🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖دوازدهم〗
🔰توشه سفر
🔴هادی گفت: این توبره، پشتیبار توست، باز کن ببینم چه دارد. قوطیهای سربسته را دیدم. روی بعضی نوشته بود:
⇦ «زاد فلان منزل» و روی بعضی: «خطرات و عقبات فلان منزل» و بعضی پاکتها نیز متعلّق به بعضی منازل بود که در آنجا باید باز شود و معلوم گردد. پرسیدم: این قوطیها چیست؟ گفت: اینها ساعات لیل و نهار (شب و روز) عمر توست که عملهای زشت و زیبایی که از تو سر زده در آنها قرار دارد، پس از گذشت آن وقت بر تو، دهانش مثل صدف به هم آمده و آن عمل را چون دانه دُرّ (مروارید) در میان خود نگاه داشته و حالا به صورت قوطی سربسته درآمده است.
گفتم: این قلاّده (زنجیر،گردنبند)
گردنم چیست؟ گفت: نامه عمل توست که در آخر کار و روز حساب، باید حساب دخل و خرج تو تصفیه شود، و او در این عالم محل حاجت نیست، که:
«وَکُلَّ إِنْسانٍ أَلْزَمْناهُ طآئِرَهُ فِی عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ یَوْمَ القِیامَةِ کِتاباً یَلْقاهُ مَنْشُوراً»؛
و اعمال هر انسانی را بر گردنش میآویزیم و روز قیامت آن را به صورت گشوده برای او بیرون میآوریم و آن را در برابر خود میبیند.
بیمهری بازماندگان
همچنین گفت: من توشه سفر تو را کم میبینم. باید چند جمعه اینجا معطّل باشی؛ بلکه از دار الغرور (دنیا) چیزی برایت از دوستان برسد که پیغمبرصلی الله علیه وآله وسلم فرموده است:
«در سفر هرچه زاد و توشه بیشتر باشد، بهتر است». من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین (امیر المؤمنینعلیه السلام) تذکره و جواز عبور بگیرم، چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه برو به نزد اهل بیت خود، شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو بنمایند.
هادی رفت و من به انتظار نشستم، ولی جایم خوب بود. حجرهای بود مفروش به فرشهای الوان (رنگارنگ) و منقّش به نقشهای زیبا.تا اینکه شب جمعه رسید و خبری نیامد. حسب الوصیه (طبق سفارش) هادی به صورت طیری (پرندهای) به منزل رفتم و روی شاخه درختی نشستم و به کردار و گفتار زن و اولاد و خویشان و آشنایان که جمع شده بودند و به قول خودشان برای من خیرات میکردند و آش و پلو ساخته و روضهخوانی داشتند و فاتحه میخواندند، نظر داشتم✨
⏮ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖سیزدهم〗
🔴 دیدم کارهایشان به حال من مفید نیست؛ چون روح اعمال و هدف اصلیشان آبرومندی خودشان است و از این جهت، یک فقیر گرسنه را به اطعام خود دعوت نکرده بودند. مدعوّین (دعوت شدگان) هم مقصدشان فقط خوردن غذا و دیگر کارهای شخصی بود، نه طلب رحمتی برای من و نه گریهای برای امام حسین علیهالسلام، اگر نقصی در خدمات آنها پیدا میشد، به مرده و زنده بد میگفتند. اگر اهل بیت و خویشان هم گریهای داشتند و اندوهگین بودند، فقط برای خودشان بود که چرا بی پرستار ماندهاند؟! و اینکه بعد از این، چه کسی برای آنها تهیه معاش زندگانی میکند؟ و چنان به شخصیات دنیایی خود غرقند که نه یادی از من و نه یادی از مردن و آخرت خود میکنند، کأنّه این کاسه به سر من تنها شکسته و برای آنها نیست و کأنّه در مردن من، خدا بر آنها - العیاذ باللَّه - ظلمی نموده که این همه چون و چرا میکنند.
با حال یأس و دل شکستگی به قبرستان و منزل خود مراجعت نمودم و نزدیک بود که بر اهل و اولاد خود نفرین کنم، ولی حقیقت علم مانع شد که همین یک قوز برای آنها بس است و قوز بالای قوز نباشد.
از سوراخ قبر داخل شدم، دیدم هادی آمده است و یک قاب (ظرف) پر از سیب در وسط حجره گذاشته شده است.
⇦ پرسیدم: این از کجا آمده است؟
هادی گفت: از رعایای بیرون کسی از اینجا عبور میکرد آمد و به روی قبر فاتحهای خواند. این خاصیّت نقدی اوست. خدا رحمت کند او را که به موقع آورد!!!✨
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂 ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت 〖چهاردهم〗
🔰 ملاقات امامزادگان و علما
🔴خود هادی مشغول زینت حجره است و میز و صندلیهای طلا و نقره میچیند و قندیلی هم از سقف حجره آویخته که مثل خورشید میدرخشد.
گفتم: مگر چه خبر است که این قدر در زینت این حجره دقّت داری؟ حال آنکه ما مسافریم؟
گفت: شنیدم امام زادگانی که به زیارت قبور آنها و قبور پدران آنها رفته و علمایی که در نماز شب اسم آنها را بردهای و به روی گور آنها رفته و فاتحه خواندهای، شنیدهاند که سفر آخرت پیش گرفتهای، محضِ ادایِ حقّ تو میخواهند به دیدنت بیایند.
(با خود) گفتم: زهی توفیق و سعادت! هرچه از طرف اهل و خویشان اندوه و تیرگی رخ داده بود، هزاران دلخوشی و فرحناکی از این خبر به من عاید گردید. من و این قابلیت! من و این سعادت!
گفتم: هادی! حجره کوچک است. گفت: بر تو کوچک است، به آمدن آن بزرگان، بزرگ میشود.
ناگهان وارد شدند، با چه صورتهای نورانی و چه جلال و بزرگواری!
هر یک در مرتبه خود نشستند. حضرت ابی الفضل و علی اکبر علیهما السلام از همه مقدّم بودند و هر دو در روی یک تخت بزرگی نشستند؛ ولی آن دو نفر با لباس جنگ بودند و من از لباس آنان تعجّب میکردم که چرا در این عالمی که ذرّهای تزاحم و تعاندی (دشمنی) در آن نیست، لباس جنگ پوشیدهاند!
من و هادی و بعضی از همراهان آنان سرپا ایستاده بودیم و من محو جمال و جلال آنان بودم و نظرم را انحصار داده بودم به صدر نشینان بارگاه جلال.
حضرت ابوالفضل علیه السلام از هادی پرسید: تذکره عبور از پدرم گرفتهای؟
عرض نمود: بلی. همچنین آن بزرگوار این آیه شریفه را تلاوت فرمودند:
یا مَعْشَرَالجِنِّ وَالإِنْسِ! اِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّمواتِ وَالأَرْضِ فَانْفُذُوا لاتَنْفُذُونَ إِلّا بِسُلْطانٍ؛
⇦ ای گروه جنّیان و انسیان! اگر میتوانید از کرانههای آسمانها و زمین به بیرون رخنه کنید، پس رخنه کنید [ولی] جز با [بدست آوردن]تسلطی رخنه نمیکنید.
سپس التفات (توجّه) به من نموده و فرمود:
سلطان [قدرت] ولایتِ پدرم و همین تذکره نجات توست.
«أُبَشِّرُکَ بِالفَلاحِ؛ به تو مژده رستگاری میدهم».
من امتناناً خم شدم و زمین را بوسیدم و ایستادم و از شوق حصول ملاقات و خوشحالی اشکهایم جاری بود. حبیب بن مظاهر رضی الله عنه که پهلوی من ایستاده بود، به طور نجوا میگفت: تو از خطرات این راه که در پیش داری، از رستگاری خود مأیوس نشو؛ زیرا این بزرگواران و پدران معصوم شان علیهم السلام تو را فراموش نخواهند نمود، و آمدن اینها نیز به اشاره پدرانشان بوده و دادرسی خود آنها از شیعیان و محبّین فقط در آن آخر کار است و این دیدن، محض اطمینان و دلگرمی تو بوده است. حضرت زینبعلیها السلام نیز به تو سلام میرساند و فرمودند که ما پیادهرویهای تو را در راه زیارت برادرم و صدمات و گرسنگی و تشنگی و گریههای تو را در بین راهها فراموش نمیکنیم✨
⏮ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــــرزخ🍂🍃
#قسمــــت〖پانزدهم〗
🔴گفتم:
«علیک و علیها السّلام منّی و من اللَّه و رحمة اللَّه و برکاته!؛
⇦ سلام من و خداوند و رحمت و برکات او بر تو و ایشان باد!».
پرسیدم: چرا از میان این جمع، آن دو آقازاده لباس جنگ پوشیدهاند و حال آنکه در اینجا جنگی نیست؟ دیدم رنگ حبیب رضی الله عنه تغییر یافت و چشمهایش پُر از اشک گردید و گفت: این دونفر درکربلا اراده داشتند که به تنهایی آن دریای لشکر را تار و مار و به دار البوار (سرای نیستی) رهسپار نمایند، ولی اسباب و تقادیر الهیه طوری پیشامد نمود که نشد آن اراده آهنین خود را به منصه ظهور برسانند، همان در سینههایشان گره شده و عقده کرده و تا بهحال ثابت مانده و انتظار زمان رجعت
را دارند که عقده دلشان گشوده شود و همان عقده است که به صورت لباس جنگ درآمده و محسوس تو شده است.
گله از بیمهری بازماندگان
دیدم که آنان رفتند و من و هادی تنها ماندیم و حجره مثل اوّل کوچک و بی دستگاه سلطنتی شد. به هادی گفتم:
من دوباره به نزد اولاد و اهل بیت خود نمیروم؛ زیرا از خیرخواهی آنان مأیوسم. اگرچه به اسم من کارهایی میکنند؛ ولی فقط همان اسم است، و روح عملیات شان (نیّت اعمالی که انجام میدهند) برای دنیای خودشان است و غیر از اینکه بر غصّه و اندوه من بیفزایند، حاصلی ندارد. به آنچه خود دارم، قناعت میکنم و پس از امیدواری به مراحم (مهربانی های) این بزرگواران، به هر خطری که برسم صبر میکنم و بر خود سهل و آسان است
⏮ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖شانزدهم〗
🌸✨برخاستم و توبره پشتی را به پشت بستم و مجدّانه به راه افتادم. راه، صاف و بدون سنگلاخ بود و هوا چون هوای بهار و من هم با قوّت و تازهکار و با شوق بسیار به دیدار محبوب گل عُذار (گُل رو) هادی وفادار تا نصف روز به سرعت میرفتم. کمکم خسته و تشنه شدم، هوا گرم و راه باریک و پر خار و خاشاک گردید. از دامنه کوهی بالا میرفتم، از تنهایی نیز در وحشت بودم. به عقب سر نگاه کردم، دیدم کسی به طرف من میآید، خوشحال شدم که الحمدللَّه تنها نماندم. تا به من رسید، دیدم شخصی سیاه و دراز بالا، دارای لبهای کلفت و دندانهای بزرگ و نمایان و بینی پهن و مهیب و متعفّن است، سلامی به من داد. ولی حرف لام را اظهار نکرد و گفت:
⇦ «سام علیک!؛ مرگ بر تو».
