eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.1هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_دوم من سریع رفتم به خانوادش خبر دادم که مسلم مرده، مادرش تا شنید افتاد به جون من، منو مقصر مرگ
چند وقت بعد گفت برام خونه بگیره تا راحت رفت و آمد کنیم ولی قبول نکردم چون اگر از خانوادم جدا میشدم میفهمیدن زن کسی شدم من دوست نداشتم بفهمن.. هرروز تو بالکن مغازه باهم وقت میگذروندیم. چهارسال همینجوری باهاش بودم، همش مراقبت میکردم بچه دار نشم تا اینکه یه ماه عادتم عقب افتاد، ترسیدم رفتم بیبی چک گرفتم دیدم حاملم.. دنیا رو سرم خراب شد به عباس آقا گفتم گفت اشکال نداره، بچه رو نگه میداره گفت به خانوادش میگه منو عقد کرده بوده گفتم خب من چیکار کنم؟ خانوادم بفهمن زن شما بودم منو میکشن. گفت نگران نباش من قبل از اینکه شکمت بالا بیاد میام تورو خواستگاری میکنم ازشون. خیلی ترسیده بودم اما قبول کردم، یه هفته بعد پدرِمادرم فوت کرد، بعد از فوتش مال و اموال زیادی ازش باقی مونده بود که چون از بین بچه هاش فقط سه تاشون زنده موندن به مامانم مال زیادی رسید، مادرمم كل اموالشو بين منو دوتا داداشام تقسیم کرد به من یه زمین خیلی بزرگ رسید که ارزش زیادی داشت، تصمیم گرفتم دیگه مغازه نرم به جاش بدم برام رو زمین کار کنن و ماهیانه به مبلغی بهم بدن. دوماه از مرگ پدربزرگم گذشته بود که یه روز مادر مسلم بهم زنگ زد گفت برم اونجا. تعجب کردم چون تو اون پنج سال که مسلم مرده بود اصلا نشده بود بهم زنگ بزنن حتی رفت و آمدشونو با مادرم اینا قطع کرده بودن، گفتم چرا میخواید بیام اونجا؟ مگه اتفاقی افتاده؟ گفت آره یه اتفاق خیلی مهم افتاده که باید حتما بیای قبول کردم و با پسرم رفتیم، وقتی رسیدیم پسرم زیاد مادربزرگ پدربزرگشو یادش نبود بهش معرفیشون کردم یکم نشستم منتظر شدم بهم بگن چرا خواستن منو ببینن اما حرف نمیزدن دیگه کلافه شدم گفتم زودتر بگید چه خبره؟ من کار دارم باید برم... یهو مادر و پدرش رفتن بیرون تو اتاق تنها شدم، نیم ساعتی نشستم خسته شدم پاشدم برم خونه که یهو در باز شد و مسلم اومد تو.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_دوم باصدای مامان از خواب بیدار شدم درحالی که پرده ها را کنار می زد گفت پاشو مادر دیر شد یکی
کباب پر درست کرده بودن بابرنج هندی و ماست و موسیر و نوشیدنی هم دوغ بود یادم اومد برای داداش حسام و داداش احسان مامان حسابی تدارک دید و غذا دو مدل کباب و خورشت از بیرون سفارش داد با نوشابه و سالاد و مخلفات با وجود اینکه خونواده علی وضع مالیشون هم خوب بود اما ناخن خشکی کرده بودن اما بازهم مامان تشکر کرد اما وقتی مادر وخواهر علی جهاز رو دیدن یه تشکر خشک و خالی هم نکردن فقط مادرش از مارک لوازم برقی پرسید که مامان با خوش رویی جوابشو داد و در آخر مادر علی گفت این مارک خوب نیس (درصورتی که مارک معروفی بود) مامان و خاله ناراحت شدن ولی به روی خودشون نیاوردن و من که طاقت نیاوردم گفتم اگه بنا به ایراد گرفتن باشه ماهم خیلی ایراد میتونیم بگیریم مادرشوهر ترمه چشمهاشو گرد کرد و گفت خب بگو تعارف نکن خاله دست منو گرفت و برد تو اتاق. وقتی خونواده علی رفتن مامان اومد سروقتم و یه کتک مفصل بهم زد وقتی از مامان حسابی کتک خوردم شروع کرد به بد وبیراه گفتن که شرم وحیا خوب چیزیه دوتا بزرگ‌تر واستادن حرف می زنن تو نباید دخالت میکردی کارمون که تموم شد برگشتیم خونه و من مستقیم رفتم تو اتاق تا بخوابم از اینکه مامان و ترمه انقدر کوتاه می اومدن کفری بودم اما کسی به حرف من گوش نمی داد و کار خودشونو می کردن وقتی ترمه برای شام صدام زد نرفتم و ترجیح دادم بخوابم، از اینکه مامان کتکم زده بود دلخور بودم، تمام بدنم ازجای ‌نیشگون هاش کبود بود روی تخت دراز کشیدم و از ناراحتی خوابم برد صبح طبق هرروز رفتم مدرسه و ظهر که برگشتم مامان گفت عصر میریم برای پرو لباس وقتی رسیدیم لباس ها رو پرو کردیم خیلی روی تنم قشنگ بود و بهم اومده بود مامان هم که خیلی خوب شده بود و حسابی شده بود مادر عروس مامان هم که مثل من خوشش اومده بود تشکر کرد کلی تعریف کرد و در آخر هم حساب کرد و رفتیم خونه دو روزی به مراسم آبجی مونده بود و ما نوبت آرایشگاه رو گرفته بودیم و تقریبا همه کارها انجام شده بود ولی بازهم خیلی استرس داشتیم روز عروسی ترمه رفتم دوش گرفتم و همراه ترمه رفتیم که لباسشو تحویل بگیریم و بعدش علی بیاد دنبالش بره آرایشگاه... توی ترافیک موندیم و یه ساعتی دیر رسیدیم صاحب مزون هم که معطل ما شده بود و کلا هم خانوم خیلی بداخلاقی بود حسابی باهامون دعوا کرد و کلی غر زد که چرا انقدر دیر اومدید و چرا بدقولی می کنید و من کلی کار دارم از همه کارهام عقب موندم و تا لحظه ای که می خواست لباس و تاج رو تحویل بده مرتب غر زد ترمه هم معذرت خواهی می کرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_دوم مامانم که اینو شنید به سر و صدا گذاشت و گفت خاک بر سرت که یه بار تو زندگیت میخوای یه کاری
تو خونه حوصلم سر میرفت ، مادر شوهرم که بهم سر میزد گفتم کاش میشد لااقل درس بخونم نگام کرد و گفت مادر خودت گفته درست خوب نیست و دلت نمیخواد درس بخونی ، دروغ گفته بود تا حالا نمره غیر بیست نداشتم ، با هر بدبختی بود درسمو میخوندم . یکی دو سال از زندگی با پیمان گذشت ، پیمانی که عياش بود، همه کاری میکرد ، با رفیقاش و فهمیدم بار آخر پیمان تو مستی یکیو زده بود و دیه میخواست باباش گفته بود باید با کسی که ما میگیم ازدواج کنی وگرنه پول نمیدم که تو زندان بمونی این خونه هم برای وقتی بود که پیمان مجرد بوده و اینجا هر کاری میکرده . با همه حرفای مادرم که میگفت بچه بیار تا زندگیت سر و سامون بگیره ولی این کارو نکردم و وارد دانشگاه شدم ، اونجا خیلی مورد تشویق همه بودم . یه دختر خوشگل که درسش خوبه استعداد داره و همه بهش بها میدن برعکس خونه که همیشه تو سری خور بودم. سال دوم دانشگاه بود که رابطه پیمان با من خیلی خیلی کم شده بود اونجا بود که فهمیدم مواد صنعتی مصرف میکنه. دست بزن پیدا کرده بود ، فحاشی میکرد، شکاک شده بود. یه روز اومدم خونه دیدم رفته جلوی آینه و میگه ببین یکی از تو آینه به تو نگاه میکنه . یه بار در خونه رو قفل میکرد و میگفت تو یکی رو زیر تخت قایم کردی ، یه دیوانه تمام عیار شده بود یه بار که تا تونسته بود منو زده بود رفتم خونه مامانم ، اونجا بیست و دو سالم بود که دیدم درگیر دعوای برادرم شدن ، انگاری با یکی دعوا کرده بود تو محل و وقتی با سر و صورت کبود رفتم خونه جواب مادرم این بود : ما خودمون کم بدبختی نداریم ، جلوی زبونتو نگه دار و داداشم در جواب گفت حقت بوده تو رو اون شوهرت آدم کرد جای این که بچه بیاری میری دانشگاه معلوم نیست چه غلطی میکنی . وقتی دیدم خانوادم حمایتم نمیکنن مجبور شدم برگردم خونه، برگشتن من باعث شد پیمان گستاخ تر از قبل بشه بیشتر با حرفاش آزارم میداد میگفت خانوادت تو رو فروختن ، میگفت یه آدم بی کس و کاری . راستم میگفت تنها کس و کار من همون پیمان بود که مدام با حرفاش آزارم می داد. یه روز که امتحان پایان ترم داشتم پیمان درو روی من قفل کرد و تا تونست منو اذیت کرد. روز بعد من رفتم خونه مادر و پدرش، باباش گفت میبریمش کمپ . پیمانو چند ماه بردن کمپ و من نفس راحت کشیدم ، خدا میدونه چقدر منو اذیت میکرد . پیمان وقتی از کمپ برگشت دیگه مصرف نمی کرد اما اخلاقاش بدتر شده بود هنوز سوضن داشت و متوجه گند کاریاش میشدم . به هر سختی بود سال سوم دانشگاهم رد کردم و وارد سال چهارم شدم که متوجه شدم باردارم ، مادر و پدر پیمان میگفتن این بچه زندگی شما رو نجات میده باعث میشه پیمان به زندگی برگرده و این حرفا... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_دوم چند روز بعد بابام با من اومد روستا و اهالی که مشکل داشتن رو ویزیت کرد و قرار شد داروهایی ک
با هم تقریبا یه ساعت حرف زدیم و بعد رفتیم توی پذیرایی و بعد رفتن. بعد رفتنشون پدرم گفت خب...دخترم..چیه نظرت؟ گفتم : بابا انگار خیلی دوست داری منو زود بدی برمااااا...حالا باید بازم باهاش صحبت کنم و بعدش فکر کنم.. فرداش خواهرش زنگ زد خونمون و گفت نظر مهتاب جون چیه؟ مادرم هم سر حرف من بهش گفته بود آخر هفته تشریف بیارید بازم با هم صحبت کنن... پسر آرومی بود..سر به زیر، کاری، اهل کار خیر، نمیتونستم ایراد خاصی ازش بگیرم...بنابراین باید بیشتر با عقاید و خط فکریش آشنا میشدم... فرهاد و فرشته چند بار دیگه ام اومدن خواستگاری و من هر بار بیشتر اطمینان و اعتمادم بهش بیشتر میشد.. گذشته بی شیله پیله ای داشت...برنامه های قشنگی تو سرش داشت و اندازه یه استاد دانشگاه ذهنش پخته و حرفاش حساب شده بود.. تصمیم گرفتم بگم بله..ولی خیلی می ترسیدم..از جدا شدن از پدر و مادرم..از اینکه نکنه انتخابم اشتباس..از اینکه نکنه دارم خودمو توی دردسر می اندازم که اوضاع شبیهه چیزی که فکرشو میکنم پیش نره... خونوادم هنوز نمیدونستن من جوابم مثبته که ای کاش زودتر گفته بودم... یه روز عصر که خسته و کوفته رسیده بودم خونه، دیدم مادرم حسابی خونه رو تمیز کرده و کلی غذا و حاضری توی آشپزخونه اس‌.. معلوم شد همکار پدرم که تا ده سال پیش توی همین شهر بودن ولی به خاطر انتقالی به یه بیمارستان بزرگ ‌رفته بودن شهری دیگه، چند روزیه برگشتن اینجا و حالا شام خونه ما مهمونن! یادمه یه پسر همسن و سال منم داشتن که خیلی شر و شیطون بود...اون شب برام خیلی دیر گذشت...حمید، پسرشون، از اول زیرچشمی منو نگا میکرد تا وقتی که رفتن...سر هر چیزی ام بحث رو باز می کرد و ازم حرف میکشید... همین که فهمید مجردم، گل از گلش شکفت و روحیه گرفت و واسه خودش میوه پوست کند.. توی هفته بعد سه بار خونوادش تماس گرفتن واسه امر خیر و خواستگاری و من دیدم اگه بگم بیان دردسر میشه برام..به خاطر همین به خونوادم گفتم من میخوام به آقای محمدی جواب مثبت بدم.. یهو جفتشون ساکت شدن و حرفشون تو دهنشون ماسید.. مامانمم انگار راضی بود و دلش نمیخواست حمید اینا باز بیان ..سر همین گفت پس میگم دخترم نامزد داره.. پدرم گفت زشته خانوم..اون شب گفتیم مجرده...بزارید یه بار اجازه بدیم بیان، بعدش میگیم‌ نه... مهتاب نپسندید.. یا یه ایرادی براش می تراشیم... حمید هم مثل پدرش پزشک شده بود ولی با سن و سال کمش خیلی ثروتمند بود..مجبور شدیم یه شب بگیم بیان و من توی صحبتای دو نفره همش ساز مخالف میزدم.. ولی اصلا انگار روی حمید تاثیری نداشت انرژی منفی من...چشم ازم برنمیداشت...از نگاه هیزش متنفر بودم...حیف که باباش دوست بابام بود وگرنه یه سیلی میخوابوندم در گوشش... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_دوم شب رو تا صبح پلک روی هم نذاشتم. صبح خسته با چشمای گود رفته به خونه برگشتم. مامان با دیدن
صورتم رو خشک کردم و از در دستشویی خارج شدم. کامران از در همون اتاق داشت خارج می شد که من رو دید. سمتش رفتم و بهش سلام کردم و طوری رفتار کردم که انگار اصلا اتفاقی نیافتاده. قلبم داشت از سینم میومد بیرون اما اصلا جلوش نشون نمیدادم چه حسی دارم. از طرفی هم خیلی رسمی باهاش برخورد کردم. درست مثل زمانی که استادم بود. اونم درست مثل من خیلی عادی برخورد کرد. کمی‌ کنارش ایستادم. انگار نمیخواستم کسی‌ بفهمه چه اتفاقی افتاده. ولی اصلا بهم توجهی نمیکرد. مدام با پرستارها حرف میزد و طوری رفتار میکرد انگار من اونجا نبودم. همین طور که ایستاده بودم ناگهان توجهم به نگاهی جلب شد. یه نگاهی عمیق که پر از حرف بود. مریضی که توی اتاق رو‌ به رویی بستری بود در حال گرفتن داروی شیمی درمانی بود. نگاهش جذبم کرد و ‌ناخودآگاه رفتم طرفش. نمیشد تشخیص داد دختره یا پسر.. تمام‌ موهای سر و صورتش ریخته بود.. پوست سفیدی داشت و هیکل تقریبا لاغری داشت.. رفتم سمت پروندش و اسمش رو‌ خوندم. از روی اسمش فهمیدم که پسره. (سامان صادقی). پروندش رو‌خوندم. سنی نداشت. حدودا سی سالش بود و درگیر سرطان کبد بود. یکی از بدترین سرطان ها. نگاهش رو ازم ‌بر نمیداشت اما هیچ حرفی نمیزد. ازش چندتا سوال پرسیدم و با حرکت سر جوابم داد. برگشتم و‌ داشتم به طرف در میرفتم که ناگهان شنیدم. -درست میشه. +ببخشید نفهمیدم. -از چهرتون میشه فهمید.. حال و روز شما هم‌ مثل من خوب‌ نیست.. فقط مال من جسمی هست ولی مال شما روحی. +از کجا فهمیدی؟ -از نگاهتون خانم دکتر.. نگاهتون پر از حرف هست. +نکنه رمالی.. یا از این کف‌خون ها.. -نه! روان شناس هستم. اما کلا این چیزا رو‌ خوب‌ میفهمم. در واقع این نگاه ها رو خیلی خوب ‌میشناسم. +کدوم نگاه؟ -همون نگاهی که به دکتر دهقان میکردید. نگاهی پر از حرف و حسرت. +فک کنم باید یکم استراحت کنید. چیزی از داروتون نمونده. به زودی مرخص میشید. -خانم دکتر.. میدونم به یکی احتیاج دارید باهاش حرف‌ بزنید.. بیشتر یه غریبه.. فک کنم من اون غریبه باشم.. من هر هفته چهارشنبه اینجا هستم.. میتونید باهام حرف بزنید.. +ممنون از پیشنهادتون. امیدوارم زودتر سلامتیتون رو‌ به دست بیارید. بهتون سر میزنم. از اتاق بیرون اومدم. نگاهش مدام باهام بود. حرف هاش یک ذره هم از سرم بیرون نمیرفت. انگار تنها کسی‌ که درد من رو به معنای واقعی فهمیده بود اون بود. فکرم درگیر این چیزا بود که ژاله رو‌ دیدم. سمتم اومد و گفت: بیا بریم با هم یه قهوه بخوریم. باهم سمت کافه تریا رفتیم قهوه گرفتیم و روی صندلی های اونجا نشستیم. ژاله شروع‌کرد: -خُب حالا تعریف کن. چیکار کردی دکتر از دستت پرید؟ +خودمم هنوز نمیدونم. ما خیلی باهم‌ خوب بودیم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت. نمیدونم چرا یه دفعه همه چی‌ براش عوض شده. امروز قشنگ‌ توی ‌چشماش دیدم که من براش غریبه هستم. این خیلی آزارم میده. -ناراحت نباش عزیزم. همه مردا از یه جنسن. اون الان متوجه نیست چه جواهری رو از دست داده. زده به سرش. دوباره پشیمون میشه برمیگرده. +برام مهم نیست برگرده یا نه. این برام مهمه که من و شکسته.. زیر پاهاش لهم کرده و الان اصلا براش مهم نیست.. -به این چیزا فکر نکن. مرور زمان بهت کمک میکنه تا فراموشش کنی. شما هم که عاشق و‌ معشوق ‌نبودین.. به زودی یادت میره.. یه آدم بهتر میاد تو زندگیت که قدرت رو بدونه. +فعلا حوصله کسی رو‌ ندارم.. میخوام یه مدت توی خودم باشم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_دوم وقتی سال آخر دبیرستان بودم، پدرم به جرم سرقت بازداشت و زندانی شد. اون قبلا هم زندانی شده ب
یه روز که از سرکار اومدم خونه، دیدم پدرم در حال کتک زدن مادر و خواهرمه. خونم به جوش اومد. جلو رفتم و یقه شو گرفتم. مادرم به طرفمون اومد و گفت: «ولش کن پسرم، تو عصبانی هستی. ممکنه کار دست خوت بدی.»  مشغول جرو بحث و کشمکش بودیم که پدرم داد زد: «همه‌تون رو میکشم!» و بعد در حالیکه دهنش بشدت بوی مشروب میداد و تو حالت عادی نبود، به طرف آشپزخونه رفت و کارد دسته زرد رو برداشت، به طرف من اومد و خواست منو با کارد بزنه که جا خالی دادم و مادرم تو همون حال هلش داد. پدر افتاد روی زمین و گیجگاهش به لبه میز تلویزیون خورد و در جا فوت کرد. وحشتزده نگاش می کردیم. تا چند لحظه نمیدونستیم چیکار کنیم تا بالاخره خواهرم تلفن زد به اورژانس. چند دقیقه بعد که اورژانس اومد پدر تموم کرده بود. حال عجیب و غریبی داشتیم. از یه طرف از اینکه از دستش راحت شده بودیم احساس سبکی می‌کردیم و از طرفی غم توی دلمون نشسته بود. به هرحال اون پدرمون بود. مادرم ضجه میزد. آرومش‌کردم و گفتم: «یادت باشه که من و تو هردومون با هم پدر رو هل دادیم. این طوری جرممون نصف میشه!» اول قبول نمیکرد اما بعدش به خاطر خواهرم قبول کرد. دادگاه تشکیل شد و من و مادرم به جرم قتل عمد راهی زندان شدیم. حدود دو سال زندانی بودیم تا اینکه خواهرم که پیش مادربزرگ مادریمون زندگی میکرد، تونست رضایت پدر و مادرِ پدرم رو بگیره و ما از زندان آزاد شدیم. بعد از آزادی فکر میکردم روزای خوش زندگی ما شروع میشه و بدون پدر میتونیم بریم سمت خوشبختی، اما ...زهی خیال باطل... به قول مادرم، نبودن پدرم از بودنش بدتر و دردسرساز تر بود. حالا اهل محل به من و مادرم به چشم یه قاتل نگاه میکردن و می‌گفتن: «این زن شوهرش و این پسر پدرش رو کشته!» حرفی از قتل عمد و هل دادن نمیزدن بلکه یه کلاغ و چهل کلاغ می کردن که: «اونا مرد بیچاره رو خفه کردن. بعد هم جنازه ش رو تیکه تیکه کردن و انداختن توی دره های شمال و...» انقدر داستانای مختلف از قتل پدرم ساخته بودن که خودش یه کتابی میشد. هر وقت جلوی آینه می ایستادم و خودمو نگاه می کردم با خودم می گفتم: «نکنه من همونطور که مردم میگن پدرم رو کشتم و جنازه ش رو تیکه تیکه کردم!» فکر و خیال باعث شده بود شبا خوابم نبره. حتی قرصای آرام بخش هم دردی از من دوا نمیکرد. این شب بیداریا تو کارمم اثر گذاشته بود. وسط روز تو شرکت چرت میزدم و بی‌حوصله بودم. خونمون رو عوض کردیم و به یه محل دیگه رفتیم. اما بعد از دو سه ماه تو این محله هم همه فهمیدن که ماجرای ما چی بوده.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_دوم عصر شد و فریبرز با مادرش اومدن. با سینی چایی رفتم دیدنشون حتی یک لحظه هم نتونستم به فریبرز
فریبرز ادم جدی بود ولی در عین جدی بودن فوق العاده ادم احساساتی بود. همیشه با هم فیلم نگاه میکردیم با فیلمای احساسی گریه میکرد. با این وجود زیاد بهش علاقه ای نداشتم و فقط به خاطر اینکه شوهرم بود باهاش زندگی‌ میکردم. چیزی از ازدواجمون نگذشت که من حامله شدم و صاحب یه دختر شدم. اسمش و گذاشتیم لیلی مثل قرص ماه زیبا بود. رفتار فریبرز بعد از لیلی خیلی عوض شده بود. اصلا انگار یکی دیگه شده بود. حسابی مهربون و‌ دوست داشتنی. درست مثل ملکه و پرنسس با من و لیلی رفتار میکرد. روز به روز بیشتر به دلم‌ مینشست. من این فریبرز و دوست داشتم. چندسال گذشت و لیلی ۶ سالش بود که کامی هم به دنیا اومد. حسابی خانواده داشت شلوغ میشد و همه هم از اینکه کامی پسر بود خیلی خوشحال بودن زندگیمون روز به روز بهتر میشد. هرکس‌ مارو ‌میدید بهمون غبطه میخورد. فریبرز به خاطر به دنیا آوردن کامی بهترین ماشین و ‌برای من خرید. همه چیز داشت خوب پیش میرفت.. بچه ها روز به روز بزرگ تر میشدن. منم از فریبرز خواستم بهم اجازه بده کار کنم اونم مخالفتی نکرد. توی یک سالن زیبایی شروع به کاررکردم بچه ها مدرسه میرفتن و منم خوشحال بودم از اینکه مستقل شده بودم... یک روز مشغول کار بودم که مامان وارد سالن شد و گفت که میخواد با من حرف بزنه، یه چایی براش آوردم و‌نشستم پیشش.. مامان بدون مقدمه گفت: میخوان پای بابات و قطع کنن... اخه بابا بیماری قند داشت و حالا به پاهاش زده بود. نمیدونستم چیکار کنم نمیخواستم حرف مامان و ‌باور کنم کیفم و‌ برداشتم و‌ سراسیمه رفتم سمت خونه. در و باز کردم پدرم اونجا بود سرم و گذاشتم روی پاهاش و هاهای گریه کردم و هر دفعه پاش و میبوسیدم.. شب تا صبح کنارش خوابیدم. فردا صبحش همه با هم به بیمارستان رفتیم. لحظه‌ی خیلی سختی بود نمیخواستم جلوی بابا گریه کنم دیگه. قطعا خودش حالش از من خرابتر بود نمیخواستم خراب ترش کنم. بابا رو بردن داخل و همه با هم زدیم زیر گریه. من، مامان، ندا، نازنین، حتی فریبرز هم گریه میکرد، اون خیلی بابا رو دوست داره و همیشه براش احترام خاصی قائله. چرا باید پای بابای من قطع شه، همون پایی که من و باهاش میبرد پارک،همون پایی که بهم دوچرخه سواری یاد داد، همون پایی که صبح باهاش میرفت سرکار تا برامون نون در بیاره.. چراا خدایا چرااا... اینا رو با خودم تکرار میکردم و فریبرز آرومم میکرد. چه خوبه که هست و تو این شرایط کنارمه. ساعت ها پشت در اتاق عمل بودیم هر ثانیه انگار یک سال میگذشت و خبری نمیشد تا اینکه دکتر از در اتاق عمل اومد بیرون، همه سراسیمه به سمتش رفتیم دکتر کاملا ساکت بود به چهره تک تک‌ ما نگاه کرد و در اخر سرش و انداخت زیر و گفت ما همه کاری کردیم ولی متاسفانه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_دوم اون روزا تو دلم به حرف پدر می خندیدم و با خودم میگفتم: از نظر بابا هر کی پولداره لابد از ر
