فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞حکایت رحمت الهی "در گفتگوی عارف بزرگ بایَزید بَسطامی با خداوند" از زبان سردار دلها شهیدحاج قاسم سلیمانی👆
در کنار دِجله سُلطان بایَزید
بود تنها فارغ از خِیل مُرید
ناگه آوازی ز عَرش کِبریا
خورد بر گوشش کهای اَهل رِیا
آنچه داری در میان کُهنهدَلق
میل آن داری که بنمایم به خَلق ؟
تا خَلایق قصد آزارت کنند
سنگباران بر سر دارت کنند ؟
بایزید به خداوند گفت:
گفت: یارب! میل آن داری تو هم
شمهای از رَحمتت سازم رَقم ؟
تا که خَلقانت، پرستش کَم کنند
از نماز و روزه و حج رَم کنند ؟
از جانب خداوند وحی رسید:
پس ندا آمد ز وَحی ذُوالمِنَن
نِی زِِ ما وُ نِی زِِ تو ، رَوُ دَم مَزن
📚منطقاطیر،جناب عطار نیشابوری
🌸رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله:
اگر میزان رحمت الهی را میدانستید به آن پشتگرم میشدید 📚كنزالعمال،۱۰۳۸۷
@ranggarang
🌸 تشرف علی بن مهزيار اهوازی
(قسمت اول)
🔻جناب علی بن مهزيار فرمود:
▫️بيست بار با قصد اين كه شايد به خدمت حضرت صاحب الامر (ع) برسم، به حج مشرف شدم، اما در هـيـچ كـدام از سفرها موفق نشدم.
تا آن كه شبی در رختخواب خود خوابيده بودم، ناگاه صدايی شنيدم كه كسی میگفت:
🔸ای پسر مهزيار، امسال به حج برو كه امام خود را خواهی ديد.
▫️شادان از خواب بيدار شدم و بقيه شب را به عبادت سپری كردم.
صبحگاهان، چند نفر رفيق راه پيدا كردم، و به اتفاق ايشان مهيای سفر شدم و پس ازچندی به قـصـد حـج براه افتاديم.
در مسير خود وارد كوفه شديم.
جستجوی زيادی برای يافتن گمشده ام نـمـودم، امـا خـبـری نـشـد، لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شديم و خود را به مدينه رسـانـديـم.
چـنـد روزی در مدينه بوديم.
باز من از حال صاحب الزمان (ع) جويا شدم، ولی مانند گـذشـتـه، خـبـری نيافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگرديد.
مغموم و محزون شدم و تـرسـيـدم كـه آرزوی ديـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.
با همين حال به سوی مكه خارج شده و جستجوی بسياری كردم، اما آنجا هم اثری به دست نيامد.
حج و عمره ام را ظرف يك هفته انجام دادم و تمام اوقات در پی ديدن مولايم بودم.
روزی مـتـفـكـرانـه در مسجد نشسته بودم.
ناگاه در كعبه گشوده شد.
مردی لاغر كه با دوبرد (لباسی است) مُحرم بود، خارج گرديد و نشست.
دل من با ديدن او آرام شد.
به نزدش رفتم.
ايشان برای احترام من، برخاست.
مرتبه ديگر او را در طواف ديدم.
گفت:
🔸اهل كجايی؟
▫️گفتم:
🔹اهل عراق.
▫️گفت:
🔸كدام عراق (1)؟
▫️گفتم:
🔹اهواز.
▫️گفت:
🔸ابن خصيب را میشناسی؟
▫️گفتم:
🔹آری.
▫️گـفـت:
🔸خدا او را رحمت كند، چقدر شبهايش را به تهجد و عبادت میگذرانيد و عطايش زياد و اشك چشم او فراوان بود.
▫️بعد گفت:
🔸ابن مهزيار را میشناسی؟
▫️گفتم:
🔹آری، ابن مهزيار منم.
▫️گفت:
🔸حياك اللّه بالسلام يا اباالحسن (خدای تعالی تو را حفظ كند).
▫️سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود:
🔸يا ابا الحسن، كجاست آن امانتی كه ميان تو و حضرت ابو محمد (امام حسن عسكری (ع)) بود؟
▫️گفتم:
🔹موجود است.
▫️و دست به جيب خود برده، انگشتری كه بر آن دو نام مقدس محمد و علی نـقش شده بود، بيرون آوردم.
