🔥بزرگترین جاسوس اسرائیل که در بدنه حزب الله نفوذ کرده بود، که بود؟
⛔️ محمد شوربه رئیس گارد حفاظت از #سید_حسن_نصرالله و فرمانده واحد ۹۱۰ حزبالله، به اتهام جاسوسی برای اسرائیل دستگیر شده....
این بیشرف جای سید حسن رو لو داد...
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئویی که در رسانههای عربی پس از سخنرانی رهبر انقلاب دست به دست میشود.
#لبیکیاخامنهای❤️🔥🇮🇷
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥در تاریخ بنویسید جیگردارترین رهبر دنیا سید علی خامنهای است
@ranggarang
❤️🦋 عکسی پر معنا
از مادر دو شهید
در مصلی نماز جمعه تهران.
با تخت بیماریاش بههمراه نوههایش از مشهد آمده بود برای عرض تسلیت به آقاجانمان
❤️🇮🇷 ملت بزرگ ایران، زبان و کلام در برابر ایمان، عظمت و اقتدارتان قاصر است.
#جمعه_نصر
#نماز_جمعه
#رهبری
@ranggarang
❌️تو روزایی که شما تو سوراخموش قایم شدید، رهبر ومسئولین عالیرتبه و مردم ما تو شرایط جنگی اجتماع برگزار کردن، وزیرخارجهمون هم وسط میدون جنگ فرود اومد
اقتدار و امنیت اینشکلیه صگیون گرامی:))
@ranggarang
نمازجمعه امروز به خاطر گرما هوا، یکی از طلبهها عمامهاش را باز کرد تا سایهبان تعدادی از نمازگزاران باشه
@ranggarang
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی می فرمود :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری...!!
تفاوت ظریفی است!
اگر بیقراری؛
اگر دلتنگی؛
اگر دلگیری؛
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد...
#خواندنی
@ranggarang
مردی به سرعت و چهارنعل با اسبش می تاخت.
اینطور به نظر می رسید که به جای بسیار مهمی میرفت.
مردی که کنار جاده ایستاده بود , فریاد زد : کجا می روی ؟
مرد اسب سوار جواب داد : نمی دانم از اسب بپرس !
این داستان زندگی خیلی از مردم است .
آنها سوار بر عادتها و باورهای غلطشان می تازند ، بدون اینکه بدانند به کجا می روند .
#خواندنی
@ranggarang
💠#داستان بسیار زیبا
👈طمع
كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد.
تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد.
اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.
اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایههایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد.
اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت:
«خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»
از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد،
اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند.
باز رو كرد به خدا و گفت:
«ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم!»
سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند.
وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میكرد كه:
«خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!!»
همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید.
خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
«های های خدا!
گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟»
هرکه را باشد طمع اَلکَن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاہ و زر،
همچنان باشد که موی اندر بصر!
جز مگر مستی که از حق پر بوَد
گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود
📔#برگرفته_از_مثنوی_معنوی
#خواندنی
@ranggarang
💠#پندیات
جوهری ، چون ارزش سیم وزرش را بشکند
پتک سنگین زمانه ، گوهرش رابشکند
عاقبت هرکس که درمیخانه بد مستی کند
گرچه ساقی نیست راضی ، ساغرش رابشکند
گوبه شاهین ، نیست پروازبلند ش پا یدار
ناگهان دست قضا ،با ل وپرش رابشکند
هر امیری ، کو ندارد حرمت افتا د گان
تیرآهی ، پشت فوج لشکرش را ، بشکند
مهلت هرزه گیاهان ،چند روزی بیش نیست
تند بادی ، ساقه و برگ و برش را بشکند
کودکی کزدامن ناپاک ، می آید پد ید
چونکه بالغ شد، حریم ما د رش رابشکند
آخرای سلطان مکن بیداد ،! جور پادشاه
چون گذشت ازحد ، کیان وافسرش رابشکند
شعرسالک ، حاصل طبع خدادای اوست
هرکه شک دارد ، طلسم باورش را بشکند
#خواندنی
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_107
–استاد؟
–آره دیگه، دوستم میگه تو کار خودش استاده.
–خب چی به دوستت یاد داده که استادش شده؟
–هیچی بابا همینجوی میگه، چطور تو به اونی که مطالبش رو می خونی میگی استاد. با این که اصلا ندیدیش.
–آخه اون به من خیلی چیزها یاد داده، از طریق همون نوشته ها وگاهی صوتهایی که ازش گوش می کنم.
