🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#تقاضای_همفکری ❓
سلام وخسته نباشید
ممنون از کانالتون خیلی خوب وعالی هست مخصوصا درد و دل اعضای گروه راهنمای کردن گروه و داستان ک تو گروه مگذارید همه وهمه عالی هستند میخواستم ی لطفی هم برا من بکنید پسرم موقع زن گرفتنش هست خودش دختری را دیده و پسندیده من و پدرش هم با اون دختر و خانواده اش دیدار کردیم منتها همسرم ب این ازدواج راضی نمیشه چون فرهنگمون با هم فرق میکند بخاطر همین همسرم میگه من نمیخوام با اون خانواده وصلت کنم اگه میشه لطف کنید منو راهنمای کنید تا از سر این دوراهی ک پسرم اون دختر رو میخواد ولی همسرم قبول نمیکنه یکی رو انتخاب کنم واقعا دیگه فکرم کار نمیکنه ک طرف بچه ام باشم یا همسرم ممنون میشم
❓❓❓❓❓❓❓❓❓
#همفکری
#حرف_دل
#تقاضای_همفکری
آیدی ادمین: @Fatemee113
منتظر نظرات زیبا شما عزیزان هستیم.😍😊
در این #دورهمی_بزرگ_همراه_ما_باشید
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
animation.gif
42.8K
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🧡درمان #کیست_تخمدان
خوراکی
دمکرده ی:
پنج انگشت،رازیانه, بومادران روزانه چهار لیوان
درمان موضعی اول
پودرگیاه مورد، حنا ،درمنه، بومادران ،صبرزرد پودرپوست انار، جوشونده رب انار وسرکه سیب خونگی بهشون اضافه کنید.
داخل تشت روزی دوبار توش بشینید
درمان موضعی دوم
پودر گیاهارو تو ماهیتابه بریزبن کمی گلاب اضافه کنید و ی تکه پارچه کتان یا یک گاز استریل هم تو ماهیتابه بیندازید تفت بدین بصورت تامپون داخل واژن به مدت 2ساعت باشه همزمان خوراکی هم پودر رازیانه #سیاهدانه و عسل
رو ترکیب کنید روزانه مصرف کنید.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
#پرواز_تا_آسمان...🕊
بچه ی تهران بود،متولد ۱۳۷۴
حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهلبیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه سال ۹۴ در حالیکه تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود،رسید.
مادر شهید :
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم.
حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است.
صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.
به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم،احساس میکردم مهمان داریم. .
عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند.
صدای زنگ در بلند شد.
به همسرم گفتم حاجی قویباش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند.
وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است.
من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است....
" : جمله ی آخر شهید دهقان : "
به قول شهید آوینی شهادت بال نمیخواد حال میخواد.این جمله ی آخر منه"
#شهیـد #محمدرضا_دهقان
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 إِنَّ اللَّهَ لَا يَظْلِمُ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ ۖ وَإِنْ تَكُ حَسَنَةً يُضَاعِفْهَا وَيُؤْتِ مِنْ لَدُنْهُ أَجْرًا عَظِيمًا ﴿۴۰﴾
🔸 خداوند به مقدار ذرّهای به کسی ستم نکند، و اگر عمل نیکی باشد زیاد گرداند و (به نیکان) جانب خود مزدی بزرگ عطا کند.
💭 سوره: نساء
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 قُلْ لَا أَمْلِكُ لِنَفْسِي ضَرًّا وَلَا نَفْعًا إِلَّا مَا شَاءَ اللَّهُ ۗ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ ۚ إِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ فَلَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً ۖ وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ ﴿۴۹﴾
🔸 پاسخ ده که من مالک نفع و ضرر خود نیستم (تا چه رسد به دیگران) مگر هر چه خدا خواهد، برای هر امتی اجل معینی است که چون فرا رسد ساعتی پس و پیش نخواهند شد.
