اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_بیست_ویکم
گفت: به اونجا هم می رسیم هنوز زوده ...
فرزانه که منتظر جواب مد نظر خودش بود با این حرف خانم مائده دوباره خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد.
من گفتم: خوب داشتید می گفتید ادامه بدید...
خانم مائده گفت: توی اون تایم زمانی که ما می گذروندیم روزگار بر وفق مراد ما بود.
شبهای چهارشنبه دعای توسل ...
شبهای جمعه دعای کمیل ...
صبح های جمعه دعای ندبه...
قرار همیشگیمون بود.
ما یک تنه داشتیم مثلا روی معنویاتمون کار میکردیم ولی این دقیقا شبیه ماشینی بود که بنزین نداشت و ما مدام هولش میدادیم که بره جلو !
البته بی تأثیر هم نبود چند قدمی حرکت میکرد ولی خوب تا وقتی ماشینی بنزین نداشته باشه مگه چقدر آدم توان داره هولش بده! اون موقع معلوم نبود ولی حساس ترین جای زندگیم خودش رو نشون داد...
حرفهای خانم مائده من رو یاد تحلیل هامون با فرزانه انداخت...
اینکه یک خشک مقدس فقط دنبال سجاده و تسبیح...
اینکه یه خشک مغز با پیشونی پینه بسته مخلصترین بنده خدا رو می کشه...
داشتم فکر میکردم دین ما ابعاد مختلف زندگیمون رو در بر میگیره چرا یه عده از اینور میفتن یه عده از اونور؟! که گاهی هم این نوع افتادن خیلی خطرناک میشه حالا یا برای خودشون یا برای جامعه...
با حرف زدن دوباره فرزانه رشته ی افکارم پاره شد...
فرزانه گفت: دوستانتون هم همینطور بودن! بعد با کنایه یه دستی زد و گفت: یعنی هیچ کس نبود یه لیتر بنزین بریزه تو این ماشین!
خانم مائده لبخند تلخی نشست رو صورتش و گفت: دوستان هر کسی هم تم و هم گرایش همون فردن ...
معمولا آدما دوستانی رو انتخاب میکنن که با روحیات و شخصیت خودشون سازگاری داره ، خوب منم از این قضیه مستثنی نبودم ...
توی دوره ی نوجوانی و جوانی که اوج شور و هیجان انسان هست وقتی در قالب یه گروه یا تیم میشه با افکار و رفتار همون گروه انس میگیره و تفکراتش نقش می بنده...
فرزانه مجال نداد حرفش تموم بشه دوباره با طعنه گفت: البته اگر تفکری باشه!
خانم مائده سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت بله کاملا درست می گید اگر تفکری باشه و به فکر فرو رفت و ساکت شد...
روی برگه برای فرزانه نوشتم میشه لطفاً اینقد نطق نکنی! هر دو دقیقه یه چیزی میگی طرف دیگه نمی تونه حرف بزنه! اینجوری ادامه بدی تا فردا باید مصاحبه بگیریم...
فرزانه تا نوشته رو خوند با یه دستش زد روی لبش و دست دیگه اش رو گذاشت رو چشمش ...
یعنی یه جوری تابلو کرد که خانم مائده هم فهمید من چی براش نوشتم...
#سیده_زهرا_بهادر
@ranggarang