–چی یاد داده؟
–گاهی اخلاق، گاهی روش درست زندگی کردن. باید دید کسی که استاد خطاب میشه دنبال چیه، چون وقتی تو یا دوستت کسی رو الگوی خودتون قرارش میدید و استاد خطابش میکنید، گاهی ناخواسته شما هم دنبال کنندهاش میشید.
سعیده گفت:
– من که الگوی خودم قرارشون ندادم.
–ولی اونقدر تحت تاثیرشون هستی که روی رای و نظرت تاثیر گذاشتن.
–نمی دونم، همش دودلم. شاید اصلا رای ندم.
–ولی روی رای خیلیها تاثیر میزاری، با این تبلیغاتی که می کنی. حالا منظورم تو نیستی ولی گاهی یه تصمیم اشتباه و احساسی یه آدم مطرح بین مردم، ممکنه باعث بشه یه لطمه ی سختی به همون مردم یا حتی به آینده ی کشور زده بشه. حداقل خدمتی که می تونن به مردم بکنند اینه که رای خودشون رو پنهان نگه دارند نه این که طوری برخورد کنند که انگار ایمان صد در صد به درست بودن انتخابشون دارند.
حرف استاد که پیش کشیده شده بود. یاد کمیل هم افتادم. او هم برای من حکم استاد را داشت. به گفته ی سعیده از خود گذشتگی که در مورد من کرد. باعث شد ارزش و احترامش پیش من چندین برابر بشود. مردانگی به حرف نیست به عملاست، که این روزها خیلی کم دیده میشود.
اگر حرف سعیده در مورد کمیل درست باشد. با ایمانی که من از او سراغ دارم با این قضیه کنار می آید و باخودش میگوید حتما صلاح خدا همین بوده. است.
چون یک بار که در مورد تصادف
حرف می زدیم، من گفتم:
–اگه من اون شب قبول نمی کردم که با دختر خالهام بریم خیابون، اون اتفاق نمیوفتاد.
کمیل گفت:
–درسته خب اتفاق وحشتناکی بود و هضمش برای من سخته، ولی اگرم شما اون ساعت، دقیقا همون زمانی که ما از اونجا رد می شدیم اونجا نبودید، خدا یا کس دیگه ایی رو می فرستاد یا اتفاق دیگه ایی میوفتاد که منجر به فوت همسر من
میشد، چون تقدیرش رو خدا همون قرار داده بود.
شک نکنید این تصادف تو تقدیر شما هم بوده.اگر اون لحظه اونجا نبودید و تو خونه بودید پاتون به فرش گیر می کرد و صدمه می دیدید. همین طور دختر خالتون.
امتحانات شروع شده بودو من سخت مشغول درس خواندن بودم. خیاطی را به خاطر امتحانات موقتا کنار گذاشته بودم.
گاهی آرش را در سالن یا محوطه می دیدم، همیشه با لبخند به من نگاه می کرد و با لب خوانی می فهمیدم که سلام میدهد.
من هم با تکان دادن سرم جواب می دادم.
دوتا از امتحاناتم بیشتر نمانده بود، آرش اصلا در مورد خانواده اش حرفی نزده بود.
یک بار برای این که حال مادرش را بپرسم و خبری بگیرم پیام دادم.
جواب داد حالش خوب شده و دیگر مشکلی ندارد.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که سوال دیگه ایی نپرسم ولی موفق نشدم. پرسیدم:
– با برادرتون آشتی کردید؟
جواب داد:
– آره.
دلم گرفت از این که این موضوع را به من نگفته بود. با این که می دانست چقدر این موضوع قهرشان من را ناراحت کرده بود.
خواستم گلگی کنم. اما تصمیم گرفتم جور دیگری تلافی کنم.
با بدجنسی پیام دادم:
–ازتون عذر خواهی کرد؟
جواب داد:
– نه، به خاطر مادرم این کار رو کردم.
حسادت به سراغم امد، استغفاری کردم و صفحه گوشیام را خاموش کردم و کناری گذاشتم.
به چند دقیقه نکشید که با شنیدن صدای پیام بازش کردم.
نوشته بود:
– شما که اهل مجازات هستید. اهل تشویق نیستید؟
جواب ندادم.
دوباره فرستاد:
–آشتی کردنم تشویق نداره؟
نمی دانم اصلا اگر من نمی پرسیدم او برایم می گفت که آشتی کرده. حالا از من جایزه هم می خواهد.
حدودیک ماه گذشته اصلا یک کلمه حرف نزده وخبری نداده.
مادر راست می گفت که نباید به او قول می دادم و خیالش را راحت می کردم.
وقتی رسیدم دانشگاه با دیدن سوگند گل از گلم شکفت. امتحان او بعداز ظهر بود ولی می گفت، خانهشان مشتری میآید و می رود. حواسش جمع نمیشود. برای همین آمده است در کتابخانه درس بخواند.