فکرم به جای اینکه مشغول درس و کلاس باشه، سمت مسائل دیگه کشیده شد، دوستی با جنس مخالف و این جور چیزا! فکر میکنم سقوطم از وقتی شروع شد که تو خوابگاه با دو، سه نفر از دانشجوهای رشته دیگه آشنا شدم. سبک زندگی اونا کلا با زندگی من و چیزی که از پدر و مادرم یاد گرفته بودم، فرق داشت. اونا هر سه تاشون اهل تهران بودن و میگفتن برای اینکه از گیر دادنای پدر و مادراشون راحت بشن، برای ادامه تحصیل شهرستان رو انتخاب کردن! اونا خیلی راحت از دوست پسراشون حرف میزدن. با دیدن دوستام فکرایی که تو دوران نوجوانی داشتم بازم به سراغم اومدن. با خودم میگفتم: آخه مگه من از اینا چی کم دارم؟ چرا دوستام باید خیلی راحت پول خرج کنن اما من همیشه ترس و نگرانی داشته باشم بابت اینکه بابام قراره از کجا پول بیاره و هر ماه به حسابم بریزه؟! دستو دلم به هیچ عنوان به درس خواندن نمیرفت و از دانشجوهای ضعیف کلاس بودم. چند بار تصمیم گرفتم انصراف بدم اما هر بار دوستام مانعم میشدن و میگفتن: بیچاره پدر و مادرت تو رو با هزار امید و آرزو فرستادن اینجا که درس بخونی، اون وقت تو میخوای جلوی دوست و دشمن خجالت زده شون کنی؟! البته بعدا دلیل نصایح خیرخواهانه دوستام رو فهمیدم! همین دوستام بودن که برای بهتر شدن حال و احوالم نسخه جدیدی برام پیچیدن،که اگه با پسر رفیق باشی حال و هوات حسابی عوض می شه! راستش، خودم هم بدم نمیومد اینو تجربه کنم. اون روزا دچار افسردگی شده بودم، شاید داشتن اینکار میتونس به زندگی امیدوارم کنه! اولین بار با یه پسر که تو دانشگاه خودمون درس میخوند، اشنا شدم. جوان خوب و مودبی بود که حتی موقع حرف زدن خط قرمزا رو رعایت میکرد و پاشو از حدش بیشتر نمیذاشت، اما خیلی زود دلمو زد! چون دقیقا از همون چیزایی حرف میزد که سالها پدرم تو گوشم خونده بود؛ توکل بخدا! اون مثل من از خونواده فقیری بود که میخواست درس بخونه و به جایی برسه و خونواده اش رو از اون وضع فلاکت بار نجات بده! دیده بودم پسرایی که با دوستام بودن، چه هدیه هایی براشون میخرن، اما اون حتی نمیتونست یه جفت جوراب برام بخره! بعد از چند ماه رابطه ام رو باهاش بهم زدم و رفتم‌ با یکی دیگه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_دوم _«تو حرفای خودت رو یادت نیست؟ میگفتی اگه آقاجون خونه رو بفروشه پول خوبی دستمون رو میگیره و
فکر میکردم الهام با شنیدن این حرفا از خر شیطون پایین بیاد اما اون با لحن طلبکارانه و با فریاد گفت: «پدرت مگه فقط سهم تو رو داد که حالا به خاطرش عذاب وجدان داری؟ چرا خواهرات دل نمی سوزونن؟ چرا اون برادرت نمیاد پدرش رو ببره و یه شب نگه داره؟ آخه مگه این پدر فقط پدر توئه که به خاطرش جلز ولز میکنی و آسایش رو از زن و بچه هات گرفتی؟ اصلا میدونی چیه؟ خوب میکنم که با پدرت بد رفتار میکنم. از این به بعد بدتر هم میشه. به خواهرات بگو که دیگه نوبت اوناست. خوب بهونه شوهراشون رو اوردن و خودشون رو کشیدن کنار. تو هم زرنگ باش و بهونه زنت رو بیار. بگو الهام ناراحته. اگر تا آخر هفته تکلیف پدرت رو روشن نکنی از این خونه میرم و طلاق میگیرم. بچه هام رو هم با خودم میبرم چون دیگه هیچ کدوممون طاقت تحمل این پیرخرفت رو نداریم!» الهام اینا رو که گفت خونم به جوش اومد. اون داشت با صدای بلند به پدرم بی احترامی میکرد. دیگه طاقت نیاوردم و دستمو بالا بردم و کشیده محکمی زدم تو صورتش و گفتم: «حیاکن! هر غلطی هم که میخوای انجام بده، فهمیدی؟!» الهام که انتظار همچین حرکتیو نداشت دستشو روی گونه اش گذاشت و چند ثانیه ایی خیره به چشمام زل زد و بعد به آشپزخونه رفت. اعصابم حسابی بهم ریخته بود. میدونستم که پدر همه حرفای الهام رو شنیده. قدرت روبرو شدن باهاش رو نداشتم. از اتاق بیرون اومدم و خواستم به بهانه ایی از خونه بیرون برم تا نگاهم به نگاه پدر نیفته اما همین که نزدیک در رسیدم پدر صدام زد. اشک تو چشماش حلقه زده بود. کنارش نشستم و سرمو پائین انداختم. دستامو تو دستاش گرفت و گفت: «پسرم، نمیخوام مزاحم و سربار کسی باشم. من رو ببر خونه سالمندان. اونجا راحت تر میتونم زندگی کنم!» گلوم از شدت بغض درد میکرد. الهام با حرفاش بالاخره کار خودشو کرد. دل پیرمرد شکسته بود. دستی به موهای سفید و ژولیده پدر کشیدم و در حالیکه تلاش میکردم بغض صدامو نلرزونه گفتم: «این حرفا چیه آقاجون؟ اینجا خونه خودته و تا وقتی من زنده ام همین جا می مونی!» دلم بدجوری گرفته بود. به چهره مهربون پدر که پر از چین و چروک شده بود، نگاهی انداختم. دلم میخواست سرمو روی سینه اش بذارم و های های گریه کنم. آخه چطور میتونستم پدرمو به خونه سالمندان ببرم؟ الهام که صدامونو شنیده بود از آشپزخونه بیرون اومد و بالای سرمون وایستاد و گفت: «آقاجون راست میگه. ببرش خونه سالمندان. بذار راحت زندگی کنه!» الهام دیگه داشت کفرمو در می آورد. چشم غره ایی بهش رفتم و بعد دست پدر رو بوسیدم و گفتم: «تو همین جا میمونی آقاجون!» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_دوم مامانم با قابلمه برگشت و با دمپایی افتاد دنبال من..آخرشم یکیش به هدف خورد ولی دومی رو جاخا
تصمیم گرفتم یه نامه بنویسم...خدا میدونه چند تا ورق رو خراب کردم تا تونستم حرف دلمو بنویسم.. عاشقش بودم در حالی که نمیدونستم تا به حال اصلا به من فکر کرده یا نه.. توی نامه بهش گفتم از وقتی اومدن تو محله ما من شب و روز ندارم و یه لحظه ام از جلو چشمام دور نمیشه...براش نوشتم که علاقه من هوس نیست و نمیخوام آبروشو ببرم..حتی میخوام چند سال دیگه برم خواستگاریش...میخواستم مطمئنش کنم که مزاحم نیستم. از اینکه عصبانی بشه و ردم کنه میترسیدم ولی دلمو زدم به دریا و پای پنجره منتظر بیرون رفتنش شدم...همین که عصر از خونه بیرون اومد مثل قرقی خودمو رسوندم جلو در خونمون...یه کم دنبالش کردم تا از محله کاملا دور شده باشم..بعد طوری که منو ببینه و مثل سری قبل نترسه رفتم سمتش..صداش کردم...به صدای من برگشت وایستاد..جلوتر رفتم و گفتم رویا خانوم سلام..گفت شمایید؟!سلام! گفتم ببخشید میخواستم یه چیزی بهتون بگم ولی نوشتمش..اگه ممکنه اینو بخونید.. دادم دستش و از ترس اینکه بهم برش نگردونه توی تعجبی که نامه رو گرفت دستش، سریع ازش دور شدم. توی نامه نوشته بودم اگه حتی یه درصد به من علاقه داری، یه گلدون بزار پشت پنجره رو به روی خونه ما.. و از همون لحظه من جلو پنجره کشیک میکشیدم و چشمام دنبال یه دونه گلدون بود که میتونست دنیای منو..حال منو بسازه.. روزها همینطور پشت سر هم میگذشت و خبری از گلدون نشد..دیگه ناامید شده بودم... شاید منو دوست نداشت یا کسی دیگه توی زندگیش بود.. باید اینا رو میفهمیدم..یه بار دیگه دنبالش کردم..دنبال فرصت مناسب بودم که دو تا پسر بهش متلک بدی گفتن..تا رویا به خودش بیاد و بفهمه سرو صداها واسه چیه، پسرا رو تا جون داشتن، زدم...یقه شونو گرفتم بردم جلو رویایی که برگشته بود ببینه دعوا واسه چیه...هلشون دادم جلوش گفتم از خانوم عذرخواهی کنید... زیر لب یه عذرخواهی الکی کردن و از ترس کتک بیشتر، سریع دور شدن. حس قهرمان بودن کردم و گفتم الانه که به خاطر کارم ازم تشکر کنه..ولی اینطور نشد.. اخم کرد راهشو کشید رفت..دنبالش رفتم و صداش کردم...بالاخره بعد چند بار صدا کردن برگشت و گفت ممکنه لطفا مزاحمم نشید؟! بهم برخورد‌‌‌...من هیچ وقت مزاحم نبودم.. متوجه شد یکه خوردم..گفتم..من مزاحم نیستم..من..فقط میخوام بدونم شانسی برام هست که با شما باشم یا نه.. اگه بگید نه، به جون عزیزترینام همین جا تمومش میکنم.. فهمید ازش دلخور شدم..گفت من شما رو در حدی نمیشناسم که حسی بهتون داشته باشم.. لطفا قبل از اینکه کسی ما رو با هم ببینه، برید‌... و با قدم های تند ازم دور شد.. اون روز متوجه شدم از من بدش نمیاد... و همین شد امید من.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_دوم آقا ماشالا تصمیم گرفت، از تهران مهاجرت کنند و به شهرستان برای ادامه زندگی برود. ولی فريبا
