#داستان_زندگی 💚
#نگار
سلام من نگارم متولد سال شصت و شش تو یه خانواده چهار نفره به دنیا اومدم. بابام مهندس برق مامانم معلم. از بچگی همیشهمورد توجه بابام بودم منو بیشتر از داداشم دوست داشت طوری که همه اینو میدونستن حتی آزادیام از داداشم خیلی بیشتر بود همیشه هوامو داشت دوستم داشت برام هرکاری میکرد.
دانشگاه که رفتم برای اولین بار با یه پسر اشنا شدم همکلاسیم بود خیلی جذاب بود ، قد متوسطی داشت موهای جوگندمی و چشمای قهوه ای روشن داشت . همه دخترای دانشگاه عاشقش بودن اما به هیچکدوم محل نمیزاشت، بخاطر همین وقتی بهم پیشنهاد داد سریع قبول کردم باهم اشنا شدیم.
اسمش میلاد بود برعکس ظاهرش که مغرور میزد اما خیلی مهربون بود. یه سالی باهم در حد همون دانشگاه بودیم تا اینکه تصمیم گرفتیم بعد از فارغ التحصیلی باهم ازدواج کنیم.
یه روز تو کلاس بودیم که یه برگه گرفت جلوم کاغذ باز کردم دیدم توش نوشته نگار امروز میای بریم خونه ما؟
تا اون روز خونه هیچ پسری نرفته بودم با سر بهش گفتم نه. دوباره یه کاغذ دیگه نوشت داد بهم نوشته بود من و تو قراره عروسی کنیم چرا نمیای بهم اعتماد نداری؟
جواب ندادم ، کلاس که تموم شد دوباره سوالشو پرسید گفتم میلاد من نمیتونم باهات بیام نه اینکه بهت اعتماد نداشته باشم اما تو شخصیتم نیست .
گفت اینا همش بهانس تو اگر اعتماد داشتی میومدی حالا که اعتماد نداری بهتره رابطمون قطع بشه من نمیتونم با کسی که بهم اعتماد نداره باشم اینم تو شخصیت من نیست .
حرفشو زد راهش کشید که بره رفتم دنبالش گفتم وایسا میلاد قبوله من باهات میام ولی خونتون نه بریم بیرون دور بزنیم.
گفت من نمیخوام به زور بیای اگر خودت دلت میخواد بیا وگرنه اجبار نیست ..
گفتم خودم میخوام بیام مشکلی نیست ..
سوار ماشین شدیم رفتیم بیرون اولش استرس داشتم اما کم کم يخم آب شد .....
با این حال بازم معذب بودم از اینکه بدون اجازه ی پدرم با یه پسر اومدم بیرون میخواستم برگردم خونه اما باز ناراحت شد .
عصبانی شد گفت نگار من بهت گفتم میخوام باهات ازدواج کنم پس دیگه این کارا چیه؟ راحت باش با من
گفتم میلاد من اشتباه کردم اومدم و کارم غلط بود اگر به هر دلیلی بعدا منصرف شدی چی؟ اونوقت چیکار کنم؟
گفت اینا چیه میگی؟ من اگر میخواستم منصرف بشم که یکسال باهات اشنا نمیشدم من تورو زن خودم میدونم نکنه بهم اعتماد نداری؟ اگر اعتماد نداری نباید میومدی با من..
ترسیدم دوباره قهر کنه گفتم چرا اعتماد دارم اما سرقولت بمون چون من به عشقت اعتماد کردم توام از اعتمادم سواستفاده نکن
دیگه تقریبا هرهفته میرفتیم بیرون تا اینکه درسش تموم شد..
من هنوز دوترم داشتم که درسم تموم بشه،
سه تا دوست صمیمی به اسم غزل سارا رویا داشتم که همه رازامو میدونستن اوناهم مثل من خوشحال بودن یا حداقل تو ظاهر اینجور نشون میدادن.
بعد از یه مدت میلاد گفت به خانوادش میگه زودتر بیان برای صحبت کردن شماره خونه گرفت ....
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#ادمین:داستان_کوتاه از زندگی واقعی یکی عزیزانمون💐🌺
#ارسالی_اعضا🌱
#نگار
سلام
دست خودم نیست وقتی به گذشته فکر میکنم خیییییلی ناراحت میشم.
گذشته ای که شاید بگم ی دلخوشی بچگانه هم توش نبود
توی ی خانواده پرجمعیت زندگی میکردم که بزور از پس خرج زندگی برمیومدن شایدم بهتره بگم بلد نبودن زندگی کنن و این ترس که مبادا اگه زیاد خرج کنیم دستمون جلو کسی دراز بشه باعث میشد همیشه برا خرج احتیاط کنن چون به نظرم میشد با همون پول کم هم بهتر زندگی کرد.
