eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
8 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد ازچنددقیقه بلند شدو کنارم ایستاد و گفت: – کمک نمی خوای؟ لبخندی زدم و گفتم: –نه، ممنون. آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت و گفت: –من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت وگفت: – از وقتی همه رفتند، یه سوالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده. سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت. –میشه بریم توی اتاق بپرسم. – چند لحظه صبر کنید. جعبه ی های دستمال کاغذی را برداشتم ورفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم: – مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده. مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت: – تو برو پیش نامزدت تنها نباشه. ازشنیدن کلمه ی نامزد یک لحظه ماتم بردوناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم. " حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست! آدم هایی که با آن ها روبه رو می شوی آیینه ای هستند برای تو…." مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد. –کجا رفتی؟ من واسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا درحال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم: –ممنون اسری جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، انشاالله جبران کنم. خندیدو گفت: – فقط دعا کن کنکور قبول بشم. اسرا هفته ی پیش کنکور داده بودو فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا. دستهایم را بردم بالا و گفتم: – ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست. اسرا با لبخند نگاهم کردو گفت: –خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم. انشااللهی گفتم و از آشپزخانه بیرون امدم. آرش از کتابخانه ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش می‌کرد. میز تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم. کنارش ایستادم. – بریم حرفتون رو بزنید؟ کتاب را بست و سر جایش گذاشت. وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم: – اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره. در را بست و گفت: – می خوای باهم مرتب کنیم؟ اشاره کردم به تخت و گفتم: –شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید. نگاهی به چادرم انداخت و گفت: – الان واسه چی چادر سرکردی و حجاب داری؟ از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد: – نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم. با خجالت گفتم: – نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم. آنقدرگرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کردو آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت. دستهایش رو روی سینه اش گره کردو گفت: –چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟ ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم: –میشه خودم این کار رو بکنم؟ نگاهش روی دستم ماندو گفت: –چرا اینقدر دستهات سرده؟ بی تفاوت به سوالش گفتم: – میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟ چشم هایش را بست و من گفتم: –نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه. وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد. کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستادو دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت: – چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟ تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید. از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت: –چقدر موهات بلنده...بعد کنار بینیش بردوچشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشیدو گفت: –حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم. کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم: –میشه بشینیم. خندیدو گفت: – آره، منم احتیاج دارم که بشینم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌🍁 @ranggarang