هنوز دو ترم از تحصیل فرهاد در دانشگاه نگذشته بود که به فریبا گفت عاشق یکی از همکلاسی هام شدم که ساکن مشهدند اما فکر نکنم دخترشونو به من بدن ... _چرا ؟ مگه تو چته؟ +میگم چون مادر بالای سر من نبوده و بابام ازدواج کرده و.... _نه این چه حرفیه ؟ خدا رحمت کنه مادرتو‌ فوت کرده ، پدرتم جوون بوده و حق زندگی داشته ازدواج کرده..اینها که خطا و گناه نیست. بخوان بهونه بیارن دخترشونو به تو ندن مامان جان من خودم صحبت می کنم همه چیز رو درست می کنم نگران نباش .. فرهاد خیلی نگران بود. روزی که برای خواستگاری رفتند اقا ماشالا خیلی راضی نبود. دوست داشت که دختر خواهرش رو برای فرهاد بگیره. به فریبا هم ایراد میگرفت که اگر تو پشت فرهاد نبودی این دختر رو ول میکرد و از فامیل زن میگرفت الان باید بریم اونجا کلی برامون قیافه بگیرند هی توضیح بدیم من حوصله ندارم... آخرشم معلوم نیست دخترشونو بدن یا نه! ولی تو فامیل دیگه این برنامه ها نیست ... _اخه ماشالله چرا حرف بی ربط میزنی فرهاد عاشق این دختر شده ، بعد ما بریم سراغ یکی دیگه ؟ اگه قسمت هم نباشن خودشون جواب منفی میدن و جور نمیشه ولی اگه ما بگیم نه میگه شما راضی نبودین نگرفتین .. تا آخر عمر فراموش نمیکنه ، حتی بهترین دختر شهرم بگیریم باز چشمش دنبال این میمونه. جلسه ی اول خواستگاری با کلی استرس با جواب منفی پدر شیما به پایان رسید خیلی سریع قبول نکرد و مجلس کنسل شد. قرار شد اگه جلسه ی دومی هست یک سری قولهایی داده شد که فرهاد انجام بده ... قرار بر این شد قطعه زمین کنار خونه رو دیوار بکشن آقا ماشالله بفروشه ، تا فرهاد با وام و این پول بتونه خونه ای مناسب با سلیقه ی پدر شیما در شهر مشهد نزدیک خانواده اش خریداری کنه. مراسم عروسی هم که در خور خانواده ی عروس باشه هم آقا ماشاالله بگیره. بعد از دانشگاه هم وارد بازار کار بشه که دخترشون مشکلی تو زندگی نداشته باشه. اقا ماشالله اصلا مایل به فروش نبود. فریبا گفت عیبی نداره پسر بزرگته باید زندگیشو بسازه. ایشالله میره سرکار بعد دست مارو هم میگیره. فریبا حتی از یک مادر واقعی هم بیشتر براش مادری کرد. با اینکه زمین سهم دخترهای خودشم بود ولی باز کوتاهی نکرد و به تمام قولهایی که به پدر شيما داده بودند عمل کردند. بعد از اتمام درس فرهاد در شهر مشهد داخل یک شرکت خصوصی مشغول کار شد. مراسم آبرومندانه و پر هزینه ای برگزار کردند. در خانه ای که از فروش زمین و وام خریداری شده بود شيما و فرهاد بعد از گذروندن کلی مشکلات زندگیه مشترکشونو آغاز کردند ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_دوم من از خجالت آب شدم..و همه سکوت اختیار کرده بودن ومادرم روبه مادر دخترخانم کرد گفت راستش م
اومدن تو ساختمون ما زندگیشون شروع کردن، چون پدرم اجازه نمیداد بچه هاش ازش دور باشن . با اومدن عاطفه اذیتهای مادرم شروع شد، از جهازش ایراد میگرفت، مدام تو جمع جاريها جهازش مسخره میکرد میگفت از کدوم سمساری خریدی يا نحوه لباس پوشیدنش که می گفت این لباسها رو میپوشی منو یاد خدمتکار خونم میندازی .. خلاصه اذیتهایی نبود که مادرم نمیکرد عاطفه هم حرفی نمیزد. یک شب مهمونی مفصلی مادرم گرفت و تمام عروسا پسراش دعوت کرد. بهترین سرویس میزبان چيد و به خدمتکار گفت چند مدل غذا درست کن از غذای دریایی بگیر تاجوجه کباب . ولی من میدونستم باز مادرم برای اینکه عاطفه رو خورد کنه این میزو چید تا کوچیکش کنه . شب موقع شام همه غذا کشیدن و عاطفه کمی غذا کشید که زن داداش بزرگم با طعنه گفت عزیزم اول دسر بخور سوپ بکش بعد برنج ... که بعد نیشخند مرموزی زد و همگی به حالت تمسخر بهش نگاه کردن. آرش گفت دلش هرچی میخواد می خوره تو سرت تو ظرف غذای خودت باش نخورده نیست که . زن داداشم از حرف آرش عصبی شد و تو خودش ریخت.. مادرم که به عاطفه غذای دریایی تعارف کرد..گفت بخور .. عاطفه تشکری کرد گفت نمیخورم.. بعد مادرم با حالت مسخره گفت نمیخوری چون تا حالا نخوردی اصلا نمیدونی چجوری میخورن ... تو زندگیت فقط فکر کنم مرغ خوردی که مرغ کشیدی اونم شاید سالی يكبار.. با حرف مادرم آرش عصبی شد و به مادرم گفت .. احترامت واجبه ولی حق نداری به عاطفه حرفی بزنی این زنی که تو داری الان بهش بی حرمتی میکنی تمام زندگیمه .. و بعد دست عاطفه رو گرفت و رفتن واحد خودشون . اون شب مادرم مدام غر میزدعصبی بود.. و زن داداشام که با حرفهاشون عصبانیت مادرمو بیشتر میکردن. روزها و ماهها گذشت و مادرم هربار به یه بهانه ای دل عاطفه رو می شکست و من با مادرم جنگ مفصلی می کردیم چون دلم به حال عاطفه می‌سوخت ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••