همين كه آن را خواند، آن قدر گريه كرد كه لباس احرامش از اشك چشمش تر شد و گفت:
🔸خدا تو را رحمت كند يا ابا محمد (امام حسن عسكری (ع)) ، زيرا كه بهترين امت بودی.
پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.
ما هم به سوی تو خواهيم آمد.
▫️بعد از آن به من گفت:
🔸چه را میخواهی و در طلب چه كسی هستی، يا اباالحسن؟
▫️گفتم:
🔹امام محجوب از عالم را.
▫️گفت:
💡🔸او محجوب از شما نيست، لكن اعمال بد شما او را پوشانيده است.
برخيز به منزل خود برو و آمـاده باش.
وقتی كه ستاره جوزا غروب و ستاره های آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، ميان ركن و مقام ايستاده ام.
(ادامه دارد)
⬅️ بركات حضرت ولی عصر (علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحات ۵۹ تا ۶۳
(1) عراق در اصطلاح گذشتگان به دو جا گفته میشده: اوّل، عراق عرب؛ يعنى همين كشورى كه معروف است. دوم، عراق عجم كه به بخشهایى از مركز ايران؛ يعنى محدودهاى شامل كرمانشاهان، همدان، ملاير، اراك، گلپايگان و اصفهان گفته میشده است.
🏷 #امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه #تشرفات #ظهور
@ranggarang
🌸 تشرف علی بن مهزيار اهوازی
🏷 قسمت دوم
🔻ابـن مـهـزيـار میگـويد:
▫️با اين سخن روحم آرام شد و يقين كردم كه خدای تعالی به من تفضل فـرمـوده است، لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن كه وقت معين رسيد.
از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم، ناگاه متوجه شدم آن شخص مرا صدا میزند:
🔸يا اباالحسن بيا.
▫️به طرف او رفتم.
سلام كرد و گفت:
🔸ای برادر، روانه شو.
▫️و خودش براه افتاد.
در مسير، گاهی بيابان را طی میكرد و گـاه از كـوه بالا میرفت.
بالاخره به كوه طائف رسيديم.
در آن جا گفت:
🔸يا ابا الحسن، پياده شو نماز شب بخوانيم.
▫️پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح را خوانديم.
بـاز گفت:
🔸روانه شو ای برادر.
▫️دوباره سوار شديم و راههای پست و بلندی را طی نموديم، تا آن كه بـه گـردنـه ای رسـيـديـم.
از گردنه بالا رفتيم، در آن طرف، بيابانی پهناور ديده میشد.
چشم گشودم و خيمه ای از مو ديدم كه غرق نور است و نور آن تلالويی داشت.
آن مرد به من گفت:
🔸نگاه كن. چه میبينی؟
▫️گفتم:
🔹خيمه ای از مو كه نورش تمام آسمان و صحرا را روشن كرده است.
▫️گفت:
🔸منتهای تمام آرزوها در آن خيمه است.
چشم تو روشن باد.
▫️وقـتـی از گردنه خارج شديم، گفت:
🔸پياده شو كه اين جا هر چموشی رام میشود.
▫️از مَركب پياده شديم.
گفت:
🔸مهار حيوان را رها كن.
▫️گفتم:
🔹آن را به چه كسی بسپارم؟
▫️گفت:
🔸اين جا حرمی است كه داخل آن نمیشود، جز ولی خدا.
▫️مهار حيوان را رها كرديم و روانه شديم، تا نزديك خيمه نورانی رسيديم.
گفت:
🔸توقف كن، تا اجازه بگيرم.
▫️داخل شد و بعد از زمانی كوتاه بيرون آمد و گفت:
🔸خوشا به حالت كه به تو اجازه دادند.
▫️وارد خـيـمـه شـدم.
ديـدم اربـاب عـالم هستی، محبوب عالميان، مولای عزيزم، حضرت بقية اللّه الاعـظـم، امام زمان مهربانم روی نمدی نشسته اند نطع (2) سرخی بر روی نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشی از پوست تكيه كرده بودند. سلام كردم.
بـهـتـر از سـلام من، جواب دادند.
در آن جا چهره ای مشاهده كردم مثل ماه شب چهارده، پيشانی گـشـاده با ابروهای باريك كشيده و به يكديگر رسيده.
چشمهايش سياه و گشاده، بينی كشيده، گونه های هموار و برنيامده، در نهايت حسن و جمال.
بر گونه راستش خالی بود مانند قطره ای از مشك كه بر صفحه ای از نقره افتاده باشد.
موی عنبربوی سياهی داشت، كه تا نزديك نرمه گوش آويـخـتـه و از پـيشانی نورانی اش نوری ساطع بود مانند ستاره درخشان، نه قدی بسيار بلند و نه كوتاه، اما كمی متمايل به بلندی داشت.
آن حضرت روحی فداه را با نهايت سكينه و وقار و حياء و حسن و جمال، زيارت كردم، ايشان احوال يـكايك شيعيان را از من پرسيدند.
عرض كردم:
🔷 آنها در دولت بنی عباس در نهايت مشقت و ذلت و خواری زندگی میكنند.
▫️فـرمـود:
🔶 ان شـاءاللّه روزی خـواهد آمد كه شما مالك بنی عباس شويد و ايشان در دست شما ذليل گـردنـد.
🏷 #امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه #تشرفات #ظهور
@ranggarang
🌸 تشرف علی بن مهزيار اهوازی
🏷 قسمت سوم
▫️بـعد - حضرت امام زمان (عج) - فرمودند:
🔶 پدرم از من عهد گرفته كه جز، در جاهايی كه مخفی تر و دورتر از چشم مـردم اسـت، سـكـونـت نكنم، به خاطر اين كه از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی كه خدای تعالی اجازه ظهور بفرمايد.
و به من فرموده است:
🟧 " فرزندم، خدا در شهرها و دسته های مختلف مخلوقاتش هميشه حجتی قرار داده است تا مردم از او پـيـروی كنند و حجت بر خلق تمام شود.
فرزندم، تو كسی هستی كه خدای تعالی او را برای اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش كردن چراغ گمراهان، ذخيره و آماده كـرده است.
پس در مكانهای پنهان زمين، زندگی كن و از شهرهای ظالمين فاصله بگير و از اين پـنـهان بودن وحشتی نداشته باش، زيرا كه دلهای اهل طاعت، به تو مايل است، مثل مرغانی كه به سـوی آشـيـانـه پـرواز میكنند و اين دسته كسانی هستند كه به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليل اند، ولی در نزد خدای تعالی گرامی و عزيز هستند.
🕯ايـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسك به اهل بيت عصمت و طهارت (ع) و تابع ايشان در احكام دين و شـريـعـت میبـاشـند.
با دشمنان طبق دليل و مدرك بحث میكنند و حجتها و خاصان درگاه خـدايند، يعنی در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند كه خدای تعالی، آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه اين سختيها را تحمل میكنند.
فرزندم، بر تمامی مصايب و مشكلات صبر كن، تا آن كه خدای تعالی وسايل دولت تو را مهيا كند و پـرچـمـهای زرد و سفيد را بين حطيم (3) و زمزم بر سرت به اهتزار درآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوی نـزد حـجرالاسود به سوی تو آيند و بيعت نمايند.
ايشان كسانی هستند كه پاك طينتند و به همين جهت قلبهای مستعدی برای قبول دين دارند و برای رفع فتنه های گمراهان بـازوی قـوی دارنـد.
آن زمان است كه باغهای ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود.
خـداونـد بـه وسيله تو ظلم وطغيان را از روی زمين بر میاندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مینمايد.
احكام دين در جای خود پياده میشوند و باران فتح و ظفر زمينهای ملت را سبز و خرم میسازد."
▫️بعد فرمودند:
🔶 آنچه را در اين مجلس ديدی بايد پنهان كنی و به غير اهل صدق و وفا و امانت اظهار نداری.
♦️ابـن مهزيار میگويد:
▫️چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشكلات خود را سؤال نمودم.
آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم.
در وقـت وداع، بيش از پنجاه هزار درهمی كه با خود داشتم، به عنوان هديه خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار كردم كه ايشان قبول نمايند.
مـولای مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند:
🔶 اين مبلغ را كه مربوط به ما است در مسير برگشت استفاده كن و به طرف اهل و عيال خود برگرد، چون راه دوری در پيش داری.
▫️بعد هم آن حضرت بـرای مـن دعـای بـسـياری فرمودند.
پس از آن خداحافظی كردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم.
⬅️ بركات حضرت ولی عصر (علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحات ۵۹ تا ۶۳
(3) حطيم: محلّى در مسجد الحرام كنار خانه كعبه است.
* در این تشرف علی بن مهزیار در توصیف چهره حضرت بیان کرده است: «بر گونه راستش خالی بود مانند قطره ای از مشك كه بر صفحه ای از نقره افتاده باشد.» ظاهرا منظور از عبارت «مانند قطره ای از مشك كه بر صفحه ای از نقره افتاده»، این است که آن خال در چهره مبارک حضرت (عج) به وضوح دیده میشود.
همچنین گفته است: «موی عنبربوی سياهی داشت.» که «عنبربو» در اصطلاح اهوازی به معنی خوشبو به کار میرود و منظور از «موی عنبربو»، موی خوشبو و زیبا هست.
🏷 #امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه #تشرفات #ظهور
@ranggarang
#فرزندداری_فاطمی
❉ روشــــ هایــــــ
تربیتـــ⑧ــ فرزنـــد ❉
🌀 پرورش روحـیه ایثــار
مقدم داشتن دیگران بر خود، اصلی بسیار ارزشمند و انسانی است که هر کس، نمی تواند دارنده آن باشد.
【حضرت زهرا (س) فرزندانش را با چنین روحیه ای پرورش داده بود】
آنجا که پس از یک روز گرسنگی، وقت افطار، در به صدا در میآید و ...
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
@ranggarang
🔴 - رهبر کره شمالی: تمامقد از متحد خود ایران حمایت میکنیم
🔻کیم جونگ اون: ما همیشه از ایران حمایت خواهیم کرد و به هر تهدیدی که علیه متحدمان ایران باشد پاسخ قاطع خواهیم داد و به مزدوران امپریالیسم جهانی یعنی اسرائیل هشدار میدهیم که اشتباه نکنند!
@ranggarang
شاهزاده ای در خدمت
قسمت هجدهم🎬:
سرباز جوان همانطور که غرق در افکارش بود گفت : من مختصر می دانم ، چون ساکن مدینه نیستم و هر سال چندبار همراه کاروان به مدینه النبی می آیم ، اما سعی می کنم در تمام اوقات سفر ،بهترین استفاده را ببرم و همنشین بزرگان باشم.
باید بگویم آنطور که شنیدم بعد از مبعوث شد محمد به پیامبری ، چون ایشان فرزندی نداشتند ،کافران و مشرکان مکه او را به سخره می گرفتند ومی گفتند اگر تو واقعا پیامبر خدا هستی از خدا بخواه که فرزندی به تو دهد تا نسلت را ادامه دهد..
بالاخره تقدیر خداوند بر این شد که فرزندی به رسولش عنایت کند، فرزندی که مقدر شده تا سروری کند بر عالم و مادر سرور جوانان بهشت که همان حسن و حسین ،نوه های رسول خدایند، باشند.
بعد از تولد فاطمه ، مشرکان مکه که در جهل و نادانی خود غوطه ور بودند و خود دخترانشان را زنده به گور می کردند، بار دیگر دست آویزی یافتند و دوباره پیامبر خدا را شماتت و مسخره کردند و به او عنوان«ابتر » دادند و این هنگام بود که خداوند سوره ای به نام «کوثر» بر پیامبر نازل کرد ، سوره ای که برای مقدم و به یمن ورود دخت پیامبر از آسمان آمد و این دختر را خیر کثیر نامید و دشمنان پیامبر را ابتر خواند.
بلی شاهزاده خانم، آن دختر را فاطمه نامیدند و آنچنان نوری به سیما دارد که ملائک آسمان از آن نور مستفیض می شوند ، پس لقب زهرا را به او دادند ، چون او نوریست درخشان در تاریکی این دنیا...
میمونه زیر لب تکرار کرد«زهرا» و هر بار که این نام را زمزمه می کرد ، مهر عجیبی نسبت به ایشان در خود احساس می کرد ، او حالا بیشتر شوق و ذوق رفتن به یثرب را داشت ، چون احساس می کرد به سمت تمام هستی این دنیا می رود...
میمونه، این شاهزادهٔ اسیر را چه باک که به کنیزی برود ، کاش کنیز کسی مثل زهرا باشد...
سرباز جوان کمی سکوت کرد وچون حرفی از سمت محمل نشنید و سر کاروان او را صدا می زد ، از شتر مورد نظرش ،فاصله گرفت.
