♨️سه خصلتی که مومن را در سایه رحمت الهی قرار میدهد...
امام سجاد علیه السلام میفرمایند:
سه خصلت در هر یک از مؤمنین باشد در پناه خداوند خواهد بود و روز قیامت در سایه رحمت عرش الهی است و از سختیها و شدائد صحرای محشر در امان است:
🌸اوّل آن که در کارگشایی و کمک به نیازمندان و درخواستکنندگان دریغ نکند.
🌸دوّم آن که قبل از هر نوع حرکتی بیاندیشد که کاری را که می خواهد انجام دهد یا هر سخنی را که می خواهد بگوید آیا رضایت و خوشنودی خداوند در آن است یا مورد غضب اوست.
🌸 سوّم قبل از عیب جویی و بازگویی عیب دیگران، سعی کند عیبهای خود را برطرف کند.
📚«بحارالأنوار، ج 75، ص141، ح3»
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
@ranggarang
💠#داستان
👈کور واقعی
✍️درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت: شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.
خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.
پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.
این را بگفت و روانه شد. خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.
از او بخواه که دارد
و میخواهد که از او بخواهی...
از او مخواه که ندارد
و می ترسد که از او بخواهی...!
#خواندنی
@ranggarang
💠#داستان
روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ افلاطون آمد و نشست و از هر جایی سخن میگفت.
در میان سخن گفت: امروز فلان مرد از تو بسیار خوب میگفت، که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است.
افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.
آن مرد گفت: ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟
افلاطون پاسخ داد: ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید.
ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟
ندانم کدام کار جاهلانه کردهام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است.
#خواندنی
@ranggarang
استاد حفظ قرآن سرکلاس آمد.
برای ایجاد شور و نشاط در کلاس از شاگرد اولی سوال کرد
اسمت چیه ؟
گفت : یوسف.
استادگفت : سوره یوسف روبرام بخوان.
خوند
به بعدی گفت : اسم تو چیه ؟
گفت : یونس. . . . سوره یونس رو برام بخوان.
اونم خوند
به سومی گفت : اسم تو چیه
شاگرده گفت : عمران ولی توی خونه کوثرصدام میزنن😂
#خندیدنی
@ranggarang
گلابی کیست؟ 🤔🍐
گلابی آدمی است که سه ساعت با او درد دل می کنی 🗣
بعد می گه:
چی بگم والا بازم خودت بهتر میدونی!!!😂😂😂
#خندیدنی
@ranggarang
ای دل اگر عاشقی_۲۰۲۳_۰۹_۲۶_۱۰_۱۹_۵۵_۲۹۷.mp3
3.71M
#علیرضاافتخارے
اِ؎دلاگرعاشقۍ...
@ranggarang
#کوروش
«روز کوروش»
#قسمت_نوزدهم 🎬:
آخرین شب جشن های دربار، شبی غم انگیز به صبحی غم انگیزتر پیوند خورد، خبر گوش به گوش و دهان به دهان چرخید و به گوش رکسانا رسید، رکسانا جامه به تن کرد و با سرعت از اقامتگاهش بیرون آمد، دستور داد کالسکه را بیاورند تا او را به قصر برساند.
پادشاه در خواب بود که صدای همهمه ای از بیرون خوابگاهش او را از خواب پراند، پادشاه همانطور که با دست اطراف را می پایید گفت: ملکه وشتی...ملکه ببین بیرون چه خبر است؟
و چون جوابی نشنید رویش را به سمت جایگاه ملکه کرد و دید که ملکه در کنارش نیست
از جا برخواست و روی تخت نشست، انگار فراموش کرده بود که شب گذشته چه پیش آمد کرده و چه دستوراتی داده، با صدای بلند و خوابالود صدا زد: آهای نگهبان، بیرون در چه خبر است؟!
در باز شد، نگهبان سرش را داخل اورد و گفت: بانو رکسانا اجازه ورود می خواهد، هر چه می گویم پادشاه...
خشایار شاه به میان حرف نگهبان پرید و گفت: بگو داخل شود...
رکسانا با قدی خمیده و چهره ای که انگار از روزهای قبل شکسته تر شده بود وارد خوابگاه شاهی شد
پادشاه نگاهی به او انداخت و گفت:
چه شده این موقع صبح عزم دیدار ما کردید بانو...
رکسانا با بغضی در گلو گفت: قربانت شوم، عذرخواهم بسیار، شما خود می دانید تا این سن هیچ خواسته ای از دربار نداشتم و امروز تمام خدمات گذشته را که به کوروش و فرزندانش کردم و دایه بودم برای تمام شاهزادگان را به خواسته ای کوچک به شما میبخشم
خشایار شاه از جا بلند شد و همانطور که پیش میرفت گفت: خاطر شما برای ما عزیز است
بدون انکه خدماتتان را به یاد آورید خواسته تان را بگویید که بر چشم می نهیم
رکسانا بغض گلویش را فرو داد و گفت: از ملکه وشتی و گستاخی اش در گذرید ... او را از سیاهچال نجات دهید
خشایار شاه که اصلا به یاد نمی اورد گستاخی ملکه چه بود با تعجب گفت: از گستاخی ملکه درگذرم؟! از سیاه چال نجاتش دهم؟! مگر ملکه ما در سیاه چال است؟
رکسانا که متوجه شد، حال پادشاه، زمان فرمانِ حکم دست خودش نبوده گفت: آری، تو را به خدای یکتا قسم می دهم هم اینک فرمان دهید تا الساعه ملکه را اینجا بیاورند تا خود ملکه ابراز پشیمانی نماید..
خشایار شاه فریاد برآورد: نگهبان! فورا به سیاهچال بروید و ملکه ما را با خود آورید..
نگهبان چشمی گفت و به سرعت از پله ها پایین رفت.
رکسانا نفس راحتی کشید و گفت: من نمی دانستم چه پیش امد کرده، سپیده دم، نزدیکان ملکه به اقامتگاهم امدند و مرا در جریان گذاشتند و چون میدانستند پادشاه به من لطف دارد از من خواستند پا درمیانی کنم و البته ملکه وشتی چونان دختر خودم است و اگر آنها هم نمی خواستند من برای نجاتش، میامدم
خشایار شاه که خیره به طرح قالی زیر پایش بود ارام زمزمه کرد: من اصلا به خاطر نمی اورم چه شده؟! بگو برای چه من این دستور را دادم و ملکه زیبایم را به سیاهچال انداختم؟!
رکسانا گلویی صاف کرد و میخواست شرح ماوقع را بگوید که نگهبان نفس زنان در اتاق را زد.
و انقدر مستاصل بود که بی اجازه پادشاه داخل شد و با لکنت گفت: ق...ق...قربان می گویند همان شب گذشته ملکه....
خشایار شاه از جا بلند شد و با فریادی سهمگین گفت: ملکه چه؟!
زودتر حرف بزن که جان به لبمان کردی
سرباز سرش را پایین انداخت و آرام گفت: سر از تن ملکه جدا کردند..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@ranggarang