💭 سوره: یونس
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
روایت واقعی #سرنوشت
سلام وقت همه دوستان گلم بخیر و خوشی❤️🌺
داستان سوگند و حامی در کانال دورهمی ۲ بارگزاری شد❤️❤️
وارد کانال دورهمی۲ شوید لطفا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2840396462C8844aef14e
🍃🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #سرنوشت🌱 کیمیا به خنده گفت _ اوه اوه چه خودشیفته ای تو _ حسین با دستش مثلاً گرد و غبار ش
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت 🌱
از استرس زیاد دوره ماهانه اش زودتر شروع شده بود
برای آرام شدن قلبش ذکر میگفت
و از خدا میخواست که ذهنش رو باز کنه تا بتونه به همه سوالات جواب بده
حسین بعد کیمیا امتحان داشت
صبحونه اش رو به زور زینب خانوم خورد و همراه خودش یک بطری آب و توی ظرف چند عدد خرما برد
رویا هم دست کمی از کیمیا نداشت
حسین همراه کیمیا به محل برگزاری آزمون کنکور اومده بود
رویا که همراه پدر و مادرش بود با دیدن کیمیا و برادرش با خوشحالی صداشون کرد
حسین خیلی مودبانه و جدی با پدر و مادر رویا احوالپرسی کرد
صدای خانم مراقبت که میگفت همه برن داخل سالن اومد
کیمیا با درماندگی که استرس از همه اجزای صورتش معلوم بود به حسین نگاه کرد
و حسین مردانه و برادرانه خواهرش را در آغوش کشید و گفت
_نبینم اینجوری نگاه کنیا
کیمیا خانوم منتظرم که با خوشحالی بیرون بیای
اگرم تونستی به خانم آینده من تقلب برسون بعدا برات جبران می کنم
خنده به لبهای کیمیا اومد
ضربه کوچکی به شونه حسین زد
حسینی که تا قبل از این فقط با گوشی مشغول بود
ولی چند وقتی که همه حواسش به کیمیاست
همه سر جای خودشون نشستند
برگه سوالات را دادند
و صدای شروع خانومی که که می گفت شروع کنید اومد
اولش همه چیز عجیب و غریب بود
فکر میکرد همچین سوالاتی هیچ جا ندیده
ولی کمی که گذشت انگار عادت کرد
آرامش پیدا کرد
اول سوالات راحت را جواب داد و بعد تو وقت مونده برگشت به سوالاتی که جواب نداده بود کمی فکر کرد و جواب داد
نگاهش به رویا افتاد که دو ردیف آن طرف تر بود و سخت مشغول جواب دادن
از تصور رویا و حسین در کنار خنده به لب هایش آمد
و بالاخره وقت تمام شد و برگهها را گرفتند
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#استوری | #استاد_شجاعی
ماجرای خدا و آخرین دروغ بنده ای که در صف جهنمه !
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#گپ_روز
#موضوع_روز : «حسادت در محبت»
✍️ بابا جان با همه-ی باباها فرق داشت!
شاید بشود گفت که جنس مهربانی و لطافتش را کمتر در کسی میشد پیدا کرد.
فامیل که سهل است، تمام روستا عاشقش بودند و برای همه بابا بود!
روزی هم که رفت انگار یک روستا بیپدر شد.
• یادم هست با باباجانم رفته بودیم شمال! همه باهم.
همه که میگویم یعنی همه خواهرها و برادرها و بچه ها باهم.
• برادرم اما اصرار داشت در اتاق باباجان باشد فقط! از کودکی همینطور بود، انگار باباجان فقط بابای او بود.
اما باباجان ترجیح داد شب را تنها باشد داخل اتاقش، آخر او عادت داشت سحر نماز بخواند و قران گوش کند.
• سحر بود، دو ساعتی مانده بود تا اذان صبح.
برخاستم و آرام لباسهایم را پوشیدم و تسبیحم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم و خودم را به ساحل رساندم.
• تا وقت نماز آنجا ماندم، صدای آب با همه آرامشی که داشت در جانم رسوخ کرد و آرام شدم.
با صدای اذان برگشتم تا هم خودم نماز بخوانم، هم بقیه را برای نماز بیدار کنم.
• همینطور که درب اتاق را باز کردم، دیدم در رختخوابش نشسته و زل زده به در!
تا مرا دید گفت: کجا بودی؟ از این سوالش تعجب کردم، اما جوابش را دادم : رفته بودم لب ساحل!
نفس راحتی کشید و گفت : فکر کرده بودم رفته بودی اتاق باباجان!
یکساعت است کلافه ام از اینکه باباجان نگذاشت من بمانم کنارش ولی تو را به اتاقش راه داد!
• چیزی نگفتم و رفتم سجاده را پهن کنم، با خودم گفتم؛ چه بد دردیست هاااا !
یک ساعت نه از هوای سحر و ساحل آرامش استفاده کرد این پسر، که ممکن است یکسال دیگر هم گیرش نیاید، و نه اینکه توانست بخوابد و لذت خواب را ببرد!