میمونه که هنوز منتظر شنیدن بود ، اندکی پارچه مخملین را بالا داد و با لحنی محجوبانه گفت : من بی صبرانه منتظر شنیدن هستم، چه شد که دختر پیامبر به عقد علی در آمد؟
و چون جوابی نشنید ،سرش را از پنجره محمل بیرون آورد و متوجه شد آن جوان به دنبال کاری رفته...
ادامه دارد...
🖍 به قلم : ط_حسینی
@ranggarang
این رادار باند ایکس آمریکاست!
گرانترین دقیق ترین رادار دنیا به ارزش 500 میلیون دلار که به اندازه 83 تانک مرکاوا قیمت دارد.
این سیستم راداری آنقدر دقیق است که میتواند در فاصله سه هزار کیلومتری ریز پرنده های بسیار کوچک را در ابعاد پنج سانتیمتر شناسایی کند، محل دقیق پرتاب موشک را از فاصله 5000 کیلومتری به محض پرتاب مشخص میکند.
یکی از علتهایی که ایران موشکها را از لانچر متحرک پرتاب کرد، وجود این رادار بود
حالا ایرانی ها توانسته اند این غول راداری را در شب عملیات وعده ی صادق در صحرای نقب و در نزدیکی پایگاه نواتیم نابود کنند.
نابودی این رادار آنقدر درد داشته که آمریکایی ها را در شوک فرو برده است.
این رادار کاملا استتار بوده اما توسط سیستم اطلاعاتی ایران شناسایی شد.
@ranggarang
💠#داستان
👈این نیز بگذرد!
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید:
فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.
دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد.
دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.
به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری میآوری و...
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
یک سال گذشت.
برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد.
دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها پول میگیرد.
مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری.
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید!
وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست،
در بازار تیمچه ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچه ای شده ای.
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد!؟
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آنجا نبود.
مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند.
کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد.
جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند: پادشاه مرده است!
ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد
مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد!
هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد.
✍️ نتیجه:
در ناملایمات زندگی، صبر پیشه کنید، حتی سخت ترین روزها هم گذرا هستند.
#خواندنی
@ranggarang
💠⇦امیرالمومنین على عليه السلام:
✳️ خوبى كن تا با تو خوبى شود
✳️ رحم كن تارحمت كنند
✳️ خوب بگو تا به خوبى يادت كنند
🔴 از غيبت دورى كن كه خورش سگان دوزخ است دروغ گفته كسى كه گمان داردحلال زاده است و با غيبت كردن گوشت مردم را مى خورد
✴️ دروغ گفته كسى كه گمان دارد حلال زاده است و دشمن من و امامان از اولاد من است
✴️ دروغ گفته كسى كه گمان داردحلال زاده است و زنا را دوست دارد
✴️ و دروغ مى گويد كسى كه گمان مى كند خدا رامى شناسد و بر نافرمانى خدا شب و روز جسور است...
🔵 صله رحم كن تا خدا عمرت رابيفزايد
💟 خوش اخلاق باش تا خداوند حسابت را سبك گيرد
💟 اگر مى خواهى روز قيامت بامن باشى، ياور ستمكاران مباش
💟 هر كس ما را دوست دارد روز قيامت با ما است و اگركسى سنگى را دوست بدارد با او محشور گردد
🔴 مبادا خود را براى مردم بيارايى و به نافرمانى خدا برآيى، تا خدا روزى كه ملاقاتش كنى رسوايت كند
💟 آنچه به تو گفتم نگهدار تا به خير دنيا و آخرت رسى.
📗 امالى صدوق، ص 278، ح 308
#خواندنی
@ranggarang
26.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آواز حماسی بسیار زیبا با لهجه شیرین بختیاری به مناسبت حمله موشکی ایران به اسراییل..
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_111
بعد دوباره پیام فرستاد:
–راستی ترم تابستونی برمیداری؟
ــ برداشتم.
ــ به به خانم زرنگ...بی خبر؟ منو باش که اول با تو مشورت می کنم که اگه تو می خوای برداری منم بردارم.
نمی دانستم چه بگویم، برای همین جواب ندادم.
صدایم کرد.
ــ خانم باهوش.
جوابی ندادم.
در حال پیام دادن به سعیده بودم که گوشیام زنگ خورد، آرش بود. ضربان قلبم بالا رفت و بی اختیار از جایم بلند شدم، خانمی که بالای سرم ایستاده بود، به زور خودش را درجای من، جا کرد و من متحیر به کارهایش نگاه میکردم. خانمه نگاهی به گوشیام که هنوز زنگ می خورد انداخت و گفت:
–جواب بده دیگه، چرا ماتت برده؟ همانطور که حیران فرصت طلبیاش بودم به طرف در قطار حرکت کردم.
هم زمان با وصل کردن تماس، قطار هم در ایستگاه، ایستاد. مقصدم این ایستگاه نبود، ولی نمی خواستم داخل قطار حرف بزنم و دیگران نگاهم کنند.
ــسلام خانم زرنگ.
خجالت زده جواب سلامش را دادم. "چرا روز به روز خودمانیتر میشود؟ اگر این انرژیاش را می گذاشت برای راضی کردن برادرش تا حالا ما عقدهم کرده بودیم وبا عذاب وجدان حرف نمی زدیم."
باشنیدن صدای گوینده مترو پرسید: مترویی؟
ــ بله.
ــکدوم ایستگاه؟ اسم ایستگاه را گفتم.
–من به اونجا نزدیکم، چند دقیقه صبر کن میام دنبالت.
ــنیازی نیست آقا آرش خودم میرم.
بی توجه به حرف من گفت:
–تا تو از ایستگاه بیای بیرون من رسیدم. بعد هم گوشی را قطع کرد.
بالاخره به سعیده پیام دادم و به طرف پله برقی راه افتادم.
چند دقیقه ایی کنار خیابان معطل شدم تا رسید.
با لبخند شیشهی در کنار راننده را پایین داد و سلام کرد، وقتی تعلل من را توی سوار شدن دید گفت:
–میشه لطفا جلوس بفرمایید علیا مخدره؟ اینجا شلوغه و جای بدی نگه داشتم نمی تونم پیاده بشم و در رو براتون باز کنم بانو...
در را باز کردم و تا سوار شدم، صدای جیغ گوش خراش چرخ های ماشین باعث ترسم شدو با تعجب نگاهش کردم.
سرعتش را کم کردو گفت:
–ببخشید، جای بدی بود ممکن بود جریمه بشم، باید زودتر از اونجا دور میشدم.
بعد دستش رو دراز کردو از روی صندلی عقب ماشین، لب تابش را برداشت و روی پای من گذاشت و گفت:
حالا که بدونه مشورت انتخاب واحد کردی جریمت اینه که واسه منم انتخاب واحد کنی.
لبخندی زدم و لب تاب را روشن کردم. وقتی صفحه امد بادیدن عکس یک دختر چادری که صورتش تار بود روی صفحه ی لب تابش تعجب کردم. خوب که دقت کردم رنگ روسری دختره آشنا بود، همینطور کفشهایی که به پا داشت. مثل...
این من بودم. فقط صورتم عکس کمی تار بود.
با تعجب نگاهش کردم. لبخند کجی زدو گفت:
–شکار لحظه ها شنیدی؟
یواشکی ازت گرفتم واسه همین زیاد خوب نیوفتاده.
ــ می دونستید برای عکس گرفتن از دیگران باید ازشون اجازه...
ــ بله می دونم، ولی تو دیگه برای من دیگران نیستی.
ــ میشه بگید چه نسبتی با شما دارم؟
با خونسردی گفت:
–نسبت دارم میشیم فقط باید یک ماه و اندی صبر کنیم.
ــپس فعلا دیگران، محسوب میشم.
ــ نه، نه، اشتباه نکن، چون قراره نسبت دار بشیم شما از دیگران خیلی نزدیک تر به حساب میایید.
نفسم را با حرص بیرون دادم.
–شماره دانشجویی لطفا. وارد که شدم گفت:
ــ می خواهید اول نمره هام رو ببینید؟
ــاگه اجازه میدید می بینم.
ــحتما.
فکر کنم از نمره هایش خیلی راضیه که دلش می خواهد نشانم بدهد.
نمره هایش تقریبا در سطح نمره ایی بودکه من از درسی گرفتم که غیبت زیاد داشتم، ولی خوب برای پسری که کارهم می کند خوب است.
با لبخند گفتم:
–نمره هاتون خوبه، همه رو هم پاس کردید، عالیه.
از تعریفم خوشش امد. واحدهایی که می خواست بردارد را روی کاغذ نوشته بود از جیبش در آوردو مقابلم گرفت.
انتخاب واحدش را که انجام دادم گفت:
–صفحه خودتم بیار می خوام نمره هات رو ببینم.
با تعجب گفتم:
–چرا؟
ــ خب تو نمره های من رو دیدی.
ــخودتون خواستید ببینم.
ــ دلخور گفت:
–اگه دلت نمی خواد اشکالی نداره.
ــباشه، الان براتون میارم ببینید.
وقتی صفحه ی خودم را باز کردم ماشین را گوشهایی پارک کرد. لب تاب را از من گرفت و با هیجان برای دیدن نمره هایم چشم دوخت به صفحه ی لب تاب. هر چه می گذشت اندازه ی گرد شدن چشم هایش بیشتر میشد.
نگاه گذرایی به من انداخت و با اجازه ایی گفت، تا نمره های ترم های قبلم را هم ببیند، بدون این که منتظر اجازه من باشد مشتاقانه همه ی نمره هایم را از نظر گذراند، مدام نچ نچ می کردو لبخند میزد. آخرگفت:
–پس واقعا بچه زرنگی؟ همچین به نمره های من گفتی عالیه، فکر کردم نمره های خودت دیگه چیه!
ــ به نظر من این که شما هم کار می کنیدو هم درس می خونید و همچین نمره هایی گرفتید واقعا عالیه. تقریبا مسئولیت خونه و خریدو خیلی کارهای دیگه به عهده شماست.
ــ خب شما هم کار می کنید، پیش آقای معصومی.
ــ ولی من خیلی وقته که دیگه اونجا نمیرم.
باتعجب پرسید:
–چرا؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_112
ــ قراردادمون تموم شد.
لب تاب را خاموش کردو سرجایش گذاشت و گفت:
–مرد خوبیه، دلم می خواد بعد از عقدمون بریم خونش تا ازش تشکر کنم. بعد نگاهی به من انداخت.
–یه جورایی شبیهه توئه.
از وقتی باهات حرف زد کوتاه امدی و رضایت دادی، اگه می دونستم اینقدر قبولش داری زودتر این کارو می کردم.
در دلم گفتم: "بریم تشکر کنیم که بیشتر دق بخورد. "
منتظر جوابی از طرف من بود که گفتم:
– بله، قبولش دارم، مثل یه شاگردی که معلمش رو قبول داره.
با تعجب گفت:
–معلم؟
ــ بله. تو این یک سال خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم.
به روبرو چشم دوخت و گفت:
– چی؟
–مثلا این که همیشه و در همه حال خدا رو شکر کنم.
متفکر گفت:
– شکر خوبه، ولی گاهی واقعا نمیشه.
–چرا؟
–خب گاهی آدم از کارهای خدا لجش میگیره، چطوری شکر کنه. مثلا اگه الان بهت بگن، مثلا دور از جون، مامانت فوت شده، می تونی خدارو شکرکنی؟
باتعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:
– گفتم دور از جون. ببین تو فقط حرفش رو شنیدی اینطوری شدی چه برسه به این که اتفاق بیفته.
ــ چطوری شدم؟ از حرفتون تعجب کردم دیگه.
ــ یعنی اگه اون اتفاقی که گفتم بیوفته خداروشکر می کنید؟
فکری کردم وگفتم:
– توی بلا که باید صبر کرد. منم سعی می کنم صبر کنم. بعدشم شکر به خاطر این که تونستم صبر کنم.
با تعجب گفت:
– یعنی می خوای بگی بی تابی نمی کنی؟ عصبانی نمیشی؟ خیلی با کلاس و صبورانه میشینی خداروشکر می کنی؟
ــ از حرفش لبخندزدم.
– انشاالله که هیچ وقت این اتفاق نمیوفته ولی اگرم خدایی نکرده بیوفته، چرا منم گریه می کنم و شاید از غصه دق کنم چون خیلی دوسش دارم. ولی سعی می کنم قبول کنم که خدا این سرنوشت رو برام رقم زده و منم باید راضی باشم. ولی در عین حال گریه هم می کنم چون دلم براش تنگ میشه.
از حرف خودم غصه ام گرفت آخه این چه مثالیه که میزنه. دلم واسه مادرم تنگ شد.
سرم را پایین انداختم و در افکارم غوطه ور شدم.
نگاه سنگینش را احساس میکردم.
