13.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیار دیدنی 👏👏👏👏👏گلچینی دیدنی از خلاقیتهای بشری
کلیپ فوق العاده ای که باید ببینید
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
15.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سبحان الله به این همه زیبائی 👏🏼👏🏼👏🏼
الله اکبر
لا اله الا الله
واقعا عالی
فتبارک الله احسن الخالقین
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
2.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌کشاورزی روزی از باتلاقی که نزدیک مزراش بود صدای در خواست کمکی رو صدایی شنید..
و بقیه ماجرا
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_پنجم🎬:
در کنعان، سهم گندمی که عزیز مصر به آنها داده بود رو به پایان بود و برادران به نزد یعقوب رفتند و به او اطلاع دادند که برای گرفتن گندم، بار دیگر باید به مصر بروند، یعقوب مخالفتی با رفتن آنها نداشت اما وقتی شرط عزیز مصر را برای دادن گندم به فرزندانش شنید با آنها مخالفت کرد و گفت اجازه نمی دهد که بنیامین همراه آنها برود.
برادران یوسف برای رفتن به مصر به هر بهانه ای دست می زدند، آنها به پدرشان گفتند که کارگزاران عزیز مصر بهای هر گندم را که آنها پرداخت کرده بودند در خورجین هر کس مابین گندم هایش پنهان کرده است و آنها ادامه دادند که باید حتما به مصر برگردیم و دلیل این واقعه را از عزیز مصر جویا شویم و به پدرشان گفتند: عزیز مصر آدمی خداشناس و مهربان است او بسیار مهمان نواز بود و حتی پول گندم هایی را که به ما داده بی آنکه بفهمیم به ما برگرداند، پس ایشان نمی تواند نیت سوئی داشته باشد و ما چون چشمانمان از بنیامین محافظت می کنیم، اما حضرت یعقوب فرمود: من قبلا هم از این حرفها شنیده ام و به شما اعتماد کردم و فرزندم را از دست داده ام، دیگر نمی خواهم آن واقعه بار دگر تکرار شود.
در این هنگام از پسران اصرار و از یعقوب انکار...
تا اینکه ذخیره گندم بسیار کم شد و صدای همه ی کنعانیان در آمد، مردم برای زندگی و زنده ماندن مجبور بودند به مصر بروند.
در این هنگام حضرت یعقوب که نمی توانست به واسطه دلدادگی به بنیامین مانع خیری شود که از طریق رفتن او به مصر، برای بچه ها و نوه هایی که گرسنه بودند اتفاق میافتاد.
در اینجا اصلا بحث اعتماد یعقوب به فرزندانش نبود؛ بلکه وجه اعتماد او به خدا بود.
پس به پسران خود گفت: در ازای دادن تعهد و بستن میثاق اجازه همراهی بنیامین با آنها را خواهد داد
و اگر به تعهدشان عمل نکردند، از دین خدا خارج خواهند شد.
پسران قبول کردند و با یعقوب و خدای یکتا پیمان بستند که در امانت خیانت نکنند.
یعقوب با این شرط اجازه سفر به مصر را به آنها داد و سپس به پسرانش
توصیه کرد: از آنجایی که من همه دارایی و فرزندان ام را میفرستم و شما نیز فرزندان ابراهیم هستید و البته از نظر هیکل و زیبایی هم یک سرو گردن از همه بالاترید
و در معرض چشم زخم مردم هستید پس همه با هم از یک دروازه وارد نشوید تا باهم دیده نشوید و همچنین عزیز مصر
هم نتواند شما را شناسایی کند، هرچند که من نمیتوانم قضای پروردگار را تغییر دهم.
پسران یعقوب همگی با اهالی کنعان به سمت مصر حرکت کردند، اینبار بنیامن هم همراه آنان بود، آنها از عزیز مصر و رفتارش برای بنیامین داستان ها می گفتند و بنیامین نمی دانست چرا وقتی حرف عزیز مصر می شود احساس خاصی پیدا می کند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_ششم🎬:
بالاخره بعد از گذشت روزها از شروع حرکت کاروان کنعانیان، در صبح زودی، کاروان به مصر رسید، پسران که حرف پدر را آویزه ی گوششان کرده بودند در دسته های چند نفری تقسیم شدند و از دروازه های مختلف وارد مصر شدند.
مأموران مخصوص یوسف که در دروازه ها قرار داشتند و به آنها حکم شده بود که به محض رؤیت یازده برادر کنعانی، عزیز مصر را خبر کنند، با وجود اینکه پسران یعقوب وارد مصر شده بودند نتوانستند آنها را شناسایی کنند، چرا که آنها طبق توصیه ی پدر از یکجا وارد نشدند و ماموران فقط دسته های بالای ده نفر را کنترل می کردند.
اما وقتی اراده ی خدا بر این قرار گرفت که اتفاقی بیافتد، هر چه بشر دست و پا هم بزند و تلاش هم بکند آن اتفاق می افتد.
پسران یعقوب هنگام ورود به مصر شناسایی نشدند، اما زمانی که به سیلوها رسیدند و خواستند گندم تهیه کنند، یکی از ماموران مورد اعتماد یوسف که برای همین بر سر سیلوها حضور داشت و قبلا برادران یوسف را دیده بود، آنها را شناسایی کرد و پس از ساعتی کنکاش همه ی برادران را که متفرق شده بودند گرد هم آورد و به سمت قصر عزیز مصر حرکت داد.
درست است که برادران از اینکه شناسایی شده بودن زیاد خوشحال نبودند، اما در دل ذوق داشتند که دوباره به میهمانی عزیز مصر می روند و پذیرایی های آنچنانی از آنها خواهد شد و به قول معروف دلی از عزا در می آورند.
برادران وارد قصر عزیز مصر شدند و مانند دفعه قبل، سفره ی رنگانگی که مملو از انواع و اقسام غذاها و نوشیدنی ها بود، جلویشان گستراندند، برادران برای اینکه بنیامین را به نوعی کم محل یا تحقیر کنند زیرا هنوز حس حسادت در وجودشان شعله میکشید، تصمیم گرفتند که هر برادری که مادرشان یکیست روبه روی هم قرار گیرند و در این میان بنیامین، گوشه ی تالار و قسمت انتهایی سفره، به تنهایی نشسته بود، در این هنگام غلامی ورود عزیز مصر را اعلام کرد و یوسف با سلام و علیکی کوتاه بر صدر مجلس نشست، او می خواست هر چه زودتر بنیامین را ببیند.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@ranggarang