بیاییم دنبال ریحانه، یه نیم ساعتی ببریمش پارک سر کوچه. ــ چرا پارک؟ تشریف بیارد منزل، زهرا هم هست. ــ نه ممنون، اینجوری راحت ترم. ــ باشه، هر جور راحتید. پس بهم خبر بدید. ــ حتما، خداحافظ. با طرز برخوردش به حرفهای سعیده در مورد کمیل ایمان آوردم. در دلم خود دار بودنش را تحسین کردم. فوری به سعیده زنگ زدم و قضیه را تعریف کردم. گفت تا نیم ساعت دیگر جایی قرار بزاریم که بیاید دنبالم. بعد از این که سعیده امد، زنگ زدم به کمیل و هماهنگ کردم. وقتی در باز شد و زهرا خانم بچه به بغل به پیشوازم امد تعجب کردم از این که حتی کمیل برای احوالپرسی هم بیرون نیامده، شایدم خانه نیست و خریدی جایی رفته است. وارد حیاط شدم. ــ سلام راحیل جان. سلام، زهرا خانم، خوبین؟ ــ ممنون عزیزم. ریحانه با دیدنم ذوق کرد. وقتی دستهایم را طرفش دراز کردم فوری خودش را در آغوشم انداخت. از این که بعداز این مدت هنوز مرا یادش بود خوشحال شدم. محکم به سینه‌ام فشارش دادم و بارها و بارها بوسیدمش. بازهرا خانم هم روبوسی کردم و حال بچه ها و همسرش را پرسیدم. ــ راحیل جان دلمون برات خیلی تنگ شده بود، دیگه سر نمیزنی بهمون ها. ــ ببخشید، یه کم سرم شلوغ شده، نتونستم، ولی همیشه به یادتون هستم. ــ این بچه بهانه ی تو رو می گیره، به کمیل هم گفتم، مریضی این بچه از دوری توئه، بچم غصه می خوره، تو براش مثل مادر بودی. چند بار به کمیل گفتم زنگ بزنه و بگه تو بیای پیش ریحانه، ولی اون گفت سرت شلوغ شده و وقت نمی کنی. بعد با بغض گفت: –مبارک باشه، انشاالله خوشبخت بشی عزیزم. کمیل الان بهم گفت. سرم را پایین انداختم و تشکر کردم. با همان بغض ادامه داد: –راحیل جان شده هفته ایی یه بار بیا به ریحانه سر بزن تا کم کم ازت ببُره، اینجوری یهویی نتیجش میشه همین مریضی دیگه. بچه همش تب می کنه. از حرفش، از بغضش، ناراحت شدم. بیشتر از همه از خودم دلم گرفت. می خواستم بگویم هفته ایی یک بار می‌آیم و به پارک می‌برمش، ولی با خودم گفتم اول با مادر مشورت کنم، از آرش هم باید اجازه بگیرم. زهرا خانم کلی تعارف کرد تا به خانه‌شان بروم ولی من قبول نکردم و گفتم: – نیم ساعت ریحانه رو می برم تاب بازی و زود برش می گردونم. ــ پس چند دقیقه صبر کن. با رفتن زهرا خانم شروع به بازی با ریحانه کردم. دو دستی می گرفتمش بالا و دوباره به خودم می چسباندمش. او هم خوشش می‌آمد و با صدای بلند می خندید. چند بار که این کار را کردم چشمم افتاد به پنجره. کمیل پشتش ایستاده بودو نگاهمان می کرد. نگاهش آنقدر غمگین بود که از کارم دست کشیدم. او هم پرده را انداخت و رفت. پس خانه بود. ولی چرا خودش بچه را نیاورد. نکند دلش نمی خواهد بیایم. زهرا خانم با یک کیف دستی کوچیک امدو گفت: ــ شربت عسلش رو ریختم توشیشه اش، اگه اذیتت کرد بده بخوره. یه سویشرت سبک هم براش توی کیف دستی گذاشتم هوا گرمه، ولی دم غروبه، می ترسم یه وقت باد بلند شه، بچه ضعیفه زود مریض میشه، بی زحمت تنش کن. ــ چشم، نگران نباشید. حواسم هست. سعیده داخل ماشین منتظربود و نگاهمان می‌کرد. سعیده همانطور که ریحانه را تاب می دادگفت: ــبچه چقدر لاغر شده، آخرین عکسی که ازش بهم نشون دادی تپل تربود. از اینجا معلومه که وقتی تو بودی کارت رو درست انجام میدادیا. ــ سعیده نگو که جیگرم کباب میشه، بچه همش مریض بوده دیگه. ــ پس چرا تو بودی مریض نمیشد؟ ــ چرا، اون موقع هم میشد، ولی زود خوب میشد. بالاخره این که بچه رسیدگی می خواد که شکی درش نیست، هیچ کس براش مادر نمیشه. سعیده بغض کرد. ــ راحیل، میگم کاش یه کاری براش بکنیم. چرا آقای معصومی زن نمی گیره؟ ــ نمی دونم، خواهرش قبلنا می گفت چندتا مورد بهش معرفی کرده ولی قبول نمی کنه. ریحانه را بغل کردم و به طرف سرسره ها بردمش و گفتم: @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش🙍🏻‍♂ هر چه به مژگان اصرار کردم که او هم به فرودگاه بیاید قبول نکرد، گفت ببرمش خانه‌ی مادرش، دلش برایشان تنگ شده. "حالا که شوهرش می خواد بیاد یاد مامانش افتاده." بعد از این که کیارش را سوار کردم، گفت که می خواهد به خانه‌ی خودشان برود. ــ داداش مگه ماشینت رو نمی خوای؟ ــ بگو فردا مژگان بیاره دیگه. با تعجب گفتم: ــ مگه نمی دونی خونه‌ی مادرشه؟ ــ نه، کی رفت؟ ــ قبل از تو اون رو بردم گذاشتمش اونجا. سرش را تکیه داد به صندلی ماشین و گفت: – عمه اینا هنوز هستن؟ ــ آره، فردا شب میرن. ــ پس بیا یه کاری کنیم، تو بیا خونه‌ی ما بمون صبح من رو ببرشرکت، منم غروب میام پیش مامان، آخر شبم ماشینم رو برمی دارم میام. ــ باشه، پس بزار به مامان خبر بدم. به خانه که رسیدیم، لباسش را عوض کرد. چمدانش را باز کرد و دو تا نایلون به من دادو گفت: – یکیش مال مامانه یکیشم واسه خودت، یادت نره صبح بزاری تو ماشینت ببری خونه. نگاهی به محتویات نایلونی که به من داده بود انداختم و بسته را بیرون آوردم، یک ادکلن برند بود. ــ داداش دستت درد نکنه، چرا اینقدر خودت رو انداختی به زحمت. همانطور که دوتا نایلون دیگر را جابه جا می کرد گفت: – قابلی نداشت. بعد زیر لب زمزمه کرد: اینارم واسه مژگان خریدم. یاد راحیل افتادم که توقع سوغاتی از کیارش داشت. ولی انگار خبری نبود. "با خودم گفتم فردا میرم جفت همین ادکلن، زنونه اش رو براش می خرم بابت سوغاتی بهش میدم." روی تخت تک نفره‌ی اتاق که دراز کشیدم. احساس دل تنگی آزارم می‌داد. گوشی ام را برداشتم و به راحیل پیام دادم. ولی هر چه منتظر ماندم جوابی نیامد. حتما با دختر خاله اش سرگرم است و حواسش به گوشی‌اش نیست. اخلاق راحیل برایم جالب بود. وقتی با من بود تمام حواسش پیشم بود ولی وقتی دور از هم هستیم می تواند به کارش برسد و به من فکر نکند. چقدر توقع زیادیه که دلم می خواهد نبود من او را هم مثل من آزار بدهد...شایدهم آزار میداد، شایدهم هر لحظه به من فکر می کرد ولی بروز نمی داد. راحیل برایم با تمام دنیا فرق می کرد. این فکر که نکند برایم زیادی باشد و از دستش بدهم، تنها فکری بودکه شیرینی وجود راحیل را در کنارم زهر می کرد. سعی کردم برای یک شب هم که شده مثل او باشم و به چیزی جز خواب فکر نکنم. صبح که می خواستم کیارش را برسانم، مسئله ی سفرشمال را گفتم. او هم گفت که این هفته خیلی کار دارد، ولی هفته‌ی دیگر می توانیم برویم. وقتی رسیدم خانه عمه گفت که می خواهد قبل از رفتنش راحیل را ببیند. به راحیل پیام دادم که ظهر میروم دنبالش. نایلون سوغاتی مادر را دادم و گفتم: ــ مامان اگه خرید داریدبگید دارم میرم بیرون. ــ نه پسرم، فقط مژگان گفت از سرکارش میره خونه، اگه تونستی بری دنبالش که واسه شب بیاد اینجا. دوباره این حس راننده آژانس بودن امد سراغم، ولی وقتی یاد حامله بودن مژگان افتادم قبول کردم. نمی دانم چرا نسبت به برادر زاده‌ی به دنیا نیامده‌ام اینقدر متعصب بودم. یک سوم حقوق یک ماهم رادادم و برای راحیل ادکلن را خریدم. بوی واقعا محشری داشت. وقتی ادکلن را به راحیل دادم با احتیاط درش را باز کرد و گفت: ــ آرش ــ جونم. ــ راسته که میگن هدیه دادن عطر جدایی میاره؟ ــ خندیدم. ــ راحیل از تو بعیده، اولا که اینا همش خرافاته، دوما این رو من نخریدم و کیارش سوغاتی داده، بعد ادکلن خودم رو هم نشونش دادم و گفتم: ــ ببین اینم واسه من گرفته. نگاهی به مارکش انداخت و گفت: ــ چه خوش سلیقه، هر دوش رو یه مارک خریده. بعد عطر خودش را بو کشید. ــ چقدرم خوش بوئه. کمی ادکلن را نگاه کرد و لبخندی زد. ــ این تبسم برای چیه؟ کامل به طرفم برگشت و گفت: ــ آرش پس یعنی آقا کیارش از من بدش نمیاد؟ ــ برای چی باید بدش بیاد، اون فقط یه کم غده و حرفشم نباید دوتا بشه، سرازدواج ما حرفش دوتا شد بهش برخورد. کمی فکر کرد و بعد با ذوق گفت: ــ میخوام از دلش دربیارم، برام سخته همش با اخم نگاهم میکنه. ــ باید بهش فرصت بدی، کم کم خودش درست میشه. بعدشم... مِن و مِنی کردم و سکوت کردم. –چرا حرفت رو خوردی؟ بگو دیگه. ــ راستش کیارش از این که تو جلوش زیادی حجاب می گیری و معذبی ناراحت میشه، بهش بر می خوره. تعجب زده گفت: ــ زیادی؟ من مثل بقیه جاها جلوی اونم حجاب می گیرم. چرا بهش بر می خوره؟ ــ اون فکر میکنه تو با این کارت داری بهش دهن کجی می کنی که مثلا تو چشمت پاک نیست و چه می دونم از این حرفها دیگه... اونقدر مات و مبهوت نگاهم می کرد که علامت سوالهایی که در مردمک چشمش ایجاد شده بود را به وضوح می دیدم. سرش را به طرف پنجره چرخاند و سکوت کرد. جلوی در خانه که رسیدیم. ترمز کردم. دستش را گرفتم و گفتم: ــ به چی فکر می کنی؟ هر چی هوا در ریه اش بود بیرون دادو گفت: ــ آرش. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang
دعا کن تا آرام گیرد دیده های خیس و بیقرارمان کمی بیشتر تاب بیاورند عشق های خسته مان . . ! برای آن همه شانه های به زمین خورده ظلمتِ خاموشِ پنهان شده . . . دعا کن خدا کاری کند 🌙🌟 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)
❣ 🔅تا کی نصیب ماست «اَرَی‌الخَلق» و «لاتُری» کی می‌شود نوای«اَنا المَهدی» تو را ... 🔅از سمت کعبه بشنوم ای جانِ جانِ جان «عَجّل عَلی ظُهُورِکَ یا صاحِبَ الزّمان»... @ranggarang
✨امام علی(علیه‌السلام) فرمودند: سپاسگزاريت از كسى كه از تو ناخشنود است، سبب رفع ناراحتى و مهربانى او نسبت به تو مى‌شود.✨ @ranggarang
⭕️ روشنگریِ امام حسین و امام مهدی 🔹 حسین" بارها سخن گفت؛ کلامش نور بود، بعضی در راه قرار گرفتند و عده ای در تاریکی خویش ماندند! کربلایی شده بود... برای رسیدن به سعادت یا شقاوت از هم سبقت می گرفتند! بعضی «سعادت» را بردند و عده ای «شقاوت» را... 🔸 و اما امروز؛ سالها می گذرد، "حسینِ زمان" خواهد آمد و مانند جدش لب به سخن خواهد گشود تا حجت را تمام کرده و راه را بر چاه بشناساند؛ نقل شده: «مهدی در برابر یهود، نصاری، صابئین، مادی گرایان و کافران در شرق و غربِ کرهٔ زمین قیام می کند و اسلام را به آنان پیشنهاد می دهد...» 🔺 چقدر صدایش شبیه صدای حسین است! دوباره اهلِ نور از اهلِ نار جُدا شده اند! سعادت یا شقاوت در مِقیاسی کلی تر و گسترده تر به صحنه آمده اند! گوی و میدان آماده شده است، آیا تو آماده ای؟ 📚 تفسیر عیاشی، ج۱، ص۱۸۳ 📚 اثبات الهداة، ج۳، ص۵۴۹ ❄️ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ❄️ @ranggarang
امام صادق علیه السلام: هر کس می‌خواهد خدا مهم‌ترین حاجتش را برآورده کند، با مالی که بیشتر از همه خودش نیاز دارد به آل محمد و شیعیانشان رسیدگی بکند 📚تحف العقول ص۵۱۴ @ranggarang
📝 به دختر دانشجوی مسیحی ✍خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان می‌کند : من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد. او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید. فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود. 🔹خیلی کمکم کرد و همه­ ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه ­السلام) بود. ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می­ رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می ­پرسیدم، نمی ­دانست. خسته شدم و گوشه ­ای با حال غربت نشستم. 🔸ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می ­کرد. به من گفت : بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الان وقت می­ گذرد. بی­ اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم. بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم. 🔹او به هنگام خداحافظی فرمود: 🔸«وظیفه ­ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم». 🔸«در طول عمر ما شک نکن». 📚نقل از کتاب میرِ مهر صفحه۳۵۵ @ranggarang