من به شک افتادم که اظهار عداوت نمود - چنانکه قیافه نحسش نیز شهادت میدهد - و یا آنکه زبانش در ادا سستی نموده است. در جواب سلام محضِ احتیاط به همان علیک اکتفا نمودم. پرسیدم: کجا را قصد دارید؟ گفت: با تو هستم. من هیچ راضی نبودم که با من باشد، چون از او در خوف و وحشت بودم.
پرسیدم: اسمت چیست؟ گفت: همزاد تو، اسمم جهالت و لقبم کجرو و کنیهام ابو الهَوْل (پدر وحشت و هراس) و شغلم افساد و تفتین (فتنه انگیزی) [است]. هریک از این عناوین موحشه باعث شدّت وحشت من شد.
با خود گفتم: عجب رفیقی پیدا شد، صد رحمت به آن تنهایی!
پرسیدم: اگر به دو راهی رسیدیم راه منزل را میدانی؟ گفت: نمیدانم.
گفتم: من تشنهام! در این نزدیکیها آب هست؟ گفت: نمیدانم.
گفتم: منزل دور است یا نزدیک؟ گفت: نمیدانم.
گفتم: هستی با دانایی یکی است. پس چرا نمیدانی؟
گفت: همین قدر میدانم که همچون سایه تو، از اوّل عمر تو، ملازم (همراه) تو بودهام و از تو جدایی ندارم، مگر آنکه به توفیق خدا، تو از من جدا شوی.
با خود گفتم: گویا این همان شیطان است که به وسوسههای او در دنیا گاهی به خطا افتادهام. به عجب دشمنی گرفتار شدهام، خدایا رحمی! جلو افتادم و او به فاصله ده قدمی از دنبال من میآمد و راه، کتل (تپه) و سربالایی بود. رسیدم به سر کوه. جهت رفع خستگی نشستم. آقای جهالت به من رسید و گفت: معلوم میشود خسته شدهای. الساعة (الآن) پنج فرسخ راه را برای تو یک فرسخ میکنم تا زودتر به منزل برسی.
گفتم: معلوم میشود با این نادانی معجزه هم داری! گفت: بیا تماشا کن به سفیدی راه که چطور قوسی و کمانه شده است و به قدر پنج فرسخ طول دارد، وَتَر این قوس را که به منزله زهِ کمان است ملاحظه کن که چقدر مختصر و کوتاه است؛ زیرا در علم هندسه روشن است که قوس هرچه از نصف دایره بزرگتر باشد، وتر او کوتاهتر گردد و ما اگر بیراهه، از خطّ وتر این قوس برویم تا داخل شاهراه به قدر یک فرسخ بیش نیست، ولکن خود شاهراه قریب به پنج فرسخ است و عاقل، راه دراز را بر کوتاه اختیار نمیکند✨
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖هفدهم〗
🔴گفتم: شاهراه از کثرت مارّه (رهگذر) شاهراه میشود، پس آن همه دیوانه بودهاند که راه دراز را اختیار کردهاند و حال آنکه عقلا گفتهاند: ره چنان رو که رهروان رفتند. گفت: عجب بی شعور بودهای تو!
شاعر یاوه گو را از عقلا پنداشته و خود را بر تبعیّت او گماشتهای و حال آنکه بالحسّ والعیان خلاف آن را میبینی و کثرت مارّه (رهگذر) که از آن راه رفتهاند البتّه مال، قُبُل و مَنْقَل (اسباب و اثاثیه)، بار، زن و بچّه و ماشین داشتهاند و این درّه که در اوّل این وتر است، مانع بوده که از این خط بروند، امّا مثل من و تو، دو پیاده آسمان جُل (بدون پوشش و بار و اثاثیه) را چه مانع میشود که این راه مختصر مفید را ترک کنیم؟
من احمق او را خیرخواه خود دانسته، از آن درّه سرازیر شدیم و ازطرف دیگر بالا آمدیم. چیزی در همواری نرفته بودیم که درّه دیگری عمیقتر پیدا شد و هکذا هلمّ جرّاً (و به این صورت تا پایان)، از آن درّه به آن درّه همه پر از خار و سنگلاخ و درنده و خزنده، هوا به شدّت گرم، و زبان خشکیده و از خستگی از دهان آویخته، پاها همه مجروح، و دل از وحشت لرزان و شماتت دشمن. چون آقای جهالت با استهزا به حال من میخندید. پس از جان کندنها، خود را پس از زمان طویلی به شاهراه رساندیم که ده فرسخ راه رفتیم و در هر قدمی به هزاران بلا گرفتار بودیم. نشستم، خستگی گرفتم و تنفّر تمامی از آقای جهالت پیدا نمودم و گفتم: «یا لیت بینی و بینه بعد المشرقین». او هم از من دور ایستاد.برخاستم و به راه افتادم. تشنه شدم و جهالت هم از عقب دورادور میآمد. در کنارِ راه، سبزه زاری دیدم که ربع فرسخ از راه دور بود. در این هنگام که چنگال حیله جهالت به من بند میشد، دیدم دوان دوان خود را به من رسانید و گفت: در آن محل آب موجود است اگر تشنه ای برویم آب بخوریم. خواستم گوش به حرفش ندهم، ولی چون زیاد تشنه و خسته بودم، و چمن سبز هم البتّه بی آب نمیروید، به سخن او گوش دادم و رفتیم به نزدیک سبزه ها و دیدیم که ابداً آب وجود ندارد، و زمین هم سنگلاخی است که راه رفتن هم در آن صعوبت دارد و مارهای زیادی در آن سنگلاخ میلولند و آن سبزیها از درختهای جنگلی است که در همه فصول سبز است.
مأیوسانه رو به راه اصلی مراجعت نمودم، به زمین همواری رسیدیم پر از هندوانه. جهالت یکی را کند و مشغول خوردن شد و به من گفت: از این هندوانه ها بخور و عطش خود را رفع کن!
گفتم: البتّه مال کسی است و خوردن مالِ غیر، بدون رضا روا نیست. او همانطور که مشغول خوردن بود و آب آن از گوشههای لبش به روی ریش و سینهاش جاری بود، سری تکان داد و گفت: بوالعجب وِردی به دست آوردهای لیک سوراخِ دعا گم کردهای آقای مقدّس!
اوّلاً: احتمال میرود قویّاً که خودرو باشد و مِلک کسی نباشد و بر فرض که مال کسی باشد، حقّ مارّه حقّی است که مالک حقیقی و شارع مقدّس قرار داده است. ثانیاً: از تشنگی حال تو به هلاکت و اضطرار رسیده، و خداوند میفرماید: «فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ باغٍ وَلا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ، إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»؛ هر کس مجبور شود در صورتی که ستم و تجاوز نکند، گناهی بر او نیست، به راستی خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است.
ثالثاً: اینجا که دار تکلیف نیست که مقدّسین کاسه از آش داغتر کمتر شده (حدّاقل) حکمِ «غیر ما أنزل اللَّه» میدهند.
کمکم من احمق هم یکی را کندم، خواستم بخورم که دیدم مثل زهرِ هلاهل تلخ است و زبان و کامم مجروح شد. آن را انداختم و گفتم: اینها که هندوانه ابوجهل است! گفت: نخیر! شاید همان یکی اینطور بوده است.
یکی دیگر را چشیدم، همه مثل زهرمار تلخ بود، ولی او همانطور مشغول خوردن بود و میگفت: خیلی شیرین است! رفتم از او یک حبّ (قاچ) گرفتم، به دهان نزدیک کردم، از همه تلختر بود.گفتم: خانهات بسوزد! چطور میخوری و میگویی شیرین است و حال آنکه از زهر مار بدتر است.
گفت: راست میگویم، به مذاق من که خیلی شیرین است؛ چون اسم من جهالت است و این هم هندوانه ابوجهل و با من مناسب است✨
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖هجدهم〗
🔴 ناگهان سگی به ما حمله نمود و شخصی چوب به دست گرفته و با دهان پر فحش از دنبال سگ میآمد که ما را بزند. سیاهک (جهالت) به یک جستن خود را به راه رسانید، ولی من هرچه گریختم، سگ رسید و من از وحشت به زمین خوردم تا آنکه صاحب هندوانه ها رسید و مفصّلاً مرا چوب کاری نمود، هرچه داد زدم که من هندوانه نخوردهام، سودی نداشت. او گفت: بعد از دراز کردن دست تعدّی به مال غیر، چه فرقی بین خوردن و به میدان ریختن؟
به هزار جان کندن و چوب خوردن از دست او خلاص شدم و خود را به میان راه کشیدم و از جراحات دهان و خرد شدن اعضا و خستگی و تشنگی و نیز از فراق هادی ناله و گریه میکردم. سیاهک که کار خود را نموده و به آمال خود رسیده بود، دور از من نشسته و به من لبخند میزد و میگفت: «آن هادی تو، چه از دستش بر میآید بعد از اینکه تخم اذیّتها را در دنیا به اعانت (کمک) من کاشته ای؟! «وإنّ الدنیا مزرعة الآخرة والآخرة یوم الحصاد؛ دنیا کشت گاه آخرت و آخرت روز درو و برداشت محصول است».
مگر در قرآن نخواندهای: «وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرَّاً یَرَهُ» ؛ و هر کس هم وزن ذرّهای کار بد کند، آن را میبیند.
عقلا گفتهاند که: هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی. مگر هادی بر خلاف حُجَج (دلایل) قویّه و آیات کریمه و قرآنیّه کاری از دستش میآید؟
ان شاء اللَّه در آن منازل که هادی با تو باشد، من نیز هستم و خواهی دید که چه بلایی به سرت میآید که هادی نمیتواند نفس بکشد! مگر خودش نگفت که هر وقت در دنیا معصیت کردی، من از تو گریختهام و چون توبه نمودی، همنشین تو بودهام؛
چنانکه پیغمبرصلی الله علیه وآله فرمود: «لا یزنی المؤمن وهو مؤمن» ؛ مؤمن در حالی که ایمان دارد، زنا نمیکند. حال بگو همراهی هادی چه فایدهای دارد؟
دیدم این ملعنت پناه (لعنتی)، عجب بلا و بااطّلاع بوده است. از «هادی گفتن» هم ساکت شدم! سیبی از توبره پشتی بیرون آوردم و خوردم. زخمهای دستم خوب شد و قوّتی گرفتم، برخاستم و به راه افتادم✨
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖نوزدهم〗
🔰منزل اول بدون هادی
🔴به سر دو راهی رسیدم. راه دست راست چون به شهر معموری (آبادی) میرفت، از آن راه رفتم، دیگری به ده خرابهای میرسید. به کسی که در آنجا موکّلِ راه (راهبان) بود، گفتم: اگر ممکن است، سیاهی که از عقب من میآید، نگذار بیاید که امروز مرا بسیار اذیت نمود. گفت: او مثل سایه تو، از تو جدایی ندارد، ولی امشب با تو نیست. آنها در آن ده خرابه دست چپ منزل میکنند و بعدها ممکن است کمتر اذیّت کنند.آسایش موقت
داخل شهری شدیم که عمارات عالیه (ساختمانهای بلند و سر به فلک کشیده) و انهار جاریه (جویهای روان) و سبزه های رائقه (خوش آیند و شگفتانگیز) و اشجار مثمره (درختان میوهدار) و خدمه ملیحه (خادمان نمکین) و سخن گویان فصیحه و نغمات رحیمه (آهنگهای دلنشین) و اطعمه طیّبه (خوراکیهای پاکیزه) و اشربه هنیئه (نوشیدنی های گوارا) داشت. من که در آن بیابانهای قَفْر (بیآب و علف) ناامن، از اذیتهای آن سیاهک تباهک در مضیقه بودم، الحال این مقام امن همچون بهشت عنبر سرشت نمایش داشت که لولا (اگر نبود) جذبه محبّت هادی، از اینجا بیرون نمیشدم.
مقام امن و میبیغش و رفیق شفیق گرت مدام میسّر شود، زهی توفیق!در اینجا با چند نفر از طلّاب علوم دینیه که سابقه آشنایی با آنها داشتم، ملاقات نمودم و شب را استراحت نموده، صبح قدم زنان در خارج این شهر که هوای آن از شکوفه نارنج معطّر بود، با هم بودیم و سرگذشت روز گذشته خود را برای هم نقل مینمودیم.
چون مسافرین این راه در همان منازل جویای حال یکدیگر میشوند و الّا در حال حرکت کمتر اتّفاق میافتد که به حال یکدیگر برسند، زیرا «لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ»؛
⇦ در آن روز [قیامت] هر کدام از آنان را کاری به خود مشغول میسازد.
به جهت خلاصی از دست سیاهان شکرگزار بودیم، که: «وَآخِرُ دَعْویهُمْ أَنِ الحَمْدُ للَّهِِ رَبِّ العالَمِینَ»؛
و آخرین سخن بهشتیان این است که: حمدمخصوص پروردگار عالمیان است. سخن کوتاه! تمام مدرِکات (حواسّ ظاهری و قوای باطنی) ما در این شهر به لذایذ خود رسیدند، ذائقه به اطعمه لذیذه، شامّه به روایح طیّبه (بوهای خوش)، باصره به شمایل حسنه، سامعه به نغمات رائقه و اصوات رحیمه، خیال ایمن از صُوَر قبیحه، قلب پر از فَرَح، لامسه به کواعب ناعمه (دختران لطیف) وهکذا هلمّ جرّاً. (و به این صورت تا پایان) «لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ العامِلُونَ»؛
آری! برای درک چنین [رستگاری یا ثواب] باید عمل کنندگان عمل کنند
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیستم〗
🔰گوشهای از کیفر کردار
🔴 زنگ حرکت زده شد، به مضمونِ «حیّ علی خیر العمل؛ بشتابید به سوی بهترین عمل!»
توبره پشتیها به پشت بستیم و رفتیم تا رسیدیم به جمعالطریقین (دو راهی) که راه آن ده کوره، به این متّصل میشد و سیاهان چون دود سیاه از دور نمایان شدند. از موکّل آنجا پرسیدم: ممکن است این سیاهان با ما نباشند؟
گفت: اینها صُوَر نفوس حیوانیه شماست که دارای دو قوه شهوت و غضب هستند و ممکن نیست از شما جدا شوند، ولی اینها صاحب تلوّن (رنگارنگ) هستند، سیاه خالص، سیاه و سفید و سفید خالص و اسمهایشان نیز مختلف میشود: «امّاره، لَوّامه، مطمئنّه».
اگر سفید و مطمئنّه شدند، برای شما بسیار مفید است و درجات عالیه را ادراک میکنید، بلکه گاهی سرور ملائکه میشوید و این در حقیقت نعمتی است که حقّ متعال به شما داده، ولی شما کفران نموده و آن را به صورت نقمت در آوردهاید. هر کاری کردهاید در جهان مادّی کردهاید و هر تخمی کاشتهاید در آنجا کاشتهاید و روییدن در این فصل بهار به اختیار شما نیست.
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید، جو ز جو
«ءَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ؟!» ؛
آیا آنچه را کشت میکنید شما میرویانید، یا ما میرویانیم؟!
و هرکه مینالد، از خود مینالد نه از غیر.
عرب گوید: «فی الصیف ضیّعتِ اللّبن؛ در فصل تابستان شیر را فاسد کردی و از دست دادی».
سیاهان به ما رسیدند و هر کدام با سیاه خود به راه افتادیم و از هم متفرّق شدیم. یکی دو نفر با سیاهان خود عقب ماندند و یکی دو نفر جلو افتادند. من نیز با سیاه خود میرفتم. به دامنه کوهی رسیدیم، راه باریک و پر سنگلاخ و در پایین کوه درّه عمیقی بود؛ ولی ته درّه هموار بود و من دلم میخواست از بالای کوه بروم، از جهت آنکه هوای ته درّه حبس (گرفته) بود. سیاه به من رسید و خیال مرا تأیید کرد که علاوه بر حبسی، در ته درّه درّنده و خزنده نیز هست و در بلندی اطراف را نیز میشود تماشا نمود.
چون در اوایل طلبگی در جهان مادّی، طالب بلند آوازگی و تفوّق بر اَقْران (برتری گرفتن بر هم دوشان) بودیم، رو به بالای کوه رفتیم، ولی چون از قلّه کوه راه نبود، از بغل کوه میرفتیم، ولی آنجا هم راه درستی نبود. دو سه مرتبه ریگها از زیر پاها خزید و افتادیم، دو سه زرعی رو به پایین غلتیدیم و نزدیک بود به ته درّه بیفتیم، ولی به خارها و سنگها چنگ میزدیم و خود را نگاه میداشتیم، و دست و پا و پهلو همه مجروح گردید؛ خصوصاً بینی به سنگی خورد و شکست.
به سیاهک گفتم: عجب تماشا و سیاحتی نمودیم در بلندی! کاش از ته درّه رفته بودیم! سیاه به من خندید و گفت:
من استکبر وضعه اللَّه، ومن استعلی أرغم اللَّه أنفه؛
هر کس تکبّر کند، خداوند او را خوار و پست میکند؛ و هر کس برتری جوید خداوند دماغ او را به خاک میمالد.
اینها را خواندید و عمل نکردید، اینک:
ذقْ إِنَّکَ أَنْتَ العَزِیزُ الکَرِیمُ؛
چش، با اینکه (پیش خودت) سرافراز و گرامی هستی!
به هر سختی که بود، با بدنی مجروح و دل پردرد، خود را از آن دامنه و بیراهه خلاص نمودم، ولی بیچارهای که در جلوی ما میرفت، از آن دامنه پرت شد و به پایین درّه افتاد و صدای ناله اش بلند بود، سیاهش پهلویش نشسته بود و بر او میخندید. او همانجا ماند.
سخن کوتاه! بعد از مشقّات و سختیهای زیاد به همواری رسیدیم و دیگر سختی و مشقّتی روی نداد، مگر خستگی و تشنگی و سوزش همان جراحتها و سیاهک چند مرتبه خواست مرا به مرجّحاتی (دلیلهایی) از راه بیرون کند، گوش نکردم ولو دلم میخواست و چون دید از او اطاعت نمیکنم، عقب ماند.
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_ویکم〗
🔰 ورود به شهر ولایت
🔴 رسیدیم به باغی که راه هم از میان آن باغ میگذشت، دیدم چند نفری در کنار حوض نشستهاند و میوههای گوارا در جلو شان میباشد. تا مرا دیدند احترام نمودند و خواهش نشستن و میوه خوردن کردند و گفتند: ما روزهدار، از دار الغرور (دنیا) بیرون شدیم و این افطاری است که به ما دادهاند، و چنان میپنداریم که تو هم از اینها حق داری زیرا تو روزهداری را افطار دادهای.
نشستم و از آنها خوردم، تشنگی و هر درد و المی داشتم، رفع شد.
پرسیدند: در این راه بر تو چه گذشت؟ گفتم: الحمدللَّه، بدیها که گذشت و به دیدن شما رفع گردید؛ ولیکن چند نفر عقب ماندند و سیاهان آنها را نگه داشتند و مرا هم وسوسه نمودند. اخیراً گوش به حرفهای سیاه ندادم و عقب ماند، امید که به من نرسد!
گفتند: چنین نیست! آنها از ما دستبردار نیستند و در این اراضی مسامحه به زبان مکر و دروغ ما را اذیّت میکنند، ولی بعدها مثل قُطّاع الطریق (راه زنها) شاید با ما بجنگند.
گفتم: پس ما بدون اسلحه با آنها چه کنیم؟ گفتند: اگر در دارالغرور اسلحه تهیّه نموده باشیم، در منازل بعدی به [داد] ما خواهد رسید، چنانکه حقّ فرموده است: وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِباطِ الخَیْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّکُمْ …؛ ⇦ و هرچه در توان دارید از نیرو و اسبهای آماده، بسیج کنید تا با این [تدارکات] دشمن خدا و دشمن خودتان و [دشمنان]دیگری را - جز ایشان که شما نمیشناسید شان و خدا آنان را میشناسد - بترسانید.
گفتم: من از این آیه شریفه، فقط تهیّه اسباب جهاد دنیوی را میفهمیدم. گفتند: قرآن و آیات آن، دستورات تمام عوالم و منازل و مقامات است و جامع همه آنها و مجموعه تمام مراتب وجودیه است و اگر نه چنین بود، ناقص بود و حال آنکه خاتم الکتب (قرآن) و آورنده او خاتم الانبیاء است. در پس پرده هر چه بود آمد.
و لیس ورآء العبّادان قریة؛
و بعد از عبادان (آبادان) دهی نیست.
همه برخاستیم و رفتیم. راه از زیر درختان پر میوه و از کنار نهرهای جاری میگذشت. نسیم فضا با روح و ریحان و قلوب مملوّ از فرح و خوشی بود، کأنّه جمال خداوندی تجلّی نموده بود.
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت 〖بیست_ودوم〗
🔰در شهر «محبّت»
رسیدیم به منزلگاه و هر کدام در حجرهای از قصور عالیه (کاخهای بلند) که از خشتهای طلا و نقره ساخته بودند، منزل نمودیم. اثاث هر منزل از هر حیث مکمّل بود و نظافت و نقوش و ظرافت آنها چشمها را خیره و عقلها را حیران میساخت و خدمه اش بسیار خوشصورت و خوشاندام و خوشلباس و در اطراف برای خدمتگزاری در گردش و طواف بودند، که:
وَیَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ، إِذا رَأَیْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً، وَإِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَمُلْکاً کَبِیراً؛
⇦ و بر گِرد بهشتیان برای پذیرایی نوجوانانی که زیبایی شان جاودانه است، میگردند که هرگاه آنان را ببینی، گمان میکنی مروارید پراکندهاند و هنگامی که به آنجا بنگری [سرزمینی از] نعمت و کشوری پهناور میبینی.
من از کسانی که خدمت مرا میکردند، خجالت میکشیدم. نظرم به آیینه بزرگی افتاد، خود را به مراتب اجمل و ابهی و اجلّ (زیباتر و پر فروغتر و باعظمت تر) از آنها دیدم. در آن هنگام سکینه و وقار و بزرگواری مرا فرا گرفت و به جلال خود متّکی شدم.
گویا شب شد، چراغ برق های هزار شمعی از سر شاخههای درختان روشن شد و از میان برگهای درختان به قدری چراغ برق روشن گردید که حدّ و حصر نداشت و تمام باغات قصور عالیه را از روز روشنتر کرده بود.
از روی تعجّب با خود گفتم: خدایا! این چه کارخانهای است که این همه چراغ روشن نموده است!
شنیدم کسی تلاوت نمود:
مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکوةٍ فِیها مِصْباحٌ، المِصْباحُ فِی زُجاجَةٍ، الزُّجاجَةُ کَأَنَّها کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ لا شَرْقِیَّةٍ وَلا غَرْبِیَّةٍ، یَکادُ زَیْتُها یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ، نُورٌ عَلی نُورٍ؛
⇦ مَثَل نور خداوند، همانند چراغدانی است که چراغی در آن نهاده باشند و آن چراغ در بلوری است و آن بلور مانند ستاره درخشان باشد که از درخت پربرکت زیتون افروخته شود، نه شرقی است و نه غربی [و در کمال اعتدال است]به گونهای که نزدیک است روغن آن بدون تماس با آتش [و بدینسان] روشنی بر روشنی است.فهمیدم که این انوار از شجره آل محمّدعلیهم السلام است و این شهر و منزلگاه مسافرین را «شهر محبّت» میگفتند و محبّین اهل بیتعلیهم السلام، آنهایی که محبّتشان به سر حدّ عشق رسیده، اینجا منزل میکنند و سَکَنه (ساکنان) و مسافرین در این شهر و قصور عالیه «ضاحِکَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ» ؛ خندان و خوشحال. بودند و به ذکر حمد حقّ و درود و مدح ولیّ مطلق (امیر المؤمنین علیعلیه السلام) اشتغال داشتند، و اصوات آنها بسیار جاذب و دلربا بود، و ما با حال امنیت وکمال مسرّت بودیم و در سر درِ این شهر به خطّ جلی نوشته بودند:
💫حبّ علیّ حسنة لا یضرّ معه سیّئة💫
دوستی علیعلیه السلام حسنهای است که با وجود آن هیچ گناهی به انسان ضرر نمیرساند
⏮ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_وسوم〗
🔰 پیمودن راه باریک و پرسنگلاخ
🔴 صبح حرکت نمودیم و رفتیم، شاهراه واضح و در دو طرف راه، همه سبزه و گل و ریاحین و آبهای جاری بود و هوا چنان معطّر و مفرّح بود که به وصف نمیآمد. تمام راه به همین اوصاف بود تا اینکه از حدود حومه شهر خارج شدیم؛ کأنّه خوبیهای شهر، ما را تا آنجا مشایعت نموده بودند.
پس از آن، راه باریک و پر سنگلاخ بود و از میان درّه میگذشت و درّه به طرف یمین (راست) و یسار (چپ) پیچ میخورد، اگر از مسافرین در جلو ما نمیبودند، راه را گم میکردیم زیرا راههایی به طرف دست چپ از این راه جدا میشد. در یکی از پیچهای درّه، رو به طرف چپ سیاهان وارد راه ما شدند، چشم من که به سیاه افتاد بس که دیدارش شُوم بود، پایم به سنگی خورد و مجروح شد و من با لنگی پا به سختی راه میرفتم.
مسافرینی که در راه بودند جلو افتادند و دور شدند و من عقب ماندم و سیاه در طرف چپ راه حرکت میکرد، تا رسیدیم به سر دو راهی که یک راه به دست چپ جدا میشد و من متحیّر ماندم که از کدام راه بروم که سیاهک خود را به من رسانید و گفت: چرا ایستادهای؟ به دست چپ اشاره کرد و گفت: راه این است و خودش چند قدمی در آن راه رفت و به من گفت: بیا! من نرفتم، بلکه از راهِ دیگر رفتم و خواندم: «فإنّ الرّشد فی خلافهم هدایت و راه یابی در مخالفت با آنان است».
سیاه هرچه اصرار نمود با او نرفتم، زیرا تجربهها کرده بودم. «من جرّب المجرّب حلّت به النّدامة؛ ⇦هر کس آزموده شده را دوباره بیازماید، پشیمان میگردد».
چیزی نگذشت که آن درّه تمام شد، و زمین مسطّح و چمنزار بود و سیاهی باغات و منزل سوّم پیدا شد.
وعده وصل چون شود نزدیک
آتش شوق شعلهور گردد
حسب الوعده (بر اساس وعدهای که داده بود) هادی باید در اینجا به انتظار من باشد. در رفتن سرعت نمودم، آقای جهالت هم از من مأیوس شد و به من نرسید.
دیدار با هادی و سفارش او
چیزی نگذشت که به در دروازه شهر رسیدم. هادی را که فی الحقیقه روح من بود در آنجا ملاقات نمودم، سلام کردم و مصافحه و معانقه نمودیم (دست دادیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم). حیات تازهای به من روی داد، به قصری که برای من مهیّا شده بود داخل شدیم. تمام اسباب تجمّلات در آن جمع بود.
پس از استراحت و اکل و شرب، هادی پرسید: در این سه منزل چطور بر تو گذشت؟ گفتم: «الحمد للَّه علی کل حال»
خطراتی که بود از طرف جهالت بود، آن هم بالاخره از ناحیه خودم بود که بی تو بودم. اگر تو با من بودی، او این طور ها گردن کلفتی نمیکرد و هرچه بود بالاخره به سلامت گذشت، تو را دیدم همه دردها دوا شد و غمها زایل گردید.
⇦ هادی گفت: تا به حال چون من با تو نبودم، او به مکر و دروغ تو را از راه بیرون کرد، ولی بعد از اینکه من راه مکر و حیله او را به تو وانمود میکنم، او به اسباب و آلات قویّه دیگری تو را از راه بیرون خواهد نمود. بعد از این در خارج راه عذابهای شدیدی خواهد بود که غالباً به هلاکت میکشد، چون به واسطه وجود من حجّت بر تو تمام است و معذور نخواهی بود و اسباب دفاعیه تو دراین منزل فقط عصایی و سپری است و این نیز کم است، امشب که شب جمعه است نزد اهل بیت خود برو، شاید که به یاد تو خیراتی از آنها صادر شود و اسباب امنیت تو در این مسافرت بیشتر گردد.
↯↯ گفتم: من از آنها مأیوسم، چون اندیشه آنها از شخصیات خودشان تجاوز نمیکند، علی الخصوص که زندهها مردههای خود را به زودی فراموش میکنند و دل سرد میشوند. آن هفته اوّل که فراموش نکرده بودند و کارهایی به اسم من میکردند، در واقع همان اسم بود و روح عملشان برای خودشان بود، حالا همان اسم نیز از یادشان رفته و من هیچ امیدی به آنها ندارم.
گفت: علی ایّ حال (در هر صورت) تو الساعه برخیز! چون پیغمبرصلی الله علیه وآله به آنها سفارش فرموده است: «أذکروا أمواتکم بالخیر؛ مردگان خود را به نیکی یاد کنید». و به رفتن تو غالباً از تو یادآوری میشود، امید است که خداوند همین رفتن تو را سبب قرار دهد برای یاد از تو، و اگر از آنها مأیوسی از خدا نباید مأیوس شد.
گفت: پیغمبر که چون کوبی دری عاقبت زان در برون آید سری «من لجّ ولج؛ هر کس پایداری و استقامت کند، عاقبت پیروز و موفّق میشود».
«لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ»؛ از رحمت خداوند نومید نگردید.
«إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ المُحْسِنِینَ»؛ رحمت خداوند به نیکوکاران نزدیک است✨
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ـــرزخ🍃🍂
#قسمــــت 〖بیست_وچهارم〗
🔴رفتم، ولی دیدم از آن عزّتی که در زمان من داشتند فرود آمدهاند، درِ خانه بسته شده، کسی به یاد آنها نیست و امور معاششان مختلّ شده، بچّهها ژولیده و پژمرده شدهاند. دلم به حالشان سوخت و دعا کردم که
⇦ «خدایا! بر اینها و بر من رحم کن».
عیالم نیز یادی از زمان آسودگی خود نموده و بر من رحمت فرستاد.
🔹برگشتم به نزد هادی، دیدم اسبی با زین مرصّع (گوهر نشان) و لجام طلا در قصر بسته شده.
⚡ از هادی پرسیدم: این اسب از کیست؟
⇦ هادی تبسّم نموده گفت: عیالت برای تو فرستاده، و این همان رحمت حقّ است که به صورت اسب درآمده است و در این منازل که پیاده رفتن صعوبت دارد، هیچ چیز بهتر از اسب سواری نیست، خصوص منزل اوّل و دعای تو نیز درباره آنها مستجاب شد و آنها بعد از این در رفاه و آسایش خواهند بود.
💢 ببین یک رفتن تو چطور برای جمعی سبب خیرات شد، ولی در جهان غفلت غالباً از خواصّ مراوده غافلند، با آن تأکیدات پیغمبر صلی الله علیه و آله در این موضوع که اگر سه روز بگذرد و از حال یکدیگر نپرسند، رشته اخوّت ایمانی بین آنها پاره میگردد
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ــــرزخ 🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_وپنجم〗
🔰 هدیهای از وادی السلام
وارد حجره شدیم، حوریهای بر روی تخت نشسته بود که نور صورتش حجره را روشن و چشم را خیره میساخت، هادی گفت: این معقوده (همسر) توست و امشب از وادی السلام برای تو آمده. این را گفت و از حجره بیرون شد. من نزد او رفتم. او احتراماً به پا ایستاد و دست مرا بوسید و در پهلوی یکدیگر نشستیم.
⇦ گفتم: حَسَب و نَسَب خود را و سبب اینکه مال من شدهای، بیان کن!
🔹گفت: به خاطر داری که در فلان مدرسه در بحبوحه (دوران) جوانی شب جمعهای زنی را متعه نمودی؟ گفتم: بلی!
گفت: من از آن قطرات غسل تو آفریده شدهام، بلکه من عکس و کپیهای در مرتبه سوم از آنها هستم.
◁◈ گفتم: مراد خود را توضیح بدهید که من با اصطلاحات شما تازه آشنا شدهام، دیگر آنکه از سخن گویی و شیرین زبانی شما لذّت میبرم. از طَنّازی سری پایین انداخت و تبسّمی نمود که از بریقِ (درخشش و پرتو) دندانهایش تمام قصور روشن شد. گفت: نه تنها من از آن قطرات آب غسل آفریده شدهام، بلکه آنان در بهشت خُلْد هستند و زیاد هم هستند و به قدری با جمال و کمال هستند که فعلاً دیده شما تاب دیدن آنها را ندارد، مگر بعد از اینکه به آنجا برسید و از اشعّه (شعاع های نور) آنها در وادی السلام که نیز پرتوی از انوار جنّت خُلد است، حوریه هایی انعکاس یافته که فعلاً جناب عالی تاب دیدن جمال شان را ندارید، ومن که فعلاً در خدمت شما هستم عکس جمال آنها و مرتبه نازله وجود آنها میباشم.
گفتم: هیچ میدانی از چه جهت بر عمل مُتعه این همه خواصّ مترتّب و محبوب عند اللَّه شده است؟
🔹گفت: علاوه بر مصالح ذاتیهای که دارد، همه مردم قادر بر ادای حقوق ازدواج دائمی نیستند، و در صورت عدم تشریع این حکم، بسیاری مرتکب زنا میشدند و مفاسد زیادی داشت، چنانکه علیعلیه السلام فرمود: لولا منعها عمر، لما زنی إلّا الأشقی.
🌀 و مع ذلک (علاوه بر این) در این کار، دو رکن از ایمان مندرج است: یکی تولّی و دیگری تبرّی که بدون ولایت علی و اولاد اوعلیهم السلام و برائت از دشمنانشان، احدی روی رستگاری نخواهد دید، ولو عبادت ثقلین (جن و انس) را داشته و در تمام عمر دنیا قآئم اللّیل و صائم النّهار باشد (شبها به عبادت بپردازد و روزها روزه بدارد)، چنانکه حضرت حق، خود به همین مضمون در احادیث قدسیه فرموده و تو از من بهتر میدانی.
◁◈ گفتم: شما در کدام مدرسه و کدام کلاس درس خواندهاید که این همه قند و شکر از سخنت میریزد؟
🔹گفت: به اصطلاح شماها که در دنیا بودهاید و پابند الفاظ و اسامی میباشید، ما همه مولود عوالم آخرت هستیم، مدرسه و کلاسی نداریم، بلکه همه امّی هستیم یعنی دانای مادرزادی، چنانکه خواجه حافظ در وصف امثال ما گفته است:
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموزِ صد مدرّس شد
√√ لکن معلّم امثال من، آموزگاران وادی السلام و معلّمین آنها آموزگاران جنّت الخلد میباشند و معلّمین آنها اهالی فردوس اعلا و معلّم آنها بالکلّ «هو الحقّ المتعال الّذی لا إله إلّا هو؛ همان خداوند متعال که معبودی جز او نیست.
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_ششم〗
🔺به هادی گفتم: گفته پیغمبر است که اگر مبتلا را دیدی، آهسته شکر حق گوی که او نشنود و دلش نسوزد.
هادی گفت: آن حکم دنیا بود که اهل لا إله إلّا اللَّه در ظاهر محترم بودند، ولی در اینجا که روز جزا و سزاست، باید بلند تشکّر نمود که افسوس و غصّه شخص مبتلا بیشتر شود و کلّیه آنچه در غیب و مستور بوده، تدریجاً ظاهر و روشن گردد.
🔆 گویا از تاریکی به روشنایی و از کوری به بینایی و از خواب به بیداری میرویم. دنیا ظلمتکده و پژمرده است که:
✨ «وَإِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِیَ الحَیَوانُ»؛ ⇦ و همانا سرای آخرت زندگانی واقعی است.
✨ «إِنَّ اللَّهَ جاعِلُ الظُّلُماتِ وَالنُّورِ»».
🔻دیدم ابتلائات زیاد شد، زمین به شدّت میلرزد و هوا طوفانی و تاریک گردیده و از آسمان مثل تگرگ سنگ میبارد و در دو طرف راه، محشر کبرایی رخ داده و گرفتاران به هیاکل مُوحشی (قیافههای وحشتناک) درآمدهاند و در تلاش و در آن لجن های داغ غرق هستند و اگر پساز زحمتهایی خود را از لجنها بیرون کشند، سنگی از آسمان به سرشان خورده، دوباره مثل میخی به زمین فرو میروند.
☜ از این صورتِ واویلا (حال مرگبار) در وحشت فوقالعادهای افتادم و بدنم لرزید. از هادی پرسیدم: این چه زمینی است و این مبتلایان کیانند که عذابشان سخت دردناک است؟
به طوری باریدن سنگ از آسمان شدّت کرده بود که هادی در بالای سر من در پرواز بود و از خوف رنگش پریده و قوایش سستی گرفته بود.
⭕ جواب داد: «این زمین، همان زمین شهوت است و گرفتاران از اهل لواطند. تو سرعت کن! تا مگر از میان آنها به زودی خارج شویم که:
✨ الراضی بفعل قوم أو الداخل فیهم ولم یخرج، فهو منهم؛
⇦ هر کس به کار گروهی راضی باشد و یا در میان آنها بوده و خارج نشود، جزو آنان محسوب میگردد.
◽ گفتم: این لجنهای میان راه - که حقیقتاً شهوت آدمی است و به این صورت درآمده - به واسطه چسبندگی که دارد، اسب را سر نمیدهد که سرعت کند.
هادی گفت: چاره نیست! سپر را بر روی سر بگیر که سنگی به تو نخورد، چند تازیانه هم به اسب آشنا کن، بلکه به توفیق و مدد الهی از این بلا خلاص گردیم؛
✨«أ لم تکن أرض اللَّه واسعة، فتهاجروا فیها»؛
⇦ آیا زمین خدا پهناور نبود که در آن مهاجرت کنید.
◾ دو فرسخ بیش نمانده که از این بلا خلاص شویم.
من خود را جمع نمودم و چند شلّاقی به عقب اسب نواختم و با رکاب به پهلوی او زدم، اسب دم خود را حرکت داد و خود را گردباد کرد و باد به پره بینی انداخت و چون باد صرصر (تند و سخت) پریدن گرفت. هادی که همیشه در بالای سر من همچون شهباز در پرواز بود، عقب افتاد و من هم سرگرم خواندنِ [این آیه شدم] که: ✨ «سابِقُوا إِلی مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُها کَعَرْضِ السَّمآءِ وَالأَرْضِ»؛
⇦ از هم سبقت گیرید برای رسیدن به آمرزش پروردگارتان و بهشتی که وسعت آن به پهنای آسمان و زمین است.
⚡ناگهان سیاه ملعون هم چون دیو زرد خود را به من رسانید، اسب از هیکل او رم خورد و مرا به زمین زد و اعضایم همه درهم خرد گردید، و دو دست اسب هم از راه بیرون شد و به باتلاق فرو رفت و حیوان به زحمت دستهای خود را بیرون نمود.
هادی رسید، سر و دست و پای مرا بست وبه روی اسب محکم بست و خود لجام اسب را میکشید، چند قدمی رفتیم و از آن زمین پربلا بیرون شدیم.
◽ گفتم: هادی! تو هر وقت از من دور شدهای، این سیاه نزدیک آمده و مرا صدمه زده است. گفت: او هر وقت نزدیک میشود، من دور میشوم و نزدیک شدن او نیز از جانب خودتان است.
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_وهفتم〗
🔰در سرزمین «شکمپرستی و تنپروری»
داخل اراضی دیگری از اراضی شهوت شدیم که در آنجا اهالی شکمپرستان و تنپروران بودند، آنهایی که در دست راست به صورت خر و گاو و اغنام (گوسفندان) بودند، شکم پرستیشان از مال حلال خودشان بود و عذاب چندانی نداشتند.
🚫 ولی آنهایی که در دست چپ و به صورت خوک و خرس بودند، کسانی بودند که در شکل شکمپرستی و تنپروری خود بیباک بوده و فرقی میان حلال و حرام، مال خود و مال غیر نمیگذاشتند و شکم هایشان بسیار بزرگ و سایر اعضایشان لاغر و باریک بود و طایفه دست چپ، علاوه بر تغییر شکل در اذیت و آزار نیز بودند که:
✨ «أُوْلئِکَ کَالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»؛ ⇦ آنان همچون چهارپایان بلکه گمراه تر هستند!
📍وادی زشتیها و زیباییها
رسیدیم به منزلگاه مسافرین که در بیابان قَفْری (خشک) واقع بود و چیزی در این منزل پیدا نمیشد و مسافرین فقط از زاد و توشه خود که در میان توبره پشتی خود داشتند، اعاشه (گذران زندگی) مینمودند و چون اعضای من، به واسطه زمین خوردن از اسب دردمندی داشت، هادی از میان قوطی که توبره پشتی بود، دوایی بیرون آورد و به بدن من مالید، دردها رفع گردید و تندرست شدم.
🔹از هادی پرسیدم: این چه دوایی بود؟ گفت: «باطنِ حمدی (سپاسی) بود که در دنیا، در مقابل نعمتهای الهی به جا آورده بودی، زیرا چنانکه قرائت حمد در دنیا دوای هر دردی بود اِلّا مرگ، در آخرت نیز باطن حمد - که نعمتها را از جانب مُنْعِم حقیقی دانستن و از او امتنان داشتن است - دوای هر درد اُخروی است، که:
✨ قال اللَّه تعالی: حمدنی عبدی، وعلم أنّ النّعم الّتی له من عندی، وأنّ البلایا الّتی اندفعت عنه فبطولی أُشهدکم فإنّی أُضیف له إلی نعم الدنیا نعم الآخرة وأدفع عنه بلایا الآخرة کما دفعتُ عنه بلایا الدنیا؛
▣▷ خداوند تبارک و تعالی میفرماید: بنده من، مرا ستایش نمود و فهمید نعمتهایی که دارد از جانب من و بلاهایی که از او برطرف شد، به بخشش من بود [ای فرشتگان!] شما را گواه میگیرم که نعمتهای آخرت را به نعمتهای دنیای وی میافزایم و گرفتاریهای آخرت را از او برطرف خواهم کرد، همانگونه که بلاهای دنیا را از او برطرف نمودم.
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_وهشتم〗
📛 در سرزمین «شهوتِ زبان»
صبح حرکت نمودیم. هادی گفت: آخرِ امروز از زمین شهوت خارج میشویم، ولیکن شهوات امروزی متعلّق به زبان است و بلیّات (سختیها) و وحشت امروز کمتر نیست از روز اوّل که شهوت متعلّق به فروج بود و این اراضی بیآب است و باید با اسب، آب حمل کنیم و خودت حتّی الامکان باید پیاده بروی و سپر را بردار که امروز اهمّیت دارد.
🔹پرسیدم: این سپر چیست؟ گفت: از روزه گرفتن و گرسنه بودن تو بود که از شهوات فروجی تو را محفوظ داشت.
✨ فإنّ الصوم جُنّة من النّارِ، کما أنّه وجآءٌ؛
⇦ زیرا روزه سپری از آتش جهنّم میباشد، چنانکه شهوت جنسی را نیز فرو مینشاند.
🎐حرکت نمودیم و رفتیم. دیدم آقای جهالت نیز پیدا شد، گفتم: ملعون! از من دور شو!
گفت: تو از من دور شو!
من چند قدمی از او دور شدم. با هادی میرفتیم و آقای جهالت از طرف دست چپ راه میآمد و در دو طرف راه جانوران مختلفی به صورت سگ و روباه و میمون، به رنگهای زرد و کبود و بعضی به صورت عقرب و زنبور و مار و موش بودند که غالباً هم در جنگ بودند و یکدیگر را دریده و میگزیدند و از دهان و گوش بعضی از آنها آتش خارج میشد.
🔁 در بعضی نقاط، سراب، نمایش آب میکرد و همگی به آن سوی میدویدند، ولی مأیوسانه مراجعت میکردند و بعضی مشغول خوردن مردار بودند. بعضی در چاههای عمیق که از آن چاه ها دوده کبریت (گوگرد) و شعلههای آتش بیرون میآمد، افتاده بودند.
🔹از هادی پرسیدم: این چاهها، جای چه اشخاصی است؟
گفت: کسانی که به مؤمنین تمسخر میکردند و لب و دهن کجی مینمودند و چشم و ابرو بالا میزدند.
✨ «وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ»؛
⇦ وای بر هر بدگوی عیب جو.
و کسانی که مردار میخورند، غیبتکنندگانند و کسانی که از گوشهایشان آتش بیرون میشود، مستمعین (گوش دهندگان به) غیبت هستند و کسانی که یکدیگر را مثل سگ و گربه و گرگ میجوند، به یکدیگر فحّاشی و ناسزا گفته و تهمت زدهاند و کسانی که زرد چهره و دو زبان دارند، نمّام و سخن چینان و دروغگویانند
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_ونهم〗
🔴 هوای آن زمین به غایت گرم و عطشآور بود و ساعتی یک مرتبه از هادی آب طلب میکردم، او هم گاهی کم و گاهی اصلاً آب نمیداد و میگفت: راهِ بیآب در جلو زیاد داریم و آب کم حمل شده است.
گفتم: چرا آب کم حمل کردی؟ گفت: ظرفیت و استعداد تو بیش از این نبود.
🔻گفتم: چرا ظرفیت من باید کوچک باشد؟ گفت: خود کوچک نگه داشتی و کمتر آبِ تقوا به آن رساندی و او را خشک نمودی و رستگاری مطلق حاصل نشد و حق تعالی فرمود:
✨ «قَدْ أَفْلَحَ المُؤْمِنُونَ، الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ، وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ»؛
⇦ به راستی که مؤمنان رستگار شدند، آنان که در نمازشان خشوع دارند و از لغو و بیهودگی روی گردانند.
و تو چندان از لغویات اعراض و پرهیز نداشتی و در نماز خاشع نبودی.
✨ «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ، وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً یَرَهُ»؛
⇦ پس هر کس هم وزن ذرّهای کار خیر انجام دهد آن را میبیند! و هر کس هم وزن ذرّهای کار بد کند آن را میبیند.
و در این جهان ذرّهای حیف و میل نیست.
🔸گفت: به جلوی راه نگاه کن، چه میبینی؟ نگاه کردم، دیدم در نزدیکی افق دود سیاهی مخلوط با شعلههای آتش رو به آسمان میرود و نیز دیدم بوستانهای پُر از اشجار میوه، آتش گرفته است.
🔻به هادی گفتم: آن چیست؟ گفت: آب بوستانها، از اذکار و تسبیح و تهلیل مؤمنی ساخته شده و حالا از زبان مؤمن دروغ و تهمت و لغویاتی سر زده و آن به صورت آتشی درآمده و حسنات و باغهای او را دارد معدوم میکند.
و صاحب آن اشجار اگر ایمان مستقرّی داشت، البته به آنها اهمّیت میداد و چنین آتشی نمیفرستاد. وقتی که به اینجا برسد، میفهمد و دود حسرت از نهادش بیرون میآید، ولی سودی نخواهد داشت.
🌟 از این جهت حضرت حقّ، به ایمان داشتن به نتایج و ملکوت اعمال که انبیاء علیهم السلام به ما خبر دادهاند و در جهان مادّی از نظرها غائب است، اهمّیت داده و در اوّل کتابش «تقوا» را به «ایمان غیب» تفسیر میکند و میفرماید:
✨ «هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلوةَ»؛
⇦ [این قرآن]مایه هدایت تقوا پیشگان است، هم آنان که به غیب ایمان آورده و نماز را به پا میدارند.
🔹وقتی به آن باغهای آتش گرفته و خاکستر شده رسیدیم، باد تندی وزیدن گرفت و خاکسترها را بلند نمود و پراکنده و نابود ساخت. در این حال هادی قرائت نمود:
✨«أَعْمالُهُمْ کَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِی یَوْمٍ عاصِفٍ»؛
⇦ اعمال آنان [کافران]همچون خاکستری است که در یک روز طوفانی، تند بادی سخت بر آن بوزد.
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت 〖سیم〗
🔰ورود به سرزمین رحمت
🔴پس از آن باغهای سوخته، باغهای سبز و خرّم پیدا شد که پر از میوه و گل و ریاحین و آبهای جاری و بلبلان خوش نوا بود. با خود گفتم: حتماً آن باغهای سوخته هم مثل اینها بوده و اگر صاحبش به این قصّه آگاه بود، از غصّه و حیرت میمرد.
هادی گفت: اینجا اوّل سرزمین وادی السلام است که امنیت و سلامتی سراسر آن را فراگرفته. عصا و سپر را به اسب عِلاقه کن (بیاویز) و اسب را در چمنها رها کن تا وقت حرکت از این منزل، چرا کند.
پس از این کارها، رفتیم و به در قصری رسیدیم. در خارج دروازه قصر، حوضی از بلور و پر از آب دیدم که از صفای آب و لطافت حوض کأنّه آبی بود بی ظرف و حوضی بود بی آب.
(هم ظرف بلورین شفّاف بود و هم شراب، لذا شبیه همدیگر شدند، به گونهای که تشخیص آنها از دیگری دشوار بود، چنانکه گویی تنها شراب در میانه است و ظرفی در بین نیست، و یا ظرف است و شرابی در میان نیست).
🔺در اطراف حوض، میز و صندلیهای مرغوب و لُنگ و حولههای حریر ابریشمی نهاده بودند. لخت شدیم و در آن حوض غوطه خوردیم و ظاهر و باطن خود را از کدورات و غلّ و غشّ صفا دادیم، یعنی موهای ظاهر بشره (پوست بدن)، حتّی ریش و سبیل و سایر عیب و نقص های دیگر رفع شد. فقط موی سر و مژگان و چشم و ابروهای مشکین که مزیدِ بر حُسْن است (بر زیبایی میافزاید) باقی مانده و محاسن بشره یک پرده افزوده شده (زیبایی پوست زیباتر شد) و کدورات و رذایل باطن نیز پاک گردید.
✨ «وَنَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلِینَ»؛
⇦ هرگونه کینه [و شائبه های نفسانی]که در سینههای آنان است، بر کَنیم، برادرانه بر تخت هایی رو به روی یکدیگر نشستهاند.
▣▷ پرسیدم: اسم این چشمه چیست؟
هادی گفت: «ص * وَالقُرْآنِ الحَکِیمِ».
پس از صفای بدن، لباسهای فاخری را که در آنجا بود، پوشیدیم. لباسهای من از حریر سبز و لباسهای هادی سفید بود. به آینه نظر کردم، به قدری خود را با بها و جلال و کمال دیدم که به خود عاشق شدم و من با این همه خوبی، به هادی که نظر کردم در حسن و بهای او فرو ماندم و غبطه میخوردم.
▷ برخاستیم، هادی حلقه در را گرفت و دقّ الباب نمود (در را کوبید). جوان خوشرویی در را گشود و گفت: تذکره عبور خود را بدهید. تذکره را دادم، امضای آن را بوسید و با تبسّم گفت:
✨ «أُدْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِینَ»؛
⇦ [به اهل تقوا گفته میشود با سلامت و ایمنی در آنجا (باغها و چشمهسار ها) داخل شوید.
✨ «أَنْ تِلْکُمُ الجَنَّةُ أُورِثْتُمُوها بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ»؛
⇦ این بهشت را در برابر اعمالی که انجام میدادید، به ارث بردید.
داخل شدیم و در آن هنگام به زبان جاری نمودیم:
✨ «اَلحَمْدُ للَّهِِ الَّذِی هَدانا لِهذا وَما کُنّا لِنَهْتَدِیَ لَوْلا أَنْ هَدانَا اللَّهُ، لَقَدْ جآءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالحَقِّ [الَّذِی نَراهُ عَیاناً] »؛
⇦ ستایش مخصوص خداوندی است که ما را به این [همه نعمت]رهنمون شد و اگر خدا ما را هدایت نکرده بود راه نمییافتیم. مسلّماً فرستادگان پروردگار ما حقّ را آوردهاند. [همان حقی که ما آن را آشکار مشاهده میکنیم].
🔹هادی از جلو و من از عقب، داخل غرفهای شدیم که یکپارچه بلور بود. تختهای طلا در آن گذارده و تشکهای مخمل قرمز بر روی آنها انداخته و پشتیها و متکاهای ظریف و نظیف روی آن چیده بودند. عکس ما در سقف و دیوار غرفه افتاد، با آن حسن و جمال که داشتیم از دیدن خودمان لذّت میبردیم.
در وسط غرفه، میز غذاخوری نهاده بودند و در روی آن، اغذیه و اشربه (غذاها و نوشیدنی ها) چیده شده بود، و دختران و پسرانی برای خدمت به صف ایستاده بودند، ما بر روی آن تختها نشستیم.
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
ڪلیــڪ ڪنید ↩️
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــــ😱ـــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖سی_و_یکم〗
💢 از کسی که از قصر بیرون آمد، پرسیدیم: چه خبر است؟
گفت: حضرت ابوالفضل علیهالسلام بر یکی از علمای سوء که میبایست در زمین شهوت محبوس بماند و با اشتباهکاری داخل زمین وادیالسلام شده، غضب نموده و سواره فرستادند که او را برگردانند، و ما
✨ «خآئِفاً یَتَرَقَّبُ»؛ (بیمناک و در انتظار [حادثهای] بودن). وارد قصر شدیم.
🔹دیدیم صورت (حضرت ابوالفضل علیهالسلام) برافروخته و رگهای گردن از غضب پر شده و چشمها چون کاسه خون گردیده و میگفت: علاوه بر اینکه عذاب اینها دو برابر باید باشد، مع ذلک آزادانه وارد این سرزمین طیّب و طاهر شده و کسی هم از آنها جلوگیری ننموده، چه فرق است میان اینها و شُرَیح قاضی کوفه که فتوای قتل برادرم را داد؟
🔺از هیبت آن بزرگوار، نفسها در سینهها گره شده و مردم مانند مجسّمه های بیروح ایستادهاند، ما هم در گوشهای خزیدیم و مثل بید میلرزیدیم، تا آنکه سواران برگشتند و عرض نمودند که آن عالم را در «چاه ویل» محبوس کردیم و موکّلین (کارگزاران) را نیز تنبیه نمودیم.
√√ کمکم آن بزرگوار تسکین یافت و من و هادی جلو رفتیم و سلام و تعظیم نمودیم، هادی تذکره را داد. آن حضرت امضای حضرت علیعلیه السلام را بوسید و آن را برگرداند. من از خوشحالی سر از پا نشناختم و خود را به قدمهای مبارکش انداختم و زمین را بوسیدم و اشک شوق و خوشحالی از چشمانم جاری شد.
🔹فرمود: بر شما چه طور گذشت؟ عرض کردم:
✨ الحمد للَّه علی کلّ حال؛
⇦ سپاس برای خدا در هر حال.
در همه عوالم امید ما به شما بوده و خواهد بود.
✨ أنتم السبیل الأعظم والصّراط الأقوم والوسیلة الکبری؛
⇦ شمایید بزرگراه [هدایت] و راه استوار [خدا] و بزرگترین واسطه [پروردگار].
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت 〖سی_و_دوم〗
◽ مجدّداً خود را به قدمهای ایشان انداختم و بوسه زدم و ایستادم.
فرمودند: اگرچه دستوری داده نشده است که از شماها در همه عوالم برزخی توسّط (واسطه شده) و شفاعت بکنیم، بلکه این مسافرت را باید به زاد و توشه خود طی نمایید، مگر در آخر کار و سفر جهنّم، الّا آنکه مددهای باطن ما با شما است و فتوّت من مقتضی است که امثال شما مساکین که بارها تشنه در راه زیارت برادرم بوده و رفتهاید و اقامه عزای او را داشتهاید، دستگیری (کمک) و نگاهداری نماییم.
⇦ در این میان میدیدم جوانی کمسن، در پهلوی حضرت ابوالفضل علیهالسلام نشسته و مثل خورشید میدرخشد، به گونهای که طاقت دیدار نورانیت او را نداشتیم و جلالت و بزرگواری بسیار از او تراوش مینمود و حضرت ابوالفضل علیهالسلام گاهی با تأدّب و فروتنی با او سخن میگفت، معلوم بود که در نظر بزرگوارش مهمّ است.
🔻از هادی درباره او پرسیدم، گفت: نمیدانم! ولی آن صاحب صوت خوش که سوره «هل أتی (انسان)» را تلاوت مینمود، گویا همین شخص باشد.
از دیگری که از ما مقدّم بود، پرسیدم.
💫 گفت: گویا علی اصغر حجّت کبرای حسینی است. دلیل بر این، آن خطّ سرخی است که مثل طوق در زیر گلوی انورش دیده میشود که آن مبارک را زینت دیگری داده.
🔺گفتم: خیلی سزاوار و حتم است رجعت ما برای انتقام، ای کاش که ما را رجعت دهند.
حضرت ابوالفضل علیه السلام ملتفت مسّاره (گفتگوی سرّی) ما شد و فرمود: إن شاء اللَّه به زودی خواهد شد.
✨ «وَأُخْری تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِیبٌ»؛
⇦ و [نعمت] دیگری که آن را دوست میدارید، [به شما عنایت فرماید]، یعنی همان یاری خداوند و پیروزی نزدیک.
➰ من یقین نمودم که آن جوان، علی بن الحسینعلیهما السلام است و در جلال و جمال او مبهوت بودم، به قدری مرا مجذوب نمود که نتوانستم نظر از او بردارم، و تند نظر نمودن به بزرگان، لعلّ (شاید) خلاف ادب باشد، وانگهی جلال و بزرگواری او، دور باش! و کور باش! مینمود، جلالش میراند و جمالش میخواند، در بین این دو محذور متضادّ واقع شده بودم و بدنم به شدّت میلرزید، به گونهای که نمیتوانستم از آن خودداری کنم.
🔹توجّه به من فرمود، گویا حال مرا دریافت، خلعتی فرستاد، به دوش من انداختند. من که این مرحمت را دیدم - که عشق و علاقه من را نسبت به خود توجّه نموده - لذا زمین را بوسیدم و قلبم از آن اضطراب تسکین یافت، که محبّت طرفینی است و بی درد سر شد.
🔸هادی گفت: بیا برویم به منزل خود استراحتی بنماییم، و یا اینکه در میان این باغات سیاحتی کنیم. تذکره که امضا شده، خلعت هم که گرفتی.
با خود گفتم: این بیچاره از سببی که طورِ او ورایِ طورِ عقل است، خبر ندارد و نمیداند که من چنان به این مجلس و اهل آن علاقهمند هستم که توانایی جدایی ندارم.
گفتم: هادی! در این مجلس، من زبان سخن ندارم، بپرس این خلعت را چرا به من داد؟ و حال آنکه من خود را قابل آن نمیدانم که نظری به من کند، تا چه رسد به این موهبت عُظمی هادی این عرض حال را به وکالت از من اظهار داشت.
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت 〖اخر〗
💠 حضرت ابوالفضل علیه السلام فرمودند: وقتی در منبر، پس از عنوان آیه «یا أَیُّهَا المُدَّثِّرُ، قُمْ فَأَنْذِرْ»؛ ای کشیده ردای شب بر سر، برخیز و بیم ده و بیان شأن نزول آن، آن را تطبیق نمود بر حال من در حالی که پدرم تنها در میدان کربلا، صدایِ «هل من ناصر» بلند نمود و من در میان خیمه گریان شدم، این تطبیق مرا خشنود نمود، بلکه پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله نیز خوشش آمد برای این تطبیق، آن را دادم، این ولو درخور او نیست، ولی درخور این عالم هست، چه آنچه در این عالم است از حسن و بها و زیبایی، رقیقه آن حقیقت و سایه آن شاخه گل است و از این جهت برزخ است و چنانچه به موطن اصلی و آن حقایق صرف رسید، به او چیزهایی خواهد رسید:
✨ ما لا عین رأت و لا أذن سمعت و ما خطر علی قلب بشر؛
⇦ نه چشمی آنها را دیده و نه گوشی شنیده و نه بر قلب بشری خطور کرده.
🌀 ناگهان برخاستند و بر اسبهای خود سوار شدند و اسبها پرواز نموده و از آن شهر بیرون رفته و به مقام شامخ خود رهسپار شدند. دست هادی را گرفتم و با حسرت تمام رو به منزل آمدیم و هر چه نظر کردیم آن نمایشی که اوّل داشتند دیگر نداشتند و آن دلبستگی به آنها از هم گسیخته گردید.
🔸گفتم: خوب است فردا حرکت کنیم. گفت: ممکن است تا ده روز در اینجا استراحت کنیم.
