بسمالله"
... / روایت سوم.
۱۴۰۱/۱۲/۲۴چهارشنبه:
▫️شهدای هویزه_طلائیه_اردوگاه شهید باکری
صبح زود به سختی از رختخواب دل کندیم و به سمت هویزه راه افتادیم.
وقتی رسیدیم گرما مهمان جسم و جانمان شد! سفرهی صبحانه را کنار شهدا پهن کردیم. در همان لحظه صدای طبل و سنج گروهی شنیده شد و دستها به سمت دوربینها رفت...🙂
کنار یکی از مزارