شاهزاده ای در خدمت
قسمت هشتاد و ششم🎬:
فضه شاهد بود که ابوبکر به همراه عده ای از صحابه به نزد عباس آمد و چون روبه روی ایشان رسید:
ابوبکر بادی به غبغب انداخت ، گلویی صاف کرد و گفت : خداوند محمد(صلی الله علیه واله) را به عنوان پیامبر شما و صاحب اختیار مؤمنان فرستاده است.
خدا بر مردم منت نهاد و او را از میان همین مردم قرار داد تا اینکه پیامبر را به پیش خود فراخواند و «ریاست مردم را به خود آنها واگذار کرد تا خودشان، مصلحت خویش را به اتفاق ،اختیار کنند» مردم هم مرا به عنوان والی خود و مسؤل کارهایشان انتخاب کردند و من به یاری خدا هیچ سستی و حیرت و ترسی به خود راه نمی دهم و فقط به یاری خدا توفیق خواهم یافت ، لکن مخالفی دارم که بر خلاف مردم سخن می گوید و تو را پناه خویش قرار داده و تو هم قلعه ای محکم و خواستگاه و پناهی امن برای او شده ای!
ای عباس؛ تو هم باید یا بر آنچه که همگان اتفاق دارند و هم رأی شده اند ، داخل شوی یا مردم را از عقیده شان برگردانی، حال ما پیش تو آمده ایم و پیشنهادی برایت داریم ، ما می خواهیم سهمی از خلافت برای تو قرار دهیم تا برای تو و نسل بعد از تو این نصیب و سهم باشد، زیرا تو عموی پیامبری، اگر چه مردم با اینکه مقام تو و رفیقت علی را می دانند ، اما در خلافت از شما رویگردانی کردند.
در این هنگام عمر هم به سخن در آمد تا آتش حرفهای ابوبکر را تند تر کند و عباس بن عبدالمطلب را به هر طریق شده با خود همراه کند تا دست از حمایت علی(علیه السلام) بردارد، پس ادامه ی سخنان ابوبکر را گرفت و گفت: به والله ، از طرف دیگر ای بنی هاشم،بر پیامبرتان افتخار دارید،پیامبر از خانواده ی شماست...
ای عباس؛ برای حاجتی نزد تو نیامدیم اما خوش نداریم که ایراد و فتنه ای بر سر آنچه که مسلمانان بر آن توافق کرده اند پیش آید و شما در مقابل ما قرار بگیرید، به صلاح خود و مردم نظر دهید!!
عباس بن عبدالمطلب ،سخنان این دو را که نه مطابق با عقل و منطق و نه مطابق با حکم خداوند بود شنید و در پاسخ گفت : خداوند محمد(صلی الله علیه واله) را همانطور که گفتی به عنوان پیامبر و صاحب اختیار مردم مبعوث کرد ، اگر تو خلافت را بنا به حکم و امر پیامبر گرفته ای که همگان میدانند این حق ماست که غصب کرده ای و اگر به درخواست مؤمنین است، ما هم از آن مؤمنین بودیم و لیکن از خلافت تو اطلاع نداشتیم و مشاوره و سؤالی هم در این مورد از ما نکردی و بدان ما هم به خلافت تو رضایت نمی دهیم ،زیرا ما هم از مؤمنان هستیم ،اما تو را دوست نداریم و خلافت تو را قبول نداریم.
اما اینکه گفتی برای من هم سهم و نصیبی در خلافت باشد : اگر خلافت اختصاص به تو دارد برای خودت نگهدار که ما احتیاج به حق تو نداریم و اگر حق مؤمنین است پس تو حق نداری راجع به حقوق آنان دستور بدهی و یا اظهار نظر بکنی و اگر حق ماست (که طبق امر پیامبر و حکم خدا از ماست) ما به قسمتی از آن راضی نمی شویم(یعنی خلافت را غصب کردی ، باید آن را بگردانی).
اما آنچه تو گفتی ای عمر، که پیامبر از ما و شما است. بدان که پیامبر درختی است که ما شاخه های آن و شما همسایگان آن هستید، پس ما از شما سزاوارتریم.
واما آنچه گفتی که از خواسته های پراکنده می ترسیم، بدان کاری را که شما آغاز کرده اید ،ابتدای پراکندگی و اختلاف است.....
و خداوند یاری کننده است.
و اینچنین بود که توطئه عمر و ابوبکر برای جلب حمایت عباس از خلافت غصبی شان ، نافرجام ماند.
و پس از این مناظره ، عباس بن عبدالمطلب شعری سرود به این مضمون و در هر کجا و هر زمان آن را می خواند تا به گوش همگان برسد:
گمان نمی کردم خلافت از بنی هاشم و از میان آنها از ابی الحسن علی، انحراف پیدا کند.
آیا علی(علیه السلام) اولین کسی نیست که به طرف قبله نماز خواند؟ آیا او عالم ترین مردم به آثار و سنت های پیامبر نیست؟ آیا او نزدیک ترین مردم در دوران زندگی نسبت به پیامبر نبود؟ آیا او همان کسی نبود که جبرئیل در غسل و کفن پیامبر یار او بود؟ همان کسی که آنچه همه ی خوبان دارند او به تنهایی دارد و خوبی های او در این مردم نیست...
هان ای مردم؛ چه کسی شما را از او جدا کرد؟ باید او را بشناسیم! بدانید که بیعت شما آغاز فتنه هاست!!
و عالم و آدم شهادت می دهند ، که سخنان عباس بن عبدالمطلب که خدا او را رحمت کند ، عین حقیقت است ، براستی علی نیست مگر ولیّ بلافصل بعد از پیامبر(صلی الله علیه واله)، علی اولین مظلوم عالم ،همو که عالم به بهانه ی وجودش ،موجودیت گرفت ....و ولایت علی نیست مگر آزمایشی از جانب خدا ،تا ما را محک بزند در عشق خودش...و خدا را بی نهایت شکر که ما ندای من کنت مولاه فهذا علی مولاه پیامبر را از ورای قرن ها شنیدیم و دل دادیم به دلدادگان الهی و جان می دهیم در راه این دلدادگی....
الهی مرحبا بر درگهت باد
که مادر هم مرا با یا علی زاد
#ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
@ranggarang
شاهزاده ای در خدمت
قسمت هشتاد و هفتم🎬:
چند روز از قضیه ی دست رد زدن عباس بن عبدالمطلب به سینه ی خلیفه ی غاصب می گذشت ، آنها مدتی قضیه را ساکت گذاشتند و فقط به فرستادن قاصدی به درب خانه ی مولا علی، بسنده کردند.
آنها می خواستند تا مردم از یاد ببرند که عباس چه گفت و علی چه کرد ، آنها می خواستند با گذشت زمان و جا افتادن بیعت تازه ی مردم ، بیعت گذشته را که پیامبر(صلی الله علیه واله) برای علی(علیه السلام) گرفته بود از خاطره ها محو کنند ....
اما علی(علیه السلام) باید ،یک بار دیگر حقی را که از آنِ او بود و حکم پروردگار در آن بود را دوباره برملا کند، او می خواست برای آخرین بار حجت را بر اهل مدینه تمام کند و در تاریخ ثبت نماید که علی(علیه السلام) حقش را جار زد اما یاری نیافت تا به کمکشان خلافتی را که غصب شده بود به صاحب اصلی اش برگرداند...
فضه که چندین روز شاهد ماجرا بود و میدید که مولایش سخت به جمع آوری قرآن مشغول است حالا مشاهده کرد که :
بعد از چند روز که قضیه ساکت مانده بود ، علی مظلوم ، از خانه اش بیرون آمد ، درحالیکه قرآن را در یک پارچه جمع آوری و مُهر کرده بود ،داخل مسجد شد .
فضه هم بلافاصله در پی مولایش روان شد ، می خواست ببیند چه می شود و مولایش چه کاری می خواهد بکند، او وارد مسجد شد و دید که ،ابوبکر و جمع زیادی از مردم در مسجد پیامبر(صلی الله علیه واله) نشسته بودند.
علی(علیه السلام) نزدیک محراب مسجد شد و با صدای بلند به طوریکه به گوش همگان برسد چنین ندا برآورد:
«ای مردم، من از زمانی که پیامبر(صلی الله علیه واله) رحلت نموده مشغول غسل او و سپس جمع آوری قرآن بودم تا این که همه ی آن را در یک پارچه جمع آوری کردم، بدانید که خداوند هر آیه ای بر پیامبر(صلی الله علیه واله) نازل کرده در این مجموعه است، تمام آیات را پیامبر برای من خوانده و تأویل آن را به من آموخته است».
علی با این سخنش فهماند که اگر اسلام محمدی را خواهانید ،اگر دین خدا را برمی تابید، پس بدانید کتاب خدا با تمام تفاسیرش که هر حرف آن حکمت و رازی دارد ، پیش من است، اگر می خواهید؛ این گوی و این میدان...ولیّ خدا را دریابید و غاصبان خلافت را رها کنید.
علی گفت، اما صدا از جمع بلند نشد...
مولایمان نگاهی به جمع غافل و پیمان شکن روبرویش کرد و ادامه داد «این کار را کردم تا فردا نگویید، ما از قرآن بی خبر بودیم»و بعد نگاهی معنا دار به جمع کرد و فرمود:« روز قیامت نگویید که من شما را به یاری خویش نطلبیدم و حقم را برای شما بیان نکردم و شما را به اول تا آخر قران دعوت نکردم»
علی گفت و گفت و گفت ،اما هیچ یک از دنیا پرستان پیش رویش نفهمیدند که علی همان قرآن است و قرآن همان علیست و بارها و بارها این سخن در کلام پیامبر آمده بود که علی با قرآن و قرآن با علیست ، این دو از هم جدا نمی شوند تا در حوض کوثر در بهشت به من برسند و چه بی سعادت بودند این دنیا پرستان بی دین، چه بی لیاقت بودند این مسلمان نماهای مدعی و قرآن را در غربت خود تنها گذاشتند.
در این هنگام که علی(علیه السلام) این سخنان را فرمودند، عمر که در جمع حضور داشت پاسخ داد : ای ابوتراب، آنچه که از قرآن پیش روی ماست ،ما را کفایت می کند و احتیاجی به آنچه ما را دعوت می کنی نداریم!
و علیِ مظلوم ، با شنیدن این سخن ، تنها تر از همیشه وارد خانه شد....و فضه با خود فکر می کرد براستی که :
علی(علیه السلام) تلنگری به جمع زد تا اگر فطرت پاکجویی در آنجا باشد به خود آید....
اما تاریخ شهادت می دهد که آنها به خود که نیامدند هیچ، کینه های درون سینه شان از حقد و حسد که سالیانی دور در آن انبار کرده بودند، به جوش آمد و واقعه ای را رقم زدند که تا قیام قیامت لکه ی ننگش بر دامان بشریت مانده است و غربت و مظلومیت این واقعه، مُهری شد که بر جبین شیعه خورد تا واقعه ها پس از این واقعه پیش آید...تا خوردن سیلی زهراپویان تکرار و تکرار شود.......و گذشتگان چه ظلم عظیمی کردند و چه ظلم عظیمی می کنیم ما، اگر واقعیت این مطلب را به همگان نرسانیم و نگوییم که حق با مادرمان زهراست و حقیقت در ولایت مولایمان علی ع بود و بس...
#ادامه دارد....
🖊به قلم :ط_حسینی
@ranggarang
✍🏻 دلنوشته استاد
محمدجوادمحدثی قمی درباره امام خامنهای مدظلهالعالی :
عجب هنری به خرج داده استاد محدثی حفظهالله
💚 میخواهم با قلممویی از کلمات، بر بوم این صفحات، چهرهنگاری کنم و تصویر چهرهای محبوب را به صورت تابلویی چند بعدی، به رسم یاد بود تقدیم دوستان کنم.
در قاب این نوشته،
تصویر مردی است از تبار عترت،
سیدی از قبیله اهل بیت،
زاده زهرا و علی (علیهماالسلام)
مسافری از قافله تشیع،
پیام آوری از حرای کربلا،
سرداری به تنهایی مجتبای سبز پوش،
تنهایی در غریبآباد بیدردان،
زخم خوردهای از تیغ جهل نامردان،
محسود حسودان تنگ نظر،
محبوب عاشقان جان بر کف،
صبوری از طوبای حسنی،
غیوری از شجره حسینی،
شاهدی از مشهد شهادت،
شهیدی زنده از نسل حماسه، ذوالفقاری در غلاف حفظ مصالح.
💚 این قطعههای ریز و درشت را اگر کنار هم بگذاری،
سیمای نورانی مردی به چشم میآید که در اوج اقتدار، مظلوم است
و در بلندای رفعت، متواضع
و در اوج تواضع، رفیع.
دخیل ضریح انتظار،
تشنه چشمه فرج،
سیراب زمزم جمکران،
علمداری عباسگون که قاطعیتی ذوالفقارانه دارد
و دستی که یادگار علقمه وفا و فرات و کربلاست.
پناه چلچلهها، مأمن دلشکستهها، سردار خط علوی، سرباز جبهه مهدوی.
💚 نشان جانبازی در دست بلندش، چفیه بسیج بر دوش تعهد بارش، عصای توکل در پنجه استوارش، عینک بصیرت بر چشمان بیدارش. فقیهی وارسته از تعلقات، رهبری رهرو جاده تکلیف که مرجعیت در پی او دوان است و او از مرجعیت گریزان. چلهنشین سجاده و سحر، معتکف محراب فکه و شلمچه، امین وادی شعر و هنر، مرزبان اقلیم فرهنگ و ادب، خبیر خطه فقه و حدیث، بصیر میدان سیره و تاریخ، نکتهسنج قلمرو اخلاق و تربیت، شوریده آوای ترتیل و قرائت، خطشکن عرصه سیاست، خورشید سپهر بیان و بلاغت، آبرو بخش رهبری و درسآموز شیوه سروری.
💚جوانان، دلداده پند پیرانهاش، پیران شورآموز روح جوانانهاش، واعظان خوشهچین خرمن بیانش، ذاکران بهرهمند از نکتههای بدیعش، قاریان، در کمند مَدّ نگاهش، متهجدان اسیر سلسله اشک و آهش. اهل ذوق، شیفته روح لطیفش، اهل ادب، مفتون فکر بدیعش، اهل دل، مخمور شراب شیداییاش، اهل رزم، مرید روح عاشوراییاش. اهل قلم از قدرت قلمش متحیر، اهل سخن از طبع سیال و ذهن جوالش مدهوش، اهل سیاست از هوش سیاسیاش حیران، اهل فرهنگ از ژرفای فهمش سر به گریبان، اهل مطالعه بر گستره کتابخوانیاش ثناخوان.
💚 فقیهان به عمق فقاهتش معترف، هنرمندان از بینش هنریاش مبهوت، شاعران از ظرافت مشعوف، خطیبان از سلاست گفتارش در شگفت، رهروان به رهبریاش مفتخر، رهبران به صلابتش محتاج. رهبری فرهنگساز و اندیشهپرور، غیرتگستر و آیندهنگر. فرزانهای که افشای شبیخون فرهنگی، برگی از دفتر بیداری اوست، و عبرتهای عاشورا نقطهای از الفبای شعورش، رسالت خواص، سطری از کتاب تعهدش، رفتار علوی، واژهای از قاموس افکارش، سادهزیستی، موجی از پارساییاش. عزت حسینی مرامش، خدمترسانی پیامش، کارآمدی حوزه امیدش، بیداری دانشگاه انتظارش، ایمان جوانان تکیهگاهش، وحدت مردم آرمانش.
💚خامنه، ذاکره دیرینش،
قم خاطره شیرینش،
مشهد شاهد هدایتهایش،
ایران خانه امتش،
امت حامی امامتش،
سنگر جمعه تجلی راه خداییاش،
محراب جبهه تبلور روح حسینیاش،
ولایتفقیه تداوم خط خمینیاش،
کرسی درس، حجت فقاهتش...
👆اینهاست که دلها را اسیر سلسله محبتش ساخته و جانها را به کمند عشقش انداخته است.
✨ اینک در نگارستان ولایت این تصویر زیبا، بیقاب و بینقاب، در تاقچه دلمان نشسته و راه را بر نامحرمان بسته است.
💫باشد که این نقش و این نگار، بی غبار و پایدار بماند🇮🇷
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی جالب چشم زخم روتوضیح میده
واقعا این چشم چکارکه نمی کنه
خیلی هابیخبرند ازاین موضوع
@ranggarang
راهی است تاریک، آن را می پِیمایید، و
دریایی است ژُرف؛ وارد آن نشوید، و
رازی است خدایی، خود را به زحمت
نیندازید.....
[ #نهجالبلاغه، #حکمت۲۸۷ ]
هر گاه خدا بخواهد بنده ای را خوار
کند، دانش را از او دور می سازد....
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۲۸۸ ]
همانا میانِ شما و پند پذیری، پرده ای
از غرور و خودخواهی وجود دارد...
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۲۸۲ ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نمیروی ز یادِ ما...
#خادم_جمهور
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام معظم رهبری:
خیلی کارها هست که باید انجام بگیرد جز با روحیه ی بسیجی امکان پذیر نیست جز با همین ایمان جوشان.
مطمئن باشید تا بسیج در این کشور هست تا این روحیه ی صدق و صفا و خدمت بی مزد و منت در میان مردم بخصوص جوانان ما وجود دارد دشمن هیچ گونه لطمه ای به این انقلاب و به این نظام و به این کشور نخواهد توانست وارد کند .
#لبیک_یا_خامنه_ای
#آرام_جانها
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سخنان قابل تامل #استاد_راجی
«مگه انقلابیگری به عکس پروفایل رهبری هست؟!
بترسیم از فتنهی رویارویی انقلابیون با رهبری!
آقا رو از حجیت ساقط کردیم! فرمانده کل قوایی که نیروهاش اطاعت نکنند به چه دردی میخوره؟!»
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎وقتی میگن بسیج بیترمزه
یعنی همین... 😄
#هفته_بسیج
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_203
صبح سعیده بعد از این که من را رساند و گفت:
–میخوای ظهر بیام دنبالت؟
–نه بابا، تازه داری میری سرکار، اینجوری که فوری اخراج میشی.
سعیده گفت:
–کار من تازه یک ساعت دیگه شروع میشه، میخوای منتظرت بمونم تا بیای؟
–نه، تو برو. من خودم میام. الانم چیزی به ظهر نمونده. دیگه کی میخوای بری سرکار.
نقشهی خانهی زهرا خانم شبیه طبقهی پایین بود. ولی برای چیدمانش سلیقهی بیشتری به کار برده بود. پسرهای زهرا خانم مدرسه بودند و او با ریحانه تنها بود. تا ظهر پیش ریحانه بودم. خیلی سرحال و شاد شده بود. کلی با هم بازی کردیم و حسابی خسته شد. خنده هایش انرژیم را چندین برابر میکرد. زهرا خانم با رضایت به بازی ما نگاه میکرد و مدام لبخند میزد و گاهی حرفی میزدو دردو دلی میکرد. بالاخره ریحانه خسته شد و سر ناسازگاری گذاشت. غذایش را با بازی به خوردش دادم و خواباندمش و آمادهی برگشتن شدم. زهرا خانم بعد از این که کلی دعا در حقم کرد با اصرار از من خواست که دوباره به ریحانه سر بزنم. میگفت که به او هم خوش گذشته و با حرف زدن سبک شده است. من هم قول دادم که در اولین فرصت دوباره به دیدنشان بروم.
هوا خیلی گرم بود. آفتاب تابستان زورهای آخرش را میزد. انتظار داشتم آرش زنگ بزند و دنبالم بیاید ولی خبری نشد. از بیتوجهیاش دلم گرفته بود. برای مبارزه با ناراحتیام شروع به پیاده روی کردم. آنقدر هوا گرم بود که گاهی احساس می کردم بخار از کف آسفالت بلند میشود. با این حال باز هم به پیاده رویام ادامه دادم.
نزدیک سه ایستگاه پیاده رفتم و بعد سوار مترو شدم.
به خانه که رسیدم احساس سر گیجه داشتم. به زور کمی غذا خوردم و به مادر گفتم:
– حالم خوب نیست و باید بخوابم.
نمی دانم چقدر خوابیدم، با حالت تهوع بیدار شدم و خودم را به دستشویی رساندم.
مادر خودش را به من رساند و کمرم را مالید و با نگرانی پرسید:
–امروز زیر آفتاب یا توی گرما بودی؟
آنقدر بالا آورده بودم که اصلا نای حرف زدن نداشتم. با صدایی که از ته چاه میآمد جواب دادم:
–زیادپیاده روی کردم.
به زور خودم را به تخت رساندم و دراز کشیدم.
مادر فوری برایم شربت درست کرد و اسرا هم کمکم کردتا بخورم.
انگار داخل شربت قرص خواب آور ریخته شده بود، چون دوباره خوابم گرفت.
با نوازهای دستی لابه لای موهایم چشم هایم را باز کردم و با دیدن آرش ابروهایم بالا رفت.
بالبخند و غمی که در چشم هایش بود سلام کرد.
–سلام...تو کی امدی؟
–چند دقیقهاس عزیزم. بهتر شدی؟
با باز و بسته کردن چشم هایم جواب دادم. خواستم بلند شوم که نگذاشت و گفت:
–دراز بکش، بعد دستم را در دستش گرفت و گفت:
–ببین یه روز ازت غافل شدم چه بلایی سر خودت آوردی. آخه تو این گرما کدوم آدم عاقلی پیاده روی می کنه؟
دلخور نگاهش کردم.
آهی کشید و گفت:
–میدونم باید بهت زنگ می زدم و میومدم دنبالت، کوتاهی از من بود.
ببخشید. درگیر مژگان و کیارش بودم.
–نه بابا، اشتباه خودم بود. الانم خیلی بهترم چیزی نشده که، نگران نباش.
–رنگت پریده، اونوقت میگی چیزی نشده.
–این به خاطر تهوعی بود که داشتم، الان دیگه ندارم، غذا بخورم خوب میشم.
بلند شد و در اتاق را باز کرد و مادر را صدا زد. مادر فوری خودش را به اتاق رساند.
آرش گفت:
–مامان جان رنگش پریده الان باید چی بخوره، خوب بشه؟
–مادر کنار تختم ایستاد و پرسید:
–بهتری؟
–آره، خیلی بهترم.
دستش را روی پیشونیام گذاشت و گفت:
–خدارو شکر، الان برات یه چیزی میارم بخوری.
آرش با نگرانی گفت:
–مامان جان، ببریم دکتر یه سرمی، آمپول تقویتی چیزی بزنه بهتر نیست؟
مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–نگران نباش چیزهایی که براش درست می کنم رو بخوره تا فردا انشاالله خوب میشه. بعد از رفتن مادر، آرش موبایلش را از روی میز برداشت و گفت:
–من برم بیرون زود میام.
دستم را به طرفش دراز کردم. دستم را گرفت و پرسید:
–چیزی میخوای؟
روی تخت نشستم و تکیه دادم به تاج تخت.
–کجا میخوای بری؟
روی لبه تخت نشست و به چشم هایم زل زد.
–هیچ جا قربونت برم. میخوام یه کم برات خرید کنم، بخوری جون بگیری.
–میشه نری؟
با تعجب نگاهم کرد.
–الان بودنت اینجا خودش باعث میشه جون بگیرم.
دستم را بوسید و با خنده گفت:
–عزیزم آفتاب خورده تو سرت مهربون تر شدیا، از فردا روزی دو سه ساعت برو پیاده روی.
هردو خندیدیم. پرسیدم:
–چطوری فهمیدی حالم بده؟
–هر چی زنگ زدم گوشیت جواب ندادی، زنگ زدم خونتون، مامان گفت حالت بدشده. منم خودم رو زود رسوندم.
لبخندی زدم و گفتم:
–ممنون، گوشیم توی کیفمه، کیفمم گذاشتم توی کمدواسه همین صداش رو نشنیدم.
احساس کردم آرش راحت نیست.
–آرش جان می خوای بریم توی سالن بشینیم؟
–اگه می تونی بیای بشینی بریم.
با معجونهایی که مادر برایم درست کرد. حالم خیلی بهتر شد.
آرش سر شام گفت که فردا میآید دنبالم تا بیرون برویم. ولی مادر اجازه نداد و گفت باید چند روز استراحت کنم.
🍁به قلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_204
با صدای زنگ گوشیام فرصتی برای اعتراض پیدا نکردم. فاطمه بود.
بعد از کلی سلام واحوالپرسی با فاطمه حالم را پرسید وگفت:
–مامانم زنگ زد خونه ی مادرشوهرت که واسه عقدم دعوتشون کنه، زن دایی گفت حالت خوب نیست، گفتم زنگ بزنم هم حالت رو بپرسم و هم خودم تو و آرش خان رو دعوت کنم، البته عقد محضریه ولی دلم میخواد توام باشی.
–ممنونم عزیزم. لطف کردی. انشالله که خوشبخت بشی، مبارک باشه.
از این که مادر آرش از جریان مریضی من خبر داشت، تعجب کردم. بعد هم از این که زنگ نزده بود حالم را بپرسد ناراحت شدم.
بعد از قطع تماس نگاهی به اسرا انداختم . سرش پایین بود و آرام درحال خوردن غذایش بود. هنوز جلوی آرش معذب بود و زیاد حرف نمی زد.
بعد از شام مادر و اسرا به جمع و جور کردن مشغول شدند. من و آرش هم روی کاناپه نشستیم. من برایش
حرفهای فاطمه را تعریف کردم و او هم گفت:
–کاش می گفتی نمی تونیم بریم.
–چرا؟
دستی به موهای مشگی و خوش حالتش کشید.
–با این اوضاع مژگان و کیارش اصلا فکر کنم مسافرت شمالمون هم منتفیه، اگه بدونی خونه چه خبره. مامان خیلی ناراحته.
–چرا؟ چی شده؟
–اون روز که باهم بودیم ومژگان زنگ زدو من رفتم پیشش، مژگان بی خبر رفته بوده شرکت. و کیارش و همکارش رو میبینه که خیلی صمیمانه نشستن و دارن میگن می خندن. طاقت نمیاره و به هر دوتاشون توهین میکنه و آبروی کیارش بدبخت رو توی شرکت می بره و میاد بیرون.
خلاصه وقتی باهاش کلی صحبت کردم وآروم شد، گفت که یا باید کیارش کلا اون خانم رو اخراج کنه یا از اون واحد بره واحد دیگه.
–راستی چرا مژگان اون روز سرکار نرفته بود؟
–می گفت مرخصی گرفته، همین امروز فردام واسه این مدل کار کردنشم اخراجش می کنن.
حالام که مژگان کوتا امده کیارش کوتا نمیاد میگه چون امده آبروی من رو برده اصلا نمی خوام ببینمش. از اون موقع هم مژگان خونهی ماست.
–خب تو با داداشت صحبت کن.
–با منم سرسنگین شده میگه مژگان اینجوری نبود کاری به این نداشت که من با کی حرف می زنم با کی عکس می ندازم، از وقتی تو نامزد کردی حساس شده.
با تعجب گفتم:
–آخه چه ربطی داره؟
–هیچی بابا ولش کن، مشکل از خودشه اونوقت میخواد بندازه گردن تو.
–من؟
–نه، منظورم ما بود.
احساس کردم آرش همه چیز را به من نمیگوید و در مورد من حرفهای بیشتری گفته شده. واقعا اینقدر حساس شدن مژگان برای من هم سوال شده بود. چون آنطور که از فاطمه قبلا شنیده بودم مژگان خانوادهی فوق العاده راحتی دارد. چرا باید اینجور مسائل برایش مهم شده باشد.
سوال همیشگیام دوباره ذهنم را مشغول کرد ولی دو دل بودم که بپرسم یانه، بالاخره دل به دریا زدم و از آرش پرسیدم:
–میگم اگه مژگان پیش خانوادهاش بره بمونه بهتر نیست، بالاخره آقا کیارش به خاطر رو درواسی هم که شده ممکنه کوتا بیاد.
–اتفاقا منم همین رو به مژگان گفتم، حالا بین خودمون باشه،
خانوادهاش مشکلاتی براشون به وجود امده که میگه خونمون همیشه جنگ و دعواست، میرم اونجا اعصابم خردتر میشه.
–برای چی؟
آرش مِن ومِنی کردو گفت:
–نمی دونم بگم یا نه. فقط قول بده بین خودمون باشه، راستش وقتی این قضیه رو فهمیدم دلیل تنفر کیارش رو از چادریها فهمیدم. البته به نظر من دلیلش بچه گانس، چون همه که یه جور نیستند ولی چون برادر مژگان و کیارش با هم رابطه ی خوبی دارن شاید این محبت باعث شده صد در صد دختره رو مقصر بدونه.
–کدوم دختره؟ خیلی آرام گفت:
–برادر مژگان یه دختری رو بی آبرو کرده و بعدم ولش کرده.
هینی کشیدم و چشم به لبهای آرش دوختم.
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
–داداش مژگان کوچیکترین بچهی خانوادشونه. سال آخر دانشگاهه، از اون بچه تخسهاست. البته بارها رشته دانشگاهیش رو عوض کرده. چندین ساله که میره دانشگاه. آخرشم ما نفهمیدیم این چی میخونه یا کدوم دانشگاه میره.
از منم یه سال بزرگتره ولی هنوز درسش تموم نشده.
–خب؟
مثل این که این دختره از شهرستان انتقالی گرفته بوده به تهران و یه ترم با فریدون هم کلاس بودند.
حالا دیگه من نمی دونم بین اون دختر و فریدون برادر مژگان چی گذشته، مژگان چیزی بهم نگفت.
فقط گفت برادرش دختره رو به یه پارتی دعوت می کنه و اونجا این اتفاق میوفته و دختره هم میره شکایت می کنه و پزشکی قانونی میره و... خلاصه مصیبت میشه دیگه...
حالا برادر مژگان گفته که به میل خودش بوده و دختره دنبال تیغ زدنه اونه و اینجوری داره نقش بازی می کنه و اصلا شغلش اینه.
ولی دختره گفته که نمی دونسته اونجا از این خبرهاست و ازش سوءاستفاده شده...و فعلا دادگاه و شکایت بازیه دیگه.
حالا تاریخ این اتفاق حدودا یکی دو هفته قبل ازخواستگاری من از تو بود.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#نماز_شب
🔸اگر سالکی شبها بیدار نمی شود امید به وصل پروردگار نداشته باشد یعنی خاطرش جمع باشد که نخواهد رسید.
🔸 اگر کسی برای نماز شب بیدار نشود و محبت دارد و وحدت دارد راه خدا و خدا را دوست دارد تمام این ها در جای خود مطلوب و درست است ولی نباید امید داشته باشد که به خدا برسد.
🖋آیت الله قاضی(ره)
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
@ranggarang
در این شب زیبـا دعـــا میکنم
شبتون پـرامـید عشقتون خــدا
زندگیتـون پویـا
و لحظہ هاتون پراز آرامش باشہ
خــدایـا بـهتـریـن هـا را نصـیـب
دوستـان و عــزیـزانـم بگـردان
#شبتون_بخیر_
@ranggarang