نشسته بود ببیند من کنار باباجانم هستم یا نه ؟
اگر این جهنم نیست، پس چیست؟
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تا_آخرین_نفس رفتم توی سالن وبعد از احوالپرسی رو مبل کنار مامان نشستم . بعد تعارفات
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#تا_آخری_نفس
در حقیقت امشب اومدم خواستگاری دخترم برای شما پسرم خوب فکراتو بکن و بعد به پیشنهادم جواب بده.
وقتی پا به اتاق گذاشتم، کلی افکار هجوم آوردن به مغزم و همش فکر میکردم با شنیدن این حرفها هم دارم به پریسا خیانت میکنم .
تا صبح خواب به چشمانم راه پیدا نکرد و همش تو فکر بودم که کار درست چیه.
صبح خسته از رختخواب پاشدم و با خوردن مختصری صبحانه به دانشگاه رفتم تو طول کلاسها فقط حواسم به پیشنهاد آقای محمدی بود . ظهر که از دانشگاه بیرون اومدم وطبق معمول پنجشنبها داشتم میرفتم که با پریسا درد دل کنم پریناز را دیدم که بطرف اومد و خیلی آروم سلام کرد. با هم احوالپرسی کردیم .خواستم برم طرف ماشینم که پریناز با آرامش و خجالت زده گفت :علی آقا میتونم باهات صحبت کنم گفتم بریم داخل ماشین سوار شدم و در ماشینو براش باز کردم وقتی سوار ماشین شد و با خجالت گفت: پیشنهاد پدرم از طرف خودش نبود. از طرف من بود من به بابام گفتم که اگه بشه میخام با شما ازدواج کنم چون همیشه فکرم این بود که پریسا اگه با شما زندگی میکرد بی شک خوشبخترین بود.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تا_آخری_نفس در حقیقت امشب اومدم خواستگاری دخترم برای شما پسرم خوب فکراتو بکن و بعد
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#تا_آخرین_نفس
و از ماشین پیاده شد و من را با افکارم تنها گذاشت. وقتی از ماشین پیاده شدم مثل همیشه گیتارم را برداشتم و بطرف جایگاه همیشگی قدم بر داشتم. نزدیک که شدم گفتم سلام عزیزم خوبی.
گیتارم را تنظیم کردم و شروع کردم به خوندن آهنگی با تموم قلب و روحم نوشته بودم.
تو با قلب ویرانه من چه کردی
ببین عشق دیوانه من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با بال پروانه من چه کردی
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانه من چه کردی
مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرت شانه من چه کردی
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده با خانه من چه کردی
جهان من از گریه ات خیس باران
تو با سقف کاشانه من چه کردی😭
و به پهنای صورتم اشک ریختم و وقتی به خودم اومدم آدمهای زیادی دور برم جمع شده بودن و اشک میریختن .
کم کم همه یک فاتحه خوندن و رفتن ومن شروع به درد دل با پریسا کردم و ازش خواستم بهم کمک کنه وبگه چیکار کنم .
و راهو نشونم بده .
روزها از پی هم میگذشتن آقای محمدی از اونشب دیگه به دیدنمون نیومدن وانگار منتظر بودن ما پا پیش بزاریم اونروز خسته از دانشگاه بخونه بر گشتم ویکراست رفتم به اتاقم لباسمو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم .خیلی زود خوابم برد.
چشم که باز کردم تو یک جنگل سر سبز بودم پر از درخت . داشتم به صدای پرندگان گوش میکردم که شنیدم کسی صدام میزنه. بطرف صدا برگشتم پریسا بود. بطرف اومد . غمگین بنظر میومد گفتم چیشد عزیزم با ناراحتی به جمعی اشاره کرد گفت میخام با اونا باشم گفتم من اومدم تو را ببینم .چشمهاش پر از اشک شد ولبهاش تکون میخورد هر چه دقت کردم نمیفهمیدم که چی میگه که ناگهان با ترس زیاد از خواب پریدم . صبح که شد به مامان گفتم که میخام برم مشهد مامان با تعجب بهم نگاه کرد گفت پس دانشگاهت؟
گفتم آخر هفته کلاس ندارم . به اتاقم رفتم یک دست لباس با حوله برداشتم وقتی اومدم تو سالن از مامان خدا حافظی کردم واومدم بیرون سوار ماشین شدم و راه افتادم ....
ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c