ــ راحیل خانم.
ــ بله.
ــ ببخش که ناراحتت کردم، تو حتی از تصورش اینقدر به هم ریختی. حرفات من رو یاد او قضیه ی عالم بی عمل انداخت، خیلی ها رو دیدم حرف خوب می زنن منظورم شما نیستید ها، ولی وقتی دقیقا خودشون تو اون شرایط قرار می گیرند...
حرفش را نصفه ول کرد، شاید ترسید دوباره ناراحت بشوم. به نظرم تا حدودی درست می گفت.
به مغازه هایی که نور چراغ هایشان همه جا را روشن کرده بود نگاهی انداختم و یک لحظه به این فکر کردم که نزدیک اذان است و من هنوز خانه نیستم. یا جایی که بتوانم نمازم را بخوانم.
گفتم:
–حرف شماهم من رو یاد یه مطلبی انداخت که یه نویسنده کلمبیایی نوشته بود. می گفت:
"ده درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان هااتفاق می افتد و نود درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند."
شاید اون عالم بی عملی که شما ازش حرف می زنید یاد نگرفته که چطوری باید عمل کنه.
شاید زندگی یه هنره، یه مهارته، که باید یاد گرفت.
آرش گفت:
–خب این وظیفه ی عالمه که بهمون یاد بده دیگه، نه این که خودشم بلد نباشه. بعد ماشین را روشن کردو راه افتاد. بلافاصله از گوشیام صدای اذان مغرب بلند شد.
با استرس گفتم:
– اذان شد. حرف آرش وجدانم را بیدار کرده بود من عالم نبودم ولی بی عمل بودم. صدای اذان در گوشم فریاد میزد که اشتباه کردم. آرش فقط خواستگارم بود، محرمم نبود. من دوباره اشتباه کردم. باید خودم را به سجاده می رساندم. فکر کردم به آرش بگویم مرا به مسجدی برساند، ولی نتوانستم.
باتمام شدن اذان آرش گفت:
–بریم یه چیزی بخوریم؟
دست پاچه گفتم:
– نه، ممنون، من باید زود برسم خونه.
ــ بعدش می رسونمت دیگه.
ــ آخه یه کار واجب دارم باید زودتر برم خونه.
متفکر شدو به جلو خیره شد. به دقیقه نکشید که ماشین را نگه داشت وپیاده شد.
متعجب نگاهش کردم، ماشین را دور زدو در سمت من را باز کردو گفت:
–لطفا پیاده شو. وقتی نگاه متعجبم را دید ادامه داد:
– چند قدم اونورتر "اشاره کرد به پشت ماشین،" اول کوچه، یه مسجده. تا تو بری نمازت رو بخونی منم میرم یه چیزی می خرم که با هم بخوریم، بابت شیرینی عمو شدنم.
تعحب زده وناراحت از افکاری که در ذهنم بود پیاده شدم و سعی کردم با خوشحالی تشکر کنم. بعد طرف مسجد راه افتادم.
آرش ایستاده بود و مات تغییر ناگهانی رفتارم شده بود.
همین که جلوی در مسجد رسیدم نگاهی به پشت سرم انداختم. آرش نبود، حتما رفته بود چیزی بخرد.
فوری خودم را به سر خیابان رساندم و با گفتن کلمه ی معجزه آسای دربست اولین تاکسی را متوقف کردم و سوار شدم.
برای آرش هم پیام دادم.
–ببخشید، من رفتم خونه، نتونستم بمونم. لطفا ناراحت نشید. اجازه بدید وقتی محرم شدیم خودم شیرینی عمو شدنتون رو ازتون میگیرم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
در اين عمري که ميدانی
فقط چندي تو مهماﻧﻲ!
به جان و دل
تو عاشق باش
رفيقان را
مراقب باش
مراقب باش ﺗﻮ به آﻧﻲ،
دل موري نرنجاﻧﻲ...
که در آخر تو ميمانـﻲ و
مشتي خاک که از آﻧﻲ...
#شبتون_بخیر_
@ranggarang
🌼پروردگارا
🍀با اولین قدمهایم
🌼برجاده های صبح نامت را
🍀عاشقانہ زمزمہ میکنم
🌼کولہ بارتمنایم خالی وموج
🍀سخاوت تو جاری...
🌼 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
🍀 الــهـــی بــه امــیــد تـــو
@ranggarang