نزدیک سالن که شدیم سوگند رو به من کردو گفت:
–راستی راحیل ترم تابستونی برمیداری؟
ــ اگه ارائه بدن، آره. اگه ترم تابستونی بردارم ترم بعدم فشرده واحد بردارم تموم میشه.
ــ چه خوب، منم برمیدارم. ولی فشرده نمی تونم بردارم، چون کار خیاطی دارم.
وارد سالن که شدیم سوگند به طرف کتابخانه رفت. من هم برای امتحان به طبقه ی بالا رفتم.
روی پله ها آرش را دیدم، مثل همیشه لبخند زدو چون نزدیک هم بودیم بلند سلام داد. دلخور نگاهش کردم و زیرلبی جواب سلامش را دادم و به راهم ادامه دادم. ولی او از بی اعتنایی من همانجا خشکش زده بودو به رفتنم نگاه می کرد.
وقتی به پاگرد پله رسیدم زیر چشمی نگاهش کردم، همانجا ایستاده بود.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_108
همین که اجازه دادند برگه هارا برداریم و شروع کنیم. با خواندن اولین سوال ذوق کردم. مثل همیشه صلواتی فرستادم وتند، تند شروع به نوشتن کردم.
تقریبا همه ی سوالهارا بلد بودم. بعداز نوشتن و مرور کردن، جزء نفرات اول، برگه را تحویل دادم و بیرون رفتم.
دانشگاه کاری نداشتم، یک لحظه فکر کردم بروم پیش سوگند ولی با خودم گفتم چند ساعت دیگر امتحان دارد، مزاحمش نشوم تا درسش را بخواند.
راه خانه را در پیش گرفتم. مسیری که می رفتم خلوت بود. فقط صدای پایی میآمد که حالا دیگر قدمهایش را تند کرده بود، صدا خیلی نزدیک شدو از بوی عطرش فهمیدم آرش است، ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. وقتی شانه به شانه ی هم شدیم، آرام گفت:
–سر خیابون تو ماشین منتظرتم، بیا کارت دارم. بعد هم از کنارم رد شد، متعجب رفتنش را نگاه کردم. کارش مرا یاد فیلم های جاسوسی زمان انقلاب انداخت. از این که ملاحظه ام را می کرد و حواسش به موقعیت من بود، لبخند بر لبم آمد. دورشد ولی بوی عطرش را جا گذاشت. عمیق هوایی را که با بوی عطرش عجین شده بود را به ریه هایم فرستادم.
نزدیک ماشین که شدم، دیدم پشت فرمان نشسته و خیلی فکور اخم هایش در هم است. یک لحظه فکر کردم به حرفش گوش ندهم تا تنبیه شود. ولی یاد غرور مردانهاش افتادم که نباید جریحه دارش می کردم.
در ماشین راباز کردم و نشستم. سعی کردم نگاهش نکنم.
ولی نگاه سنگینش را احساس می کردم.
نچی کردو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
باشنیدن صدایش که گفت:
–چی شده راحیل؟ چرا ناراحتی؟ نیم نگاهی به فرمان که آرش در حال خفه کردنش بود انداختم و گفتم:
–لطفا منو جلو ایستگاه مترو پیاده کنید.
ــ خودم می رسونمت.
ــ مگه شما امتحان ندارید؟
ــ اولا که نه؟ من فقط برای دیدن تو امروز امده بودم. دوما: حتی اگه امتحانم داشتم، نمی رفتم تا نمی فهمیدم تو چرا ناراحتی؟
فکر این که فقط برای دیدن من آنقدر خودش را به زحمت انداخته بود، باعث شد از کارم پشیمان شوم. بعد از چند دقیقه رانندگی با سرعت بالا، کنار خیابان نگه داشت.
آرنج دست چپش را تکیه داد روی فرمان و دستش را مشت کرد زیر گوشش و زل زد به من و گفت:
–من سراپا گوشم، خانم، بفرمایید.
از کارش معذب شدم و سرم را پایین انداختم.
سینه اش را صاف کردو گفت:
–مگه خودت نگفتی، همیشه اگه مشکلی بود با هم حرف بزنیم؟
باز من سکوت کردم و او با مهربونی بیشتری ادامه داد:
–راحیل من طاقت یه لحظه ناراحتیت رو ندارم، لطفا بگو چی شده؟ از دست من ناراحتی؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او هیجان زده گفت:
–وای... چیکار کردم؟
به روبرو نگاه کردم وآرام گفتم:
– میشه لطفا به روبرو نگاه کنید.
خنده ایی کردو چَشم کشیده ایی گفت و صاف نشست و زیر لب گفت:
–خدایا ما کی بهم محرم میشیم.
سعی کردم لبخندم را کنترل کنم و خودم را به نشنیدن بزنم.
بعد از چند ثانیه سکوت گفتم:
– چند وقته با برادرتون آشتی کردید؟
فکری کردو گفت:
– دوهفته ایی میشه. چطور؟
ــ یادتونه قضیه ی قهر با برادرتون رو گفتید من چقدر ناراحت شدم؟
ــ الان که آشتی کردیم که...
ــ خداروشکر. ولی دوهفتس که به من نگفتید. دیشب که پرسیدم گفتید، یعنی اگه نمی پرسیدم کلا نمی گفتید. می خوام دلیلش رو بدونم.
نگفتید چون خوشحالی من براتون اهمیتی نداشت یا دلیل دیگه ایی داشت؟
برگشت به طرفم وگفت:
– به خاطر این ناراحتید؟
ــ بله، یه مسئله ایی هم می خواستم بگم.
ــ چی؟
ــ این که اون قول منتظر موندنم دیگه منتفیه، من اون قول رو دادم که شما مشکلتون با برادرتون حل بشه، خدارو شکر که حل شد. پس دیگه قول من معنی نداره. به نظرم همون حرف خانوادتون رو گوش کنید بهتر باشه، با این شدت مخالفتی که خانوادتون دارند، اگر هم محرم بشیم بعدها مشکلات زیادی پیش میاد، پس بهتره همین اول...
نگذاشت حرفم را تمام کنم، با حالت عصبی گفت:
–چی میگی راحیل؟ نگو این حرف رو...
اگه من بهت نگفتم، چون دارم با مادرم و مژگان صحبت می کنم که یه جوری برادرم رو راضی کنند، بهشون گفتم یا راحیل، یا من با هیچ کس دیگه ایی ازدواج نمی کنم. البته این حرف رو فقط به مژگان گفتم که به برادرم بگه، نمی خواستم با این حرفها یه وقت مادرم استرس بگیره.
به روبرو نگاه کردو آروم تر ادامه داد:
تو حق داری، من بی فکری کردم، معذرت می خوام باید بهت می گفتم تا از نگرانی دربیایی.
شاید دلیلش اینه که باهم حرف
نمی زنیم. بعد خودش فکری کردوادامه داد:
—می دونم الان با خودت می گی، خب پیام می دادم. درسته من قبول دارم، و بازم ازت عذر می خوام.
از این که خیلی راحت غرورش را می گذاشت زیر پایش و توجیح نمی آورد تا عذر خواهی نکند، برایم عجیب بود.
شنیده بودم عشق و غرور یک جا جمع نمی شوند.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا...
هر بار که تو تاریکی شب گم میشم
تو فانوس به دستم میدی✨
هر بار که آرزو میکنم
تو شگفت زده ام میکنی✨
خدای مهربانم
نور شبهای تارم باش
#شبتون_قشنگ 🌸
@ranggarang
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@ranggarang
☀️خورشید خاڪبوس
حرمخانہ ے شماسٺ
🌿اے صاحب اجازه ے خورشید السلام
☀️امروز هم بہ رخصتتان
میڪشم نفس
🌿اے عشق بےنهایٺ و جاوید السلام
#صباحڪم_حسینے🌤
#صبحم_بنامتان_ارباب_
@ranggarang
سلام امام زمانم✋🌸
نور را از صبحگاهت می خریم
عشق را ما از نگاهت می خریم
مهربانی را همیشه صبح به صبح
از میان دکه چشم سیاهت می خریم
🌸تعجیل در ظهور و سلامتی
مولاعج پنج #صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#نیایش_صبحگاهی
✨معبودم !
میدانم که تو از هر مشکل و چالشی بزرگتر هستی ...
میدانم تنها تو نیازهای مرا را تأمین میکنی ...
تنها تو خواسته ی مرا فراتر از آنچه تصور میکنم ، محقق میکنی...
بی نهایت سپاسگزارم ...🤲
✨مهربانا
امروز زندگی را با شادی و نشاط ادامه میدهم و سبکبال و بی پروا از ماجراهای هیجان انگیز این سفر لذت می برم...
لذت سپاسگزاری را از من نگیر...
الهی آمین🤲
@ranggarang
امام على عليه السلام:
با دانشمندان، همنشینی کن تا دانش ات افزون گردد، و ادبت نیکو شود، و تزکیه نفس یابی
جالِسِ العُلَماءَ يَزدَد عِلمُكَ، ويَحسُن أدَبُكَ، وتَزكُ نَفسُكَ
📚غررالحكم حدیث
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟وقتی خدا فدای بنده ش میشه!
▫️استاد شجاعی🎤
@ranggarang