گفتم: ده دقیقه هم مشکل است! من هیچ راحتی ندارم، مگر اینکه به او برسم و یا نزدیک او باشم.
🔻گفت: چه پر طمعی تو! مگر ممکن است در این عالم تعدّی از حدود خود. اینجا دار دنیای جهالت آمیز نیست که حیف و میلی رخ دهد و میزان عدلش سر مویی خطا کند.
بلی! ایشان از تفضّلاتی که دارند، گاهی عطف توجّهی به دوستان کنند. امّا جریان یافتن هوسناکیهای بی ملاک، فحاشا و کلّا (هرگز و به هیچ وجه) آنها در اوج عزّت وتو در حضیض (پستی) تراب مذلّت.
✨ وما للتراب وربّ الأرباب؛
⇦ خاک پست کجا و پروردگار جهانیان کجا!
☑️ اگرچه لوعه (ترس و وحشت) دل فرو ننشست ولی چارهای جز سکوت نداشتم. چون شرح حال من به قیاسات منطقی قالب نمیخورد و هادی هم به غیر آن منطق منطقی نداشت، پس لب فرو بستم، تا خدا چه خواهد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت 43
صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن.
بعدزانوهایم رادرآغوش گرفتم وباخداحرف زدم.
خدایا، من می دانم اگربا آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن.
خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم می دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله راشروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت.
با آلارم گوشیام بیدار شدم و آماده شدم.
مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت:
–قراره عصری با خاله اینابریم بیرونا.
با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم:
– آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خواد بیاددانشگاه، دنبالم.
راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟
مادر با تعجب گفت:
–خودش خواست؟
ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد.
ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعتهایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون.
دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده.
سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد.
ولی خوب، الان دیگه نری بهتره.
چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم.
امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند.
با دیدن من بلند شد، نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم.
پاتند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت:
–سلام خوبید؟
نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه.
همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم.
جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد.
بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش.
وقتی سعیده دنبالم امد.سوگندو سارا هم بامن بودند، آنهاراهم تا ایستگاه مترو رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید:
–آقا خوش تیپ نبودچرا؟نیومده بود؟
ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت.
بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زدوگفت:
–راحیل داری اشتباه می کنی.
وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند.
خاله بر عکس مادرم چاق بودو قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم.
بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی توی خرج افتاد.
بعدهم خاله یک بسته ی کادوپیچ شده راروی میزگذاشت و گفت:
–راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله.
بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفیدبسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم:
– خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم.
خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت:
–فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت 44
روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود.
گوشی ام رابرداشتم تا حالش راازپدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر درذهنم ازاین کارمنعم کرد. مادر درست می گفت وَمن به حرفهایش اعتمادداشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهدبپوشاندراپرده برداری می کرد
وَآن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می کنی پرده راسرجایش بکشی وشتردیدی ندیدی.
البته بایداین راقبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و نجنگم.
با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام رابرطرف کردم. پدرش باهمان صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل تنگ است.
با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف می زدیم. سه روز از وقتی جواب سلام آرش را نداده بودم، گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش.
نیمه ی اسفند گذشته بودوهوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم شده بود و بوی بهار می آمد.
مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشدازسارا سراغش رابگیرم. ازترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند هربارکه می خواهم حرفی ازآرش بزنم پشیمان می شوم.
درهمین فکرها بودم که سارانگاه مرموزی به من انداخت و گفت:
–بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کلاس غیبت داشت شماها خبری ازش ندارید؟
از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم شد، شایدهم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
– ما باید از کجا بدونیم.
با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آوردو گفت:
– نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم.
شماره را گرفت و منتظر ماندباز این قلب من بود که تالاپ، تالاپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و بااو خوش و بش کند انوقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط می داد. نفس راحتی کشیدم.
ــ دسترس نیست.احتمالا خاموشه.
باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش.
سوگند لبخندی زدو گفت:
–وای توکه اینقدر شهیدشی، چرا خب بی خیال نمیشی، بله رو بگو، خلاص.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
–چطور؟
خنده ایی کردو گفت:
–استرست توحلقم. دیگه چیزی نمونده بودباچشمات زمین روسوراخ کنی.
ــ امیدوارم سارام متوجه...
ــ نه بابا، اون به خوبی من، تو رو نمیشناسه.
همین که داخل سالن شدیم، سارا هراسان به طرفمان امدو گفت:
– بچه ها آرش تصادف کرده.
یه آن احساس کردم دیوارها فروریخت ومن تنها روی آوارها ایستاده ام. مات فقط نگاهش کردم.
سوگند پرسید:
– چیزیش شده؟
ــ آره، موقع تصادف کمربندنبسته بوده، به سرش ضربه بدی خورده ،دو روز بیهوش بوده، ولی الان حالش بهتره، آوردنش توی بخش.
زبانم نچرخید چیزی بپرسم فقط نگاه می کردم. سارا با استرس پرسید:
–فردا بچه ها می خوان برن ملاقات، منم باهاشون میرم. شمام میایید؟
سوگند خیلی زود جواب منفی دادو من هنوز هم متحیر بودم.
سوگندپرسید:
–پس چرا تا حالا کسی حرفی نزده بود؟
ــ خب جز سعید کسی نمیدونسته، خود سعیدم امروز امده دانشگاه، بیمارستان بوده.
سوگند دستش را پشتم گذاشت و همانطور که به طرف کلاس هدایتم می کرد زیر گوشم گفت:
–تو برو کلاس بشین من برم یه آب میوه بگیرم زود میام، رنگت پریده.
فقط او می فهمیدچه حالی دارم وچه جنگی درشاه راه گلویم بابغض به پاکرده ام. دردلم صدبار خدارا شکر کردم که آرش حالش خوب شده.
به خانه که رسیدم آنقدر دمق بودم که مادر متوجه شد. برایم دم نوش گل گاو زبان درست کرد و با خرما به خوردم داد.
نمیدانم این سعیده از کجا بو کشید که فوری ظاهر شدو اصرار کرد که برویم یک دوری بزنیم.
اسرا به شوخی گفت:
– سعیده جان دوباره نری یکی دیگه رو بکشی کار بدی دست خواهر ماها، بیچاره تازه دو روزه بیکار شده ها. بزار منم باهاتون بیام حواسم بهتون باشه.
سعیده خندید.
– بد کردم، کلی تجربه بچه داری کسب کرد.
با این بهانه ها هم تو رو با خودمون نمی بریم.
ــ اصلا من بهتون افتخار نمیدم، کلی درس دارم.
همین که روی صندلی ماشین جاگرفتم، فوری پرسید:
–دوباره در مورد آرشه؟
با تعجب گفتم:
– چی؟
ــ همین قیافت دیگه، این دفعه چه جور دلبری کرده؟
سرم راپایین انداختم.
–تصادف کرده.
همه چیز را تعریف کردم.
ــ خب خدارو شکر که حالش خوب شده، این که ناراحتی نداره.
سکوت کردم. لبخندزد.
– خب برو ملاقاتش با دوستات تا مطمئن بشی.
ــ روم نمیشه، اونم پیش بچه های کلاس، می ترسم جلوشون چیزی بگه، همه م
توجه بشن. تازه کلا من برم ملاقاتش همه شاخ درمیارن. چون من از این کارا نمی کنم
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت 46
دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست.
چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد. سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که باهزارزحمت این قفل رابازکردمن بودم. سلام دادم و گلهارا روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دوتخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعدسلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کردو جواب سلامم را دادو تشکر کرد.
نگاهش را به گلها انداخت و گفت:
–چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون برام یه دنیا می ارزید.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
–قابلی نداره.
دستهایش را به هم گره زدو نگاهشان کرد.
– وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد، خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمی شنیدم.
نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم:
–وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم.
لبخندی زدو گفت:
–وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که امدید.
تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شمارو یه بار دیگه ببینم. بی محلی اون روزتون این بلا روسرم آورد.
از حرفهایش قلبم ضربان گرفت .نگاه سنگینش این ضربان را به تپش تبدیل کرد. اصلا دلم نمی خواست بینمون سکوت جولان دهد. چون حالم بدتر میشد، نگاهش کردم و گوش سکوت راپیچاندم.
–با بچه ها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار درستی نبود. با دختر خالم امدم، الانم دم در وایساده که اگه همراهتون امد خبرم کنه،
بعد آهی کشیدم و گفتم:
–دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه. از این که حالتون بهتره، خدارو شکر می کنم. یه کم بیشتر مواظب ...
حرفم را بریدو گفت:
–چرا اینقدردر مورد من سخت می گیرید؟کاش منم با دختر خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید.
از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم:
– با اجازتون من برم.
نگاهش رابه چشمهایم کوک کرد،
این چشم هاحرفها برای گفتن داشت. نمی دانم ازسنگینی حرفهای دوگوی سیاهش بودیاشرم، که احساس کردم یخ شده ام زیرآفتاب داغ وهرلحظه بیشترآب می شوم وچیزی از من باقی نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صدایش ایستادم.
– کاش خودت می آمدی نه با آرزوی من.
این بارنگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه نبودن. حال منم بهتر از او نبود.چشم هایم پر شد، برای سرریز نشدنش زیر لب گفتم:
–خدا حافظ و دور شدم.
کنار سعیده که رسیدم گفت:
–وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام.
ــ نه سعیده نیازی نیست.
اخم هایش را در هم کشیدو گفت:
–زشته بابا.
ــ پس من میرم پیش ماشین توام زود بیا.
تازه متوجه ی حال بدم شد.با غمی که در چشم هایش دوید گفت:
– راحیل با خودت اینجوری نکن.
کنار ماشین ایستادم، بلافاصله سعیده امد.
پرسیدم:
–چی شد پس؟
–حالش خیلی گرفته بود.
همین که پشت فرمان جای گرفت گفت:
–راحیل دلم براش کباب شد.
با نگرانی پرسیدم:
– چرا؟
ــ به تختش که نزدیک شدم دیدم گل تو رو گرفته دستش و زل زده بهش و اشک رو گونه هاشه.
دیگه جلوتر نرفتم و از همون جا برگشتم.
با گفتن این حرف اشکش از گونه اش سر خورد و روی دستش افتاد.
بعد سرش راروی فرمون گذاشت و هق زد.
🍁به_قلم_لیلا_فتحی_پور🍁
@ranggarang