از همون کلاس اول که میرفتم مدرسه آرزوی بردن یک خوراکی به مدرسه به دلم موند
وقتی میدیدم بچه های دیگه چقد خرج میکنن
با این حال میگذشت ولی من شاگرد اول بودم
شاگرد اولی که میمرد برا اینکه ی بسته مداد رنگی کامل داشته باشه ولی هیچ وقت نداشت هیچ وقت😔😔
هیچ وقت فرم مدرسه نپوشیدم یادم میاد همیشه لباسم با بقیه فرق داشت یا شلوار و مانتوم دورنگ بودن
که همیشه باعث خجالتم میشد ولی من دم نمیزدم ی بارم اعتراض نمیکردم به پدر و مادرم ولی خودم نابود میشدم
باز هم شاگرد اول بودم توی کلاس دوم.
یادمه ی موقع هایی توی مدرسه آش درس میکردن و باید اونموقع ۲۰۰تومن پول میدادی تا ی کاسه آش بخری اما من پولی نداشتم که ببرم و آش بخرم از بوی اون آش که هنوز که هنوزه یادمه میمردم و زنده میشدم ولی وقتی دوستام میپرسیدن چرا نمیخری میگفتم آش دوس ندارم😭😭
معلم هام میدونستن وضع مالی خوبی نداریم برام با پول خودشون بعضی وقتا آش میگرفتن که اون لحظه برا من دختر بچه ی کلاس سوم انگار دنیارو بهم دادن ولی نمیتونستم اون طور که دلم میخواست جلو بچه ها راحت بخورم چون هم ناراحت بودم که جلو بقیه خورد میشدم که معلم برام گرفته هم اینکه گفته بودم دوس ندارم پس نباید خیلی با ولع میخوردم دلم برا اون موقع ها خودم میسوزه خییییلی
باز شاگرد اول بودم شاگرد اولی که هیچ وقت نتونست به این بباله ولی همین باعث میشد هم دانش آموزا هم معلما دوسم داشته باشن و روم حساب کنن.
دانش آموز زرنگی که توی زمستون از سرما یخ میزدم ولی ی لباس گرم نداشتم که بپوشم بعضی وقتا میگم چقد مادرم بی رحم بوده(پدرم دور از خونه کارمیکرد همه چیز دست مادرم بود ولی وضعمون کلا خوب نبود شاید من اشتباه کردم که میگم میشد بهتر زندگی کرد )
خواهرام مثل من نبودن بعضی وقتا بزور هم که شده از مادرم پول میگرفتن (هر چند میدونم اونا هم خییلی حرفا تو دلشونه) ولی من دلم نمیومد چیزی بخوام چون میدونستم ندارن برا ی چیز ضروری تری نیازه پس ساکت میشدم و فقط توی دل خودم نگه میداشتم.
خلاصله دبستان هر طور بود با تمام حسرت هاش گذشت با تمام حسرت هایی برای لباس گرم، ی کفش خوب، ی دفتر خوب، ی خوراکی که حداقل برا ی زنگ باشه،ی لباس فرم،ی بسته مداد رنگی و خییییلی چیزای دیگه
دیگه من پوست کلفت شده بودم😞😞
ادامه دارد...
#پارت_اول
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#ارسالی_اعضا 🌱 #نگار_پارت_چهارم🌷 . دنبال کاراهای هنری رفتم و تونستم چنتا مدرک بگیرم و بعضی وقتا به
#ارسالی_اعضا 🌱🌷
#نگار
قسمت آخر......
الان هم من هم شوهرم واقعا به فکر بچه هامون هستیم چون هر دو سختی کشیدیم البته شوهر جان نمیدونه من چقد سختی کشیدم ولی اون گاهی صحبت میکرد که خودش به خاطر نداری خیلی زود افتاد توی کار
نمیگم وضع مالیمون خیلی خوبه ولی بدم نیست اما بلدم چطور از داشته هام استفاده کنم و همش نگران روز مبادا نیستم که بخوام به خودم و بچه هام و شوهرم سخت بگیرم که چی جمع کنم برا آینده ؟
آینده ای که شاید اصلا نبینمش.
الان همه فک میکنن ما خیلی وضعمون توپه ولی واقعا اینطور نیست من فقط نمیخوام بچه هام مثل خودم عقده ای بشن البته حواسم هم هست از اونور بوم هم نیفتن.😊😊😊خواهرام همیشه میگن کاش همه مثل تو زندگی میکردن از داشته هاشون استفاده میکردن...
دوستان هدفم از گفتن داستان زندگیم این بود توروخدا حواستون به بچه هاتون باشه
و برای منم دعاکنین بتونم گذشته رو فراموش کنم اون عقده های بچگیمو فراموش کنم یا اصلا بش فکر نکنم......
من با اینکه خیلی ناراحتم برا سختی هایی که پدر و مادر عزیزم برای بزرگ کردن ما کشیدن چه شبایی که برای بی کسی پدر و مادرم گریه نکردم اما هنوزم میگم کاش پدر و مادرم بهتر به بچه هاشون میرسیدن ولی حیف.....
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"