eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
«روز کوروش» 🎬: مردخای با شتاب در خانه را باز کرد و همانطور در را میبست فریاد زد:استر...استر عزیزم کجایی؟! بیا جان عمو...بیا که آن روز منتظرش بودیم رسیده.. استر درحالیکه میدوید خود را به حیاط رسانید و گفت: چه شده عموجان؟! چرا اینگونه مرا صدا کردید؟ مردخای همانطور که به سمت اتاقِ خودش میرفت به دختر اشاره کرد که در پی او بیاید. قفل در را باز کرد و درچوبی با صدای ناله ای کوتاه باز شد، مردخای و استر داخل شدند و روی سکوی چوبی کنار میز نشستند، مردخای دست اِستر را در دست گرفت و گفت: همانطور که می دانی خشایار شاه در آخرین شب جشن در حال مدهوشی دستور داد تا ملکه وشتی را به دلیل تمرد از فرمانش بکشند و الان چند روز است که شاه به خود امده و پشیمان است از کاری کرده، او می گوید هر کجا را که مینگرم ملکه وشتی را میبینم و خیلی بی قرار است، گویا از در و دیوار و زمین و زمان ملکه اش را می خواهد. فعلا مقامات با کنیزکان زیبارو او را سرگرم کرده اند، اما به فرمانداران ولایات اطراف امر شده که زیباترین دختران ولایتشان را به دربار بفرستند تا شاید خشایار شاه دخترکی را بپسندد و مهرش به دلش افتد و ازیاد ملکه وشتی به در آید و ملکه ای دیگر بر تخت تکیه زند. استر که با هیجان کلمات عمو را انگار می بلعید، گفت: خوب الان منظورتان چیست؟! قرار است چه به شود؟! مردخای خیره به ترک های میز چوبی گفت: با یکی از فرماندهان سپاه صحبت کردم و مقداری پول هم به او داده ام تا او تو را به دربار ببرد و در بین دختران زیبارو که برای شاه می آورند جای دهد. من مطمئنم با این زیبایی که داری میتوانی بر جایگاه ملکه ایران زمین تکیه زنی، فقط باید ... استر با ذوقی دخترانه به میان حرف عمو پرید و گفت: فقط چی؟! اینکه گوش به فرمان شما باشم و اگر ملکه شدم.. مردخای دست روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس دختر، آرام تر، آنکه به جایش، هر وقت ملکه شدی باید خواسته ما بر خواسته همه ارجحیت داشته باشد، اما نکته ای که باید خیلی خیلی به ان توجه داشته باشی اولا اینکه به خود بقبولانی تو یهودی نیستی،به هیچ وجه نباید متوجه شوند تو به دین یهود هستی و ابدا متوجه نسبت من و تو نشوند فهمیدی؟! استر سرش را به نشانه بله تکان داد مردخای از جای بلند شد به طرف اهرم زیر ستاره روی دیوار رفت ، در اتاق مخفی را باز کرد، به سرعت داخل شد و برگشت و سپس جسمی کوچک و سیاه و آهنی را در دست ظریف و سفید استر نهاد و گفت: این ستاره کوچک آهنین را از خودت جدا نکن خصوصا زمانی که به خدمت شاه میروی، این ستاره طلسمی ست که مهر تو را به دل خشایار شاه می گذارد و او را در بند تو میکند ... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شراره برای چندمین بار شماره ترانه را گرفت و بالاخره بعد از کلی بوق خوردن صدای خسته اش در گوشی پیچید: ا..الو جانم شراره؟! شراره با عصبانیتی در صدایش گفت: سلام ترانه، چکار می کنی دختر؟! ببین چه مدت گذشته و هر هفته من تماس رو تماس که زودتر تمومش کن، آخه یه کار کوچولو واینهمه مدت؟! ترانه گارد گرفت و گفت: عه یعنی کشتن یه کسی از نظرتو واقعا کار کوچکی هست؟! شراره اوفی کرد و گفت: اگر پیگیر باشی چرا که نه؟ مگه خودکشی محمد شوهر منو ندیدی؟ روی یک هفته کلیدش زدم... ترانه قهقه ای زد و گفت: تو‌ موکل پر قدرت خودت را با موکل ریزه میزه من مقایسه کنی؟! بعدم مگه چی شده؟ موکل من که کار خودش را داره میکنه، مطمئن باش توی این مدت هزاران مشکل برای روح الله و زنش و خانواده اش پیش اومده که آخرش هم به نابودی فاطمه میرسه، چرا اینقدر عجله داری؟؛ شراره صدایش را بالا برد و گفت: چه ربطی داره؟! مهم پیگیری مطلب هست، احتمالا کوتاهی کردی، ترسوندن بچه های روح الله و مریضی های مختلف که به درد نمی خوره،باید کار ریشه ای باشه...وشوشه برام خبر آورده روح الله و فاطمه قراره فردا بیان طرف قم و دادخواست طلاق برای من تنظیم کنن.. ترانه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: پس من دیگه کاری نمی تونم بکنم، بهتره از موکل خودت کمک بگیری.. شراره آه کوتاهی کشید و گفت: خیلی خوب کاری نداری...خداحافظ شراره گوشی را قطع کرد،یعنی باید چکار میکرد؟! یعنی از موکل خودش کمک میگرفت؟! نه...نه امکان نداره، اگر روح الله میفهمید که سحر هست و بعد به نوعی دست به دامن کسی میشد و ردگیری میکرد، اونموقع به من میرسه...من تا امیدم ناامید نشه از موکل خودم کمک نخواهم گرفت. شراره روی صندلی پشت میز نشست و دستهایش روی میز قرار داد و در هم قفل کرد و ذهنش سخت درگیر شده بود، یکدفعه بشکنی زد و گفت: درسته خودشه روژینا میتونه کمکش کنه، روژینا دختری که توی سالن زیبایی همکارش بود، شراره مسؤل کراتین مو و روژینا مسؤل کاشت ناخن هست و ترانه به روژینا یاد داده بود که چگونه موکل شیطانی بگیره و اتفاقا این دختر زبر و زرنگ موفق شده بود، شراره سری تکان داد و گفت: کار کار روژینا هست و لاغیر و سپس گوشی را جلوی صورتش گرفت و اسم روژینا را لمس کرد.. با دومین بوق صدای شاد روژینا در گوشی پیچید: سلام عشقم خوبی؟! شیدا چطوره؟! چه خبرا.... و شراره پرده از نقشه ای که کشیده بود برداشت و روژینا قول کمک داد...کمکی همه جانبه تا رسیدن به هدف نهایی.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: روح الله ساعت ها فکر کرد و تنها راه نجات از دست حمله شیطانک ها را کشتن ملک اصلی آنها که همان ملکه عینه بود، می دانست. پس قاضی الجن را احضار کرد، شکایتش را از دست اذیت و آزارهای ملکه عینه ابراز کرد و حکم جهاد با ملکه عینه را از قاضی الجن گرفت. سپس به لشکری بزرگ از اجنه علوی امر کرد تا به جنگ با ملکه عینه بروند. دقایق و ثانیه ها به کندی می گذشت، روح الله روی سجاده نشسته بود و مدام ذکر و قران به لب داشت و گوشش به زنگ بود. بالاخره بعد از گذشت ساعتی، همان پیرمرد نورانی به خدمت روح الله رسید و مژدهٔ نابودی ملکه عینه را به او داد. روح الله همانطور که تسبیح به دست داشت، دستانش را بالا برد و خدا را شکر کرد و سر به سجده نهاد، اما همچنان حضور و عطر پیرمرد را حس می کرد. پس از دقایقی سر از سجده بلند کرد و رو به روحانیت علوی گفت: من واقعا از شما ممنونم، آیا در این جنگ تلفاتی هم دادیم؟! پیرمرد آه کوتاهی کشید و گفت: نزدیک به یک میلیون اجنه علوی کشته شدند اما در مقابل ملکه عینه و صدها میلیون اجنه شیطانی که همه خدمتگزار ملکه عینه بودند نابود شدند. بغضی سنگین به گلوی روح الله نشست و برای روحانیت های علوی که در این جنگ کشته شده بودند باران چشمانش شروع به باریدن کرد، هر چه گریه می کرد سبک نمی شد و آنقدر گریست که متوجه نشد کی خوابش برد... صدای روح بخش اذان در فضا پیچید و روح الله همزمان با صدای اذان از خواب بلند شد، از جا برخواست و خودش را روی سجاده دید، باز به یاد ساعاتی قبل افتاد، چقدر سخت و نفس گیر بود، برای گرفتن وضو به سمت سرویس ها رفت.. نماز صبح را خواند و مشغول تعقیبات نماز بود که متوجه شد گوشی اش زنگ می خورد، سجاده را بهم آورد و به سمت میز عسلی کنار مبل رفت، نگاهی به صفحه گوشی انداخت، باورش نمی شد ، یکی از اساتیدی بود که در علوم غریبه او را راهنمایی می کرد. روح الله با تعجب تماس را وصل کرد، اخر این وقت صبح سابقه نداشت.. روح الله با صدای گرفته گفت: سلام استاد، صبح به خیر... استاد که با صدایی سرشار از هیجان گفت: سلام، ان شاالله حالت خوب باشه، ببخشید این موقع صبح مزاحم شدم، اما خبر مسرت بخشی بود که حیفم اومد بهت نگم روح الله لبخند کمرنگی زد و گفت: نفرمایید استاد، شما مراحمید، اتفاقی افتاده؟! استاد با لحنی ملکوتی گفت: بله اتفاق افتاده اونم چه اتفاقی...دیشب به من خبر رسید که در آسمان ها بین روحانیت های علوی جشنی بزرگ برپا بود، انگار جنگی بین اجنه در گرفته و یکی از دختران ابلیس که سهم بزرگی در گمراهی انسان ها داشته و تقریبا میشه گفت یکی از بزرگترین ابلیس های جادوگری بوده که اغلب جادوگران برای سحر و طلسم به او متوسل میشدند به درک واصل شده، این ابلیس نامش ملکه عینه بوده، الان باید بگم دست خیلی از ساحرانی که موکلشون این ابلیس بوده از سحر و جادو کوتاه شده و .... روح الله دیگه حرفهای استادش را نمی شنید و دوباره گریه اش شروع شد و این اشک ها، هم اشک شوق بود و هم دلتنگی... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
اعترافات یک زن از جهاد نکاح نفس عمیقی کشید و گفت: آره توی اون دوران یه سر داشتم و هزار سودا ... یادمه خیلی تلاش میکردم ایمانم رو قوی کنم خیلی اهل دعا و نماز و نافله بودم دوستان گروهمون هم همینطور بودند و این باعث تقویت این نوع رفتارها در ما می شد.... توی همون دوران یکی از دوستانم خیلی دوست داشت به خاطر ثواب زیادی که احترام و محبت به والدین در اسلام گفته شده پای مادرش رو ببوسه ولی بخاطر جو خونشون اصلا نمیشد این کار رو بکنه! اینقد روی خودش کار کرد تا بالاخره در همون ایام نوجوانی تونست این توفیق نصیبش بشه و خیلی خوشحال بود از اینکه تونسته بود با نفسش مبارزه کنه و به هدفش برسه.... در واقع تقدس نگاه تیممون خیلی وقتها به تقویت چنین موارد خوبی کمک میکرد... ولی در همون ایام که ما مشغول کسب ثواب بودیم بخاطر رشد یک بعدیمون اتفاقاتی داشت می افتاد که بعدها متوجه ضرر و زیان بزرگش شدیم... خوب یادمه گاهی که با مدرسه اردو می رفتیم هر کدوم از بچه هامون تلاش میکردن یه باری از دوش کسی بردارند مثل کسانی که در مسابقه دو میدانی چنان می دون که ثانیه ها رو هم از دست ندن همچین حسی داشتن... فرزانه دیگه طاقت نیاورد پرسید خوب این کارها که خیلی خوبن ! پس چرا آخرش شدین این؟! من یه نگاه به فرزانه کردم و با چشم و ابروهام بهش فهموندم که این چه سوالیه توی این موقعیت!!! ولی فرزانه بدون توجه به حرکات من منتظر جواب خانم مائده موند..‌.. خانم مائده سرش رو انداخت پایین و در حالی که بغض گلویش رو گرفته بود گفت: چون خودم رو درست نشناختم... دین رو درست نشناختم.... تکلیف رو درست نشناختم... جهاد رو درست نشناختم... اشک‌هاش سر خوردن روی گونه هاش... سرش رو بلند کرد و با دست اشک‌ها رو پاک کرد و ادامه داد خودمون هم فکر میکردیم این کارهای خوب از ما چه دسته گل‌هایی می سازه!! ولی نمی دونستیم برای دسته گل شدن هم آب لازم هست هم خاک هم نور.... فرزانه که از اشک ریختن خانم مائده کمی احساس خجالت بهش دست داد! خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد... من گفتم : از کی متوجه درک اشتباهتون از دین شدید؟؟؟ خانم مائده در حالی که آه عمیقی کشید نگاهش خیره به قاب عکس روی دیوار موند و سکوت کرد... فرزانه که انگار منتظر بود مچ خانم مائده رو بگیره، با یک هیجانی سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و دوباره سوال من رو تکرار کرد! خانم مائده نگاهش رو از قاب عکس برداشت و ... ادامه دارد... @ranggarang