eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
6هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
از پاهایی كه نمی توانند ما را به ادای نماز ببرند ، انتظار نداشته باشیم كه ما را به بهشت ببرند ... به یاد نماز های عارفانه و عاشقانه شهدا🌷 هر چه داریم از شهدا داریم یادمان نرود التماس دعا م @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن –من دختر شمارو بیرون از خونه دیدم، دقیقا همون چیزیه که پسرم می پسنده، از لحاظ مالی هم پسرم اونقدری داره که بتونه تامین نیازهای معقول همسر آینده اش روبکنه، حالا اگه سوالی دارید بپرسید تا جواب بدم. بعدگوشی‌اش را از کیفش در آورد وعکس مورد نظرش را پیدا کرد وگوشی را به مادر سوگند داد و گفت: –این عکس پسرمه، البته ظاهر به نظر من و پسرم جزء اولویتها نیست، ولی خب نظرها متفاوته. وقتی نوبت من شد که عکس را ببینم گوشی را جلوی صورت سوگند گرفتم و هر دو نگاه گذرایی به صفحه‌ی گوشی انداختیم. پسری با قد متوسط و لاغر اندام و خیلی خوش تیپ، کنار مادرش ایستاده بودو باهم عکس گرفته بودند. لبخند دندان نمایی هم روی لبش بود که به نظرم جذابترش کرده بود. گوشی را به خانمه دادم و زیر چشمی نگاهی به سوگند انداختم. فقط من می دانستم که الان چه قندی در دلش آب میشود. مادر بزرگ سوگند بعد از کمی مقدمه چینی قضیه ی نامزد قبلی سوگند را مطرح کرد و دلیل به هم خوردنش را هم توضیح داد. خانمه گفت که می دونسته و این رو هم به پسرش گفته و برایشان اهمیتی ندارد. نیم ساعتی گاهی خانمه و گاهی مادر سوگند حرف زدند. بعد خانمه چند تا سوال از سوگند در مورد درس و دانشگاهش پرسید و خداحافظی کردو در آخر هم تاکید کرد که دو روز دیگر برای گرفتن جواب زنگ میزند. که اگر جواب مثبت بود با پسرش برای آشنایی بیشتر بیایند. از این حرفش معلوم بود خودش پسندیده و حالا می‌خواهد پسرشم هم با سوگند آشنا بشود. بعد از رفتن خانمه، نیشگونی از سوگند گرفتم و گفتم: –از کی تاحالا تو اینقدر خجالتی بودی من نمی دونستم. حداقل کمی سرت رو بالا می گرفتی. سوگند جای نیشگون را ماساژ دادو گفت: –وای راحیل درد گرفت، خب چیکار می کردم. بعد توی گوشم گفت، از خوشحالی بود. آخه من همیشه دلم می خواست بعد از ازدواجم کار نکنم و بشینم توی خونه و خانمی کنم، از کار کردن خسته شدم. قربون خدا بشم که صدام رو شنید. –واقعا؟ –باور کن، آخه کار نکردی، نمی دونی چه دردسریه. –آخه اصلا بهت نمیاد، شاید کار خیاطی خستت کرده، اگه یه کار اداری باشه چی؟ صورتش را جمع کرد. –صد رحمت به این خیاطی، کار اداری که همش زیر آب هم دیگه رو زدنه. یعنی ازش متنفرم. بوسیدمش وبلند گفتم: –پس دیگه مبارکه. مادر و مادر بزرگش برگشتند طرف ما و با لبخند گفتند: –چه عروس هولی، حداقل صبر می کردی طرف از در خونه پاش رو بزاره بیرون دختر... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن هنگام برگشتن از خانه‌ی سوگند با خودم فکر کردم بروم به ریحانه هم سر بزنم، ولی وقتی یادم آمد که الان پدرش خانه است. پشیمان شدم. گوشی را برداشتم و شماره‌ی عمه‌ی ریحانه را گرفتم تا حال ریحانه را بپرسم. چندین بار زنگ خورد، تا بالاخره صدای زهرا خانم توی گوشم پیچید که با ذوق سلام و احوالپرسی کرد. وقتی حال ریحانه را پرسیدم گفت: – اون روز که بردیش پارک تا چند روز حالش خوب بوده. فکری کردم و گفتم: –فردا صبح تا ظهر می تونم بیام پیشش. ذوق زده شدو گفت: –پس به باباش میگم که مهد کودک نبرش، تا تو بیای هم میارمش پیش خودم. –باشه، دستتون درد نکنه. –خدا خیرت بده راحیل جان، به نظرم اگه کم‌کم از خودت جداش کنی اون بچه هم عادت میکنه، یهو میری نمیای بهانه ات رو می گیره. بعد خنده ایی کرد و ادامه داد: – به حرف افتاده، دیروز صدام می کرد عمه. از حرفش ذوق زده شدم و پرسیدم: – دیگه چی میگه؟ –اکثرا یه کلمه ایی‌ها رو میگه و کلمه هایی رو که قبلا می گفت رو قشنگ تر ادا میکنه. دو کلمه‌ایی فقط میگه، ‌‌"آب بده." دوماه دیگه میشه دوسالش، من همش نگران بودم این بچه چرا فقط دو کلمه حرف میزنه، ولی الان خیالم راحت شد. –آره، فقط می گفت، «بابا و آب» خدارو شکر که حرف زدنش بهتر شده.بعد از این که از زهرا خانم خداحافظی کردم، شماره‌ی آرش را هم گرفتم. الان باید سرکار باشد...ولی زود پشیمان شدم و قطع کردم. قرار بود او با من تماس بگیرد. نکند مزاحمش باشم. شاید هنوز مژگان پیشش باشد و نتواند راحت حرف بزند. چون اگر تنها بود حتما زنگ میزد. فقط به یک پیام اکتفا کردم. «سلام، خوبی؟ نگرانتم و منتظر تلفنت.» به خانه رفتم و بعد از این که کمی درس خواندم، به مادر گفتم که شام را من می خواهم درست کنم. اسرا با خوشحالی گفت: – راحیل پس سعیده رو هم بگم بیاد اینجا؟ حالا که هستی دور هم باشیم. اخمی مصنوعی کردم. –یه جوری میگی، انگار من هیچ وقت خونه نیستم، جدیدا خب با سعیده جیک تو جیک شدیدها. –آره، هردفعه کلاس داریم با ماشینش میریم می گردیم خیلی خوش می گذره. –خب، دیگه چیکار می کنید؟ –اسرا کنارم ایستاد و در مورد کلاس طراحی‌اش که با سعیده می‌رفتند، حرف زد. من هم شروع کردم به درست کردن شام. اسرا آخر حرفهایش گفت: –راحیل برام دعا کن هر چی به جواب کنکور نزدیکتر می شه دلم بیشتر شور میزنه. –اصلا بهش فکر نکن، با دلشوره‌ی تو که کاری درست نمیشه. –آره خودمم به این موضوع فکر می کنم ولی انگار دست خودم نیست، فکرش اذیتم میکنه. –البته طبیعیه، ولی نه اونقدر که اذیت بشی. صدای تلفن خانه باعث شد اسرا به سمتش برود. از حرفهایش مشخص بود که دایی پشت خط است. بعد از چند دقیقه حرف زدن اسرا گوشی را به طرف من گرفت. خیلی وقت بود با دایی حرف نزده بودم با لبخند گوشی را گرفتم. –سلام دایی جان. –سلام بی معرفت...اگه من می دونستم شوهر کنی سراغی از ما نمی گیری یه عیب و ایرادی می ذاشتم روی آرش و شوهرت نمی دادم. از حرفش خندیدم. –ببخشید دایی جان. باور کنید وقت نمیشه. –بله، آمارت رو دارم، هر دفعه زنگ زدم صدات رو بشنوم آبجی گفت، بیرون تشریف داره با آرش خان. حالا این نامزدت اذیتت که نمیکنه، پسر خوبیه؟ دوباره خندیدم و چیزی نگفتم. –دایی جان اگه اذیتت کرد فقط لب‌تر کن تا حسابی گوشش رو بکشم. چقدر خوبه که دایی همیشه حواسش به من و اسرا هست. –چشم دایی جان، چند دقیقه ایی که حرف زدیم دایی گفت: –راحیل جان آخر هفته‌ی دیگه میام دنبال تو و مامانت بریم گازو یخچال و این چیزها رو ببینیم. هر کدوم رو که می پسندی بگیریم. مامانت که اجازه نداد من برات بخرم، فقط ازم خواست یه جا قسطی پیدا کنم براش، اینجا که می خواهیم بریم خیلی مردبا انصافیه، قیمت هاشم مناسب تره. –دایی جان هفته‌ی دیگه من نیستم. شاید با خانواده آرش بریم شمال. –عه... باشه پس هفته‌ی بعدش میریم، چون من وسط هفته تا دیر وقت سر کارم. –باشه، دایی جان، ممنون. سعیده امد و با هم دیگر شام خوردیم. ظرف شستن و جمع و جور کردن را سپردیم به اسرا و مامان و به طرف اتاق رفتیم. سعیده مدام از آرش می پرسید و من هم اتفاقات جدید را که پیش امده بود را در مورد مژگان و کیارش برایش تعریف کردم. برای او هم کارهای مژگان عجیب بود ولی بعد گفت: –شاید چون آرش همیشه حمایتش کرده به عنوان یه حامی روش حساب می کنه. برای سعیده هم مثل من سوال بود که چرا مژگان از خانواده خودش کمک نمی گرفت، در حالی که هم پدر داشت و هم برادر. روی تختم دراز کشیدم وبه فکر رفتم. –راحیل –هوم –یه چیزی بگم. نیم خیز شدم و نگاهش کردم. او هم که روی تخت اسرا دراز کشیده بود بلند شد نشست و گفت: –می دونم شاید این حرفی که می خوام بزنم بامدل شخصیت تو جور نباشه، ولی به نظرم گاهی لازمه. با تعجب من هم بلند شدم نشستم. –چی؟ 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــــدایا تڪيہ بر لطف و مهر تو دارم ❣️ ڪہ جز لطفت و مهربانی ات ندارم تڪيہ گاهى❣️ دل سرگشتہ ام را رهنما باش ڪہ دل بے‌رهنما افتد بہ چاهى❕ امشب هرچی تو دلته بسپار به خدا ✨ اون همیشه حواسش به تو هست پس تو هـم از یاد خدا ✨ غافل نشـو ✨شبتـون بخیـر ✨🌜 @ranggarang
الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... الهی به امیدتو @ranggarang
☀️خورشید خاڪبوس حرمخانہ ے شماسٺ 🌿اے صاحب اجازه ے خورشید السلام ☀️امروز هم بہ رخصتتان میڪشم نفس 🌿اے عشق بےنهایٺ و جاوید السلام 🌤 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 تویی امام زمانم، تویی تمام جهانم 🌼 تویی بِه از همه خوبان، بیا گل نرگس 🌸 تویی تمام امیدم، تویی نوا و نویدم 🌼 تویی که جلوه احسان، بیا گل نرگس @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ " جنگ آخرالزمـــــــــــانی " جنگ خانواده دارها با بی خانواده ها... توصیه میکنم حتماگوش کنید.که چکونه مملکت ماکه مردمش اینهمه بدبختی کشیدندبابی توجهی مسئولین بی فکرافتاده دست آدمهای کاملابی منطق وغربگرا. @ranggarang
🌷 آیت الله فاطمی نیا : ✍ انسانها مثل چراغند و تذکرات مانند روغن (انسان همیشه نیازمند موعظه وتذکر است). @ranggarang
"خیرخواهی شیطان" مَردی هر روز هزار بار شیطان را لعنت فرستادی روزی خوابیده بود. شخصی بیدارش کرد و گفت بیدار شو، اکنون این دیوار فرو می‌ ریزد. مرد گفت: تو کیستی که چنین با من مهربانی می‌ کنی؟ گفت: من شیطانم! مرد گفت: چگونه ممکن است؟ من تو را هر روز هزار بار لعنت می‌ کنم! شیطان گفت: این برای آن است که مقام شهیدان را نزد خداوند می‌ دانم و ترسیدم که تو نیز زیر این دیوار از ایشان شوی... 📙 @ranggarang
🔹امام حسن عسکری(علیه‌السلام) : «به خدا سوگند؛ مهدی(عج) آنگونه نهان خواهد گشت که هیچ کس در زمان غیبت او، از گمراهی و هلاکت نجات نخواهد یافت؛ مگر آنان که خدای عزّوجل بر اعتقاد به امامت آن حضرت(عج)، پایدارشان دارد و در دعا برای تعجیلِ فرج مقدسش، موفقشان فرماید.» 📚 کمال الدّین، باب ۳۸،حدیث 📚 دلائل الإمامه،ص ۴۸ @ranggarang
حضرت امام صادق(علیه السلام) فرمودند : 🖌 بهترین میراثِ پدران برای فرزندان ، ادب است ؛ نه مال و ثروت.... 🖌 زیرا ثروت از میان می رود و ادب پایدار می ماند... 📚 مکارم الاخلاق ، ص ۱۳۳ @ranggarang
📚نهج البلاغه حکمت 462 - نکوهش شیفتگی از تمجید مردم وَ قَالَ عليه‌السلام رُبَّ مَفْتُونٍ بِحُسْنِ اَلْقَوْلِ فِيهِ و درود خدا بر او، فرمود: چه بسا كسانى كه با ستايش ديگران فريب خوردند... @ranggarang
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف : ما در رعايت حال شما كوتاهى نمى كنيم و شما را فراموش نمى كنيم ، اگر جز اين بود گرفتاريها بر شما فرود مى آمد و دشمنان ، شما را ريشه كن مى كردند پس تقواى خداى بزرگ را پيشه خود سازيد.... 📚 بحار الانوار ، ج ۵۳ ، ص ۱۷۵ @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺روزی خواهد آمد با کیسه هایی از زر و سیم ✨و آنگاه ندا میدهد: بیایید این همان چیزی است که به خاطرش با هم جنگ کردید،برادرکشی کردید و... @ranggarang
✨بین الطلوعین، ساعتی از ساعات بهشت! 🔅اثرات معنوی بیداری در : ۱.تقسیم روزی ۲.رهایی از بلا ۳.رهایی از فقر مادی و معنوی ۴. مستعد بصیرت ۵.رهایی از کفر و بی ایمانی 🚫مضرات خواب در بین الطلوعین : ۱. بلا و بیماری ۲. مستعد کفر و بی ایمانی میشود ۳.نادانی و کم حافظگی ۴.زردی چهره و صفرای سوخته ۵. غفلت و کوردلی ۶. رسوایی و بدنامی ۷.افسردگی و عصبیت @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کردو نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازان ها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند ! ❤️ چ بسا چیزی را خوش نداشته باشید حال انکه خیر شما دران باشد 📚ایه ۲۱۶ سوره بقره @ranggarang