#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_220
«ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دلِ ایشان، مکن
کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.»
همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت:
–خیلی قشنگ بود. میشه یه بار دیگه بخونی؟
این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم. برگشت نگاهم کرد و گفت:
–اگه بگم بازم بخون، می خونی؟
بالبخندگفتم:
–اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم.
گوشیاش را از جیبش درآورد و گفت:
–میخوام صدات روضبط کنم.
–نه، آرش...
–چرا؟
–صدام بَده...دلم نمیخواد.
–برای من بهترین صدای دنیاست، بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه.
–پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم...
–باشه قول میدم.
چندین بار دیگر هم شعر را خواندم. آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد. می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه...
از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم. جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است. همهی چراغها خاموش بودند.
آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم:
–یه وقت بدخواب میشن. یا میترسن. مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره.
–پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟
خمیارهایی کشیدم و گفتم:
–امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی.
بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم.
آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت:
–یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه.
با تعجب گفتم:
–اصلا بهش نمیاد.
–به رفتارهای سردش نگاه نکن. خیلی به من وابستس. حواسش همیشه پیشه منه. البته منم همینطورم.
آرش چند دقیقهایی از علاقهاش به برادرش گفت، و این که سعی میکند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد. در دلم تحسینش کردم. دوباره خمیازهایی کشیدم.
آرش گفت:
–به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه.
–نه آرش. من که خوابیدم. چشمهایم را بستم و کمکم غرق دنیای خواب شدم. نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشمهایم را باز کردم. ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت:
–کیارشه.
ساعت گوشیام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت:
–دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم. اگر میدونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم. تو چرا به من زنگ نزدی؟
دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ میکرد ناراحت نشدم.
فوری گفتم:
–تقصیر اون نیست. من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید.
همانطور که ما را هدایت میکرد تا وارد خانه شویم گفت:
–من و آرش که این حرفها رو نداریم. خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره.
آرش خواب آلود گفت:
–منم بهش گفتم، گوش نکرد. گفت میخوام تو ماشین بخوابم.
کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت:
–ای زن ذلیل. حالا برید بخوابید. خستهاید.
آرش خواب آلود گفت:
–ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم.
مامان خوابه؟
–آره. اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن.
من خیالش رو راحت کردم، گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب.
وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت:
– کاش میخوابیدی داداش، تو ماشین خوابیدنم عالمی داره.
کیارس خندهایی کرد و گفت:
–آره معلومه، چقدرم تو خوابیدی. از چشمات معلومه. برو بگیر بخواب که چشمات کاسهی خونه.
بعد نگاهی به من کرد و گفت:
–معلومه عروس خوب خوابیده ها. سرحاله.
لبخندی زدم و گفتم:
–جای من راحت بود.
–ولی دیگه این کار رو نکن عروس. یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم.
آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت:
–اصلن تو ماشین پلک نزدم.
–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی.
–آره، اونجا خودم تنها بودم. الان چون توام بودی نمیتونستم بخوابم. نگرانت بودم. بالاخره شهر غریب، با یه زن تو ماشین، نگران کنندس.
این آخرین جملهاش بود و فوری خوابش گرفت.
اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم. مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_221
با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچهی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان میشدندچه؟ باید حرف آرش را قبول میکردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که میگویند امدیم ثواب کنیم کباب شد. البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود.
خدا خیلی رحم کرد.
با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده.
ناگهان فکری به سرم زد، تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش.
از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشیام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم. باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بودامانه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم:
–خدایا چقدر بزرگی...
تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم.
از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند. گوشیام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم. برای همین
همانطور که کارم را انجام می دادم سعی میکردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنهی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم.
چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده...
اینبار کارم زودتر ار دفعهی قبل تمام شد.
خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود.
هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد"
ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم.
همانجا کنار کار دستیام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است...
با صدای زنگ گوشیام نگاهش کردم، آرش بود.
–سلام، صبح بخیرعزیزم.
–سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا...
برگشتم و به پنجرهی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود. برایم دست تکان داد. من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجرهی کناریاش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم:
–منتظربودم بیدارشی بیای ببینی...
–الان میام عزیزم.
از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_222
آرش دوان دوان وخندان به طرفم میآمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودندزیر ناخنهای بلندم راتمیز کردم.
موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند.
حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد.
–چیکارکردی تو دختر...خیلی قشنگه، بعد سرم را با دستهایش گرفت وصدا دار بوسید وگفت:
–منم خیلی دوستت دارم عشقم. الهی فدای این خلاقیتت بشم من.
اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجرهی اتاق کامل جمله ات مشخصه.
هینی کشیدم وگفتم:
–راست میگی آرش؟
–آره، مگه چیه؟
–وای آبروم رفت، خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد خواستم با پایم شنها را زیرو رو کنم که آرش از پشت مرا در آغوشش کشید.
–چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟
–آخه آرش، کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد، پس یعنی اونم خونده چی نوشتم.
–خب خونده باشه، مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم،
–برگشتم طرفش وگفتم:
–زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم.
–باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟
–باشه.
–از کی اینجایی؟
–از همون موقع که تو خوابیدی.
–چشم هاش گرد شد وگفت:
–این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی، همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی. دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی...
از حرفش خندیدم.
–یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم.
خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب میچرخید و با دقت نگاهش می کرد.
–راحیل.
–جانم.
–به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟
–نمی دونم، واسه چی می پرسی؟
–کار دارم...بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم.
آرش گوشیاش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت:
–اول عکسهای تکی...
آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد.
–آرش بسه دیگه.
چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت:
–حالا بیا بشماریم. بعد داخل قلب نشست وگفت:
–توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم.
–چرا تو دوستت رو بشماری؟
–آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی.
چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم. لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم.
–آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟
–اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار.
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:
–یعنی چی؟
–خیلی جدی گفت:
–یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟
کنجکاو شدم وپرسیدم:
–بگو واسه چی میخوای دیگه.
–میگم، ولی به وقتش.
–ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود...
من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار.
–تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست.
آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد.
–اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟
بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت:
–میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامهی یادداشتهایش نوشت.
بعد گفت:
–تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود.
رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم.
آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود. انگار حالا چه کار مهمی است...
بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم. عرق از سر و رویش می ریخت. نگاهی به خودش انداخت وگفت:
–باید برم دوش بگیرم،
–منم.
وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم .
آرش نگاهی به میز انداخت وگفت:
–تنها تنها.
مژگان گفت:
–من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت، گفت خودشون میان.
دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکیمی را ناسزا گفتند
هیچ جوابی نداد...
حکیم را گفتند:
حکیم از چه روی جوابی ندادی؟
حکیم گفت:
در جنگی داخل نمیشوم
که برندهی آن، بدتر از بازنده است!
#شبتون_بخیر_
@ranggarang
#سلام_امام_زمانم
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ...
سلام بر تو ای گل نرگسِ گلستان رسول الله.
ای که با ظهورت مشام جهان از عطر محمدی آکنده خواهد شد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص578.
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
#سلام_یا_مهدی
@ranggarang
💠#نهج_البلاغه
💠 امیرالمؤمنین عليهالسلام:
🔸 صِحّةُ الجَسَدِ مِن قِلَّةِ الحَسدِ
🔹 سلامت جسم، از كمى حسادت است.
📚 نهج البلاغه، حکمت #۲۵۶
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
@ranggarang
🔴امام علی ع خطاب به عمار فرمود :
ای عمّار ! تازه فهمیدم «مصیبت»
یعنی چه؟!
▪️بعد از به خاک سپردن حضرت زهرا ع ؛ امام علی ع چند روز از خانه بیرون نیامد و عزاداری مینمود
▫️ عمار گوید: من وارد خانه شدم.
🔹 فَوَجَدتُُه جالسًا فی بَیتِهِ و مَعَه وَلَداهُ الحَسنُ و الحُسین...
▪️دیدم مولا علی ع زانوی غم بغل گرفته و حسنین دو طرف آن حضرت نشستند و او گریه میکند
▫️عمار گوید به امام عرض کردم :
🔶شما ما را به صبر در مصائب امر میکنید اما خودتان
اینگونه بیتاب شدهاید؟!
🔹 امیرالمؤمنین ع فرمود:
♦️ یا عمّار إنّ العَزاءَ عَن مِثلِ مَن فَقَدتُهُ لَعزیزٌ...
▪️ای عمار! آرام شدن از داغ کسی که من او را از دست دادم، خیلی سخت است!
▫️به خدا قسم ای عمّار!
چنین مصیبتی نکشیدم مگر در شهادت زهرا ع
عمار گوید:
فَأبکانِی کلامَهُ و بُکاؤَه فَبَکیتُ رَحمةً لَه
▪️گریههای بیامان مولا و سخنان دردناک او، مرا به گریه وا داشت و برای او جگرم سوخت و گریه کردم...
▪️المنتخب،طریحی،ص۳۵۷
🟪با صلوات نشر دهید
@ranggarang
#حدیث_نور
✨پیامبر اکرم حضرت محمد (ص) فرمودند:
انسان بايد براى آخرتش از دنيا، براى مرگش از زندگى و براى پيرىاش از جوانى، توشه برگيرد، چرا كه دنيا براى شما آفريده شده و شما براى آخرت آفريده شدهايد.✨
#ختومات
🍂🍃 رفع تـرس و هـراس 🍂🍃
امام ڪاظم علیهالسلام :
چون از چیزے ترسیدی صد آیہ از
هرجاے قرآن ڪه خواهی بخوان و
بعد ۳ بار بگو ↯
✨ اللهم اکشِفْ عَنّی البَلاء ✨
#وافر_شدن_نعمت
✨ خواندن آیةالکرسی تا ۱۰
روز و روزانه ۱۰ بار موجب دولت
و رزق خواهد بود✨
📚 گوهر شب چراغ ۳۴۵/۲
@ranggarang
♥️پیرمرد قفل ساز و امام زمان عج
مردی سالها در آرزوی دیدن امام زمان بود
و از اینکه توفیق پیدا نمیکرد
امام را ببیند رنج میبرد
مدتها ریاضت کشید شبها بیدار میماند
و دعا و راز و نیاز میکرد
معروف است هر کس بدون وقفه چهل شبِ
چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود
و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند
سعادت تشرف به محضر امام زمان عج
را خواهد یافت
این مرد عابد مدتها این کار را هم کرد
ولی باز هم اثری ندید
ولی بخاطر این عبادتها و شب زندهداریها
و... صفا و نورانیت خاصی پیدا کرده بود
تا اینکه روزی به او الهام شد:
الان حضرت بقیة الله عج در بازار آهنگران
در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است
اگر میخواهی او را ببینی به آنجا برو
او حرکت کرد و وقتی به آن مغازه رسید
دید حضرت مهدی عج آنجا نشسته
و با آن پیرمرد گرم گفتگو هستند
اینک ادامه داستان از زبان آن دانشمند:
به امام عج سلام دادم حضرت جواب
سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون
ساکت باش و تماشا کن!
در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود
عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد
و قفلی را نشان داد و گفت:
آیا ممکن است برای رضای خدا
این قفل را سه ریال از من بخرید؟
من به این سه ریال پول احتیاج دارم
پیرمرد قفل ساز قفل را نگاه کرد
و دید قفل، بیعیب و سالم است
گفت: مادر چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم
و حق کسی را ضایع کنم؟
این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد
من اگر بخواهم سود کنم به هفت ریال
میخرم زیرا در این معامله بیش از
یک ریال سود بردن بی انصافی است
اگر میخواهی بفروشی من هفت ریال میخرم
و باز تکرار میکنم که قیمت واقعی آن
هشت ریال است من چون کاسب هستم
و باید نفع ببرم یک ریال ارزان تر خریداری
میکنم
پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت:
هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید
تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری؟!
به هرحال پیرمرد قفل ساز
هفت ریال به آن زن داد و قفل را خرید
وقتی پیرزن رفت
امام زمان عج خطاب به من فرمودند:
مشاهده کردی؟!
این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم
ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست
مسلمانی را در عمل نشان دهید
تا من شما را یاری کنم
از بین همه افراد این شهر من این پیرمرد
را انتخاب کردم چون او دین دارد و خدا را میشناسد
از اول بازار این پیرزن برای فروش قفلش
تقاضای سه ریال کرد اما چون او را محتاج
و نیازمند دیدند همه سعی کردند از او
ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد
حتی سه ریال از او بخرد
درحالیکه این پیرمرد به هفت ریال خرید
بخاطر همین انسانیت و انصاف این پیرمرد
هر هفته به سراغش میآیم و با هم گفتگو میکنیم
تعجیل در فرجش صلوات:
🍃🥀اَللهُمَّ صَلِ عَلىٰ مُحَمَّد
وَ آل مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
وَالعَن اَعدائَهُم اَجمَعین🥀🍃
🍃اَللَّھُمَّ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🍃
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سرباز یاری
@ranggarang
🔴سفارش قرآن به #سحرخیزی و اثبات علمی آن در عصر امروز!
🌴بارها در احادیث و روایات و در سخنان اهل بیت علیه السلام، شنیدیم که بسیار از اهمیت سحرخیزی و بیدار شدن انسان در سحرگاه صحبت کردن..
اما چرا؟ دلیلش رو بخونید:
1⃣ صبح قبل از طلوع آفتاب، هوا بالاترین نسبت از گاز ازن رو داره که هی به مرور کم شده،پس از بالا آمدن خورشید به طور کلی از بین میره!
🔆این گاز تاثیر بسیار خوبی روی #دستگاه_عصبی داره و فعالیتهای فکری و عضلانی انسان رو نیرومند میکنه اونو به بالاترین درجه از نشاط میرسونه.
💠اون قدر لذت بخش و نشاط آوره که نظیر اونو در سایر اوقات شبانه روز پیدا نمیکنیم
(یکی از علت های اینکه نماز شب خونها حال خوبی دارن همینه، چون همه چی که عالیه حالا شما فواید وضو و نماز را هم به حال خوششون اضافه کنید دیگه نور علی نور میشه...)
2⃣ رنگ خورشید هنگام طلوع مایل به قرمزه و انسان رو تحریک به فعالیت میکنه، نسبت اشعه مادون بنفش در نور خورشید هنگام طلوع، بیشتر از زمانی است که کاملاً طلوع می کنه !
🌕این اشعه همون عاملیه که پوست بدن را به ساخت ویتامین D وادار میکنه.
3⃣سحرخیزی باعث میشه در طول شبانه روز کمتر خوابالود بشید، در علم امروز ثابت شده انسانی که ساعات زیادی بیکار و مداوم می خوابه در معرض ابتلا به بیماریهای قلبی و عروقی قرار میگیره به ویژه تصلب شرایین که مقدمهای برای ابتلا به سکته و سایر بیماری ها هست!!
🔮 پیشگیری از ابتلا به بیماری های عروقی و قلبی، فقط یکی از دستاوردهای مومنان سحرخیزه که در اعماق شب از خواب بیدار میشن و به قصد قربت به درگاه الهی به دعا و عبادت می پردازن..
🔬از نظر علمی ثابت شده که کورتزول خون هنگام صبح به بالاترین میزان خود می رسه
⚡️و مادهایه که فعالیت های بدن را سرعت بخشیده، قند خون را بالا می بره تا انرژی لازم برای بدن فراهم بشه.
🌸شما همه اینا رو به فواید وضو و نماز و چیزهای دیگه اضافه بکنید... می بینید که مسلمانی که دقیقاً به تعالیم قرآنی عمل کنه انسانیه که از هر نظر متمایز و عالی هست،
✍ چون در بهترین شرایط روحی و جسمی قرار میگیره و بانشاط و جدیت و سلامتی به استقبال فعالیت های روزانه خودش میره...
📕اعجاز قرآن در عصر فن اوری و تکنولوژی،تالیف و تحقیق کمال روحانی
مع الطب فی القرآن، ص۵۳
ص ۱۰۸
@ranggarang