eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
7هزار ویدیو
10 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⇦ عبد الله بن علی (ع) «عبدالله بن على بن ابى طالب» از شهداى کربلا است. وى فرزند امیرالمومنین (علیه السلام) و «ام‌البنین» بود و از این رو برادر حضرت عباس به شمار می آمد. عبدالله بن على هنگام شهادت ۲۵ سال داشت. قاتل او هانى بن ثبیت حضرمى بود. نام گرامى این شهید در زیارت ناحیه مقدسه و زیارت رجبیه آمده است. ● تنقيح المقال، مامقانى، ج۲، ص۱۹۹ @ranggarang
⇦ خودسازی از جمله فضایل اخلاقی امام حسین علیه‌السّلام، روح پاک و معنویت آن حضرت بود. ایشان لحظه‌ای از یاد خدا غافل نمی‌شد و بخش اعظم اوقاتش را به عبادت پروردگار و ذکر دعا و قرائت قرآن می‌گذرانید؛ چنان که فرزند عزیزش، حضرت امام سجاد علیه‌السّلام در این باره ... ●جلاء العیون شبر، ج۲، ص۲۸. ○سفینة البحار، ج۱، ص۲۵۸ (۲ جلدی). @ranggarang
🔳 از عاشورا تا ظهور قسمت بیستم *🔴بوی کدام پیراهن ؟!* ✍️نقل شده بعد از بازگشت حضرت یوسف به کنعان، حضرت یعقوب با اصرار از او خواست که واقعه را تعریف کند، یوسف نیز داستان را تعریف کرد تا به جایی رسید که “برادران لباسش را کندند و او را در چاه انداختند” در این هنگام حضرت یعقوب از هوش رفت!! (برگرفته از فرات تا فرات، ج۱، ص۲۸) شکی نیست که جریان حضرت یوسف و امام حسین با هم قابل مقایسه نیستند اما حضرت یعقوب در اوج قدرتِ روحی نتوانست آن بَلای یوسف را تحمل کند! به راستی کدام یک از ما به جهت مصائب امام حسین از هوش رفته ایم؟! واقعه ی عاشورا بلایی بود که امام حسین آن را به جهت هدایت ما تحمل کرد؛ اگر کسی عظمت عاشورا را درک کند قطعا متوجه خواهد شد که جریان ابلیس – در آن روز – شکست خورده و ماندگاری نخواهد داشت، پس ایمان به پایان این حرکت می آورد. اینجاست که بلای امام حسین با بلای حضرت مهدی پیوند می خورد؛ غیبت را ابتلای عظیم امام زمانِ می داند – که ایشان را از به تحقق رساندن وعده های خدا و گرفتن انتقام از قاتلین جد بزرگوارشان مانع شده!! – لذا آرزو و خواسته اش چنین می شود.. ادامه دارد.. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنوید و لذت ببرید.....قبل دیدن و شنیدن یک نفس عمیق بکشید و بگویید....خدایا شکرت الحمدلله رب العالمین فقط چهار دقیقه از عمرت وقت بده اینو با تأمل گوش کن 🌹 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایلان ماسک ثروتمندترین مرد جهان، پس از به دنیا آمدن فرزند یازدهمش گفت- فقط افراد باهوش فرزندان زیادی دارند و یک مغز عقب‌ مانده جهان سومی است که پذیرفته سگ را بجای فرزند تیمار کند!!! ‌ @ranggarang
🌸🍃🌸🍃 فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود. فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد . کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده ! بهلول آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . بهلول کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت : بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده بشمار و تحویل بگیر. کباب فروش گفت : این چه پول دادن است؟ بهلول گفت : کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد! @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن کلیدراداخل قفل انداختم و وارد شدم. همین که پایم راداخل حیاط گذاشتم. صدای گریه ی ریحانه را شنیدم. حیاط خانه ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود. از در پارکینک به اندازه ی یک ماشین جا داشت و از در ورودی هم تقریبا از پشت در تا نزدیک سه تا پله ایی که حیاط را از ساختمان جدا می کرد پر از گل و گیاه بود. بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود. ساختمان کلا دو طبقه بود. طبقه ی بالا خواهر ناتنی آقای معصومی و طبقه پایین هم خودشان زندگی می کردند. زنگ آپارتمان را زدم. آقای معصومی دررا باز کرد در حالی که بچه بغلش بود و روی ویلچر به سختی ریحانه را بغلش نگه داشته بود، سلام کرد. جواب دادم و سریع بچه راازبغلش گرفتم. ــ دارو گرفتید؟ ــ بله الان بهش میدم. دستم را روی پیشانیه ریحانه گذاشتم کمی داغ بود. ریحانه، بچه ی زیباو بامزه ایی بود. وقتی بغلش کردم آرام تر شد. سرش راروی شانه ام گذاشت. موهای خرمایی و لختش روی چادرم پخش شد. بدونه اینکه چادرم را عوض کنم. استامینیفونش را دادم. شیشه شیرش را هم دردهانش گذاشتم وروی تخت صورتی وقشنگش خواباندم. کم‌کم آرام شد و خوابش برد. آپارتمان آقای معصومی قشنگ بود. سالن نسبتا بزرگی داشت با کف پوش سرامیک، فرش های کرم قهوه ایی که با پرده سالن ست بود. دوتا اتاق خواب داشت که یکی مال ریحانه بود. اتاق زیبا و کاملا دخترانه، خدا بیامرز مادرش چقدر با سلیقه براش وسایلش را خریده بود. چیزی به غروب نمانده بود. گرمم شده بود چادر و سویشرتم رت درآوردم و چادر رنگی خودم را از کمد بیرون آوردم و سرم کردم. از اتاق بیرون امدم. بادیدن آقای معصومی تعجب کردم چون او به خاطر راحتی من، زیاد ازاتاقش بیرون نمی آمد. پایین بودن سرش باعث شد عمیق نگاهش کنم. آقای معصومی سی و پنج سالش بود. پوست روشن و چشمای عسلی‌اش با ته ریش همیشگی‌اش به اوجذابیت خاصی می داد. متین و موقر و سربه زیری‌اش، باعث میشدمن درخانه اش راحت باشم. سرش رابالا آوردو به دیوار پشت سرم خیره شدو گفت: – می خواستم باهاتون صحبت کنم. رو ی یکی از صندلیهای میز ناهار خوری که با مبل های کرم قهوه ایی ست بود، نشستم و گفتم: –بفرمایید. دستی به ته ریشش کشیدوبالحن مهربانی گفت: –تو این مدت خیلی زحمت افتادید. فداکاری بزرگی کردید. خواستم بگویم ریحانه دیگه بزرگ شده، دیگه خودم می تونم با کمک خواهرم ازش نگهداری کنم، نمی خوام بیشتر از این اذیت بشید. از یک سالی که قرارمون بود بیشتر هم موندید، وقتتون خیلی وقته تموم شده. ولی شما اونقدر بزرگوارید که حرفی نزدید. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 @ranggarang