#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_151
مادرش در را برایمان باز کرد. سلام کردیم.
آرش دست مادرش را بوسید و به شوخی گفت:
–مامان جان برای چند روز از اتاقت خداحافظی کن، اشغال گرها امدند.
مادرش بی توجه به حرف آرش گفت:
–چقدر دیر امدی، یه کم خرید دارم زودتر برو انجامشون بده.
آرش دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
–رو چششمم ننه...
مادرش چهره اش را مشمئز کردو گفت:
–ننه خودتی...
آرش همانجور که میخندید و ساکم را به طرف اتاق مادرش میبرد گفت:
– الان میرم هر چی خواستی می گیرم. بعد با سر به من اشاره کرد که دنبالش بروم. مژگان از اتاق آرش بیرون امد و بادیدن آرش لبخندی بر لبش نشست و گفت:
–چطوری آرش؟
من با دیدن لباسی که پوشیده بود یکه خوردم، یک تاپ و شلوار، تنش بود.
آرش آرام جواب سلامش را داد و داخل اتاق شد.
سعی کردم لبخند بزنم و به روی خودم نیاورم.
وارد اتاق شدم و به آرش گفتم:
–می خواهی بری خرید منم باهات میام.
همانجور که مات زده گوشیاش را نگاه میکرد گفت:
ــ میشه تنها برم؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ــ چرا؟
ــ آخه یه کاری دارم باید انجامش بدم، نمیشه توام بیای...
با این که حرفهایش برایم گنگ بود ولی چیزی نگفتم.
بعد از این که آرش از اتاق بیرون رفت، صدای ذوق و شوق مژگان میآمد که به آرش می گفت:
ــ یه کم از این کارها به برادرتم یاد بده، خدا شانس بده این همه گل...حالا چرا پرتش کرده اینجا؟
سکوت شد و چند لحظه بعد صدای در ورودی امد، فهمیدم که آرش رفت.
یادم افتاد که گلها را داخل گلدان نگذاشتهام.
تا خواستم از اتاق بیرون بروم صدای پیامک گوشیام بلند شد. برگشتم.
پیام را باز کردم یک فرد ناشناس عکسی برایم فرستاده بود. خواستم حذفش کنم که دیدم پیام داد.
ــ عکس رو باز کن تا نامزدت رو بهتر بشناسی.
با خواندن پیام انگار استرس را در تمام وجودم تزریق کردند. با دست های لرزان عکس را دانلود کردم.
خدای من باورم نمیشد، آرش بود، کنار یک دختر... انگار در یک رستوران بودند. آرش روی صندلی دست به سینه نشسته بود. آن دختر هم پشت صندلی ایستاده بود و سرش را کمی خم کرده بود و کنار سر آرش نگه داشته بود.
آرش لبخند کم جانی بر لب داشت، ولی دخترک می خندید. موهای های لایت و آرایشی که کرده بود باعث شده بودخنده اش هم خاص باشد.
پروفایلش را چک کردم همین دختر داخل عکس بود. عکسش با یک تاپ و آرایش غلیظ روی پروفایلش بود.
با دست های لرزانم صفحه ی گوشیام را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.
فکر های جور واجور با بی رحمی تمام به ذهنم هجوم آورده بودند. ولی باید آنها مبارزه می کردم. چشم هایم را بستم و شروع کردم به نفسهای آرام و عمیق کشیدن. بارها و بارها این کار را تکرار کردم تا این که آرام شدم. دیگر دستهایم نمی لرزید. با صدای در، چشم هایم را باز کردم.
مژگان بود، با لبخند پهنی گفت:
ــ اجازه هست من چندتا از این گلهارو بزارم توی اتاقم؟ من عاشق گل مریمم.
نمی دانم در صورتم چه دید که جلو آمد و دستم را گرفت و گفت:
ــ حالت خوبه؟
بلند شدم نشستم و گفتم:
ــ خوبم، ممنون.
ــ دستهات چرا اینقدر سرده؟ نکنه فشارت افتاده؟ بدون این که منتظر جواب من باشد، ادامه داد:
ــ از بس که هیچی نمی خوری که هیکلت خراب نشه، حالا که دیگه خرت از پل گذشته، بخور دیگه.
فقط سردنگاهش کردم. واقعا نمیفهمیدم چه میگوید. اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم.
بلند شدو گفت:
ــ می خواهی چیزی برات بیارم؟
ــ نه کمی بخوابم خوب میشم.
او رفت و من دوباره دراز کشیدم و باز فکرهای مزاحم. چرا آرش نخواست همراهش بروم؟ چه کار داشت که گفت باید تنها باشم؟
"باید فکر کنم" کسی که این عکس را فرستاده حتما خواسته به آرش ضربه بزند یا بین ما اختلاف بیندازد. وگرنه دلش که برای من نسوخته. پس بهترین کار این است که فعلا به روی آرش نیاورم.
گوشی را برداشتم و فرد ناشناس را مسدودش کردم.
اصلا از کجا معلوم این عکس مال الانه؟
باید خودم را مشغول کنم. به آشپز خانه رفتم تا به مادرشوهرم کمک کنم.
گلها درون گلدان روی کانتر بودند. با دیدنشان یاد آن عکس افتادم. یعنی برای او هم گل می خرید؟ ولی زود فکرم را پس زدم ورو به مادر شوهرم گفتم:
ــ دستتون درد نکنه، گلها رو گذاشتید توی گلدون.
همانجور که برنج پاک می کرد گفت:
–من نذاشتم، مژگان گذاشته.
مژگان روی کاناپه نشسته بودو در حال میوه خوردن بود.
ــ دیدم تو اونقدر بی ذوقی انداختیشون اینجا، گفتم حیفه خراب میشن. چند تا شونم بردم تو اتاقم.
به گفتن یک ممنون بی حال اکتفا کردم. چاقویی برداشتم و شروع به سالاد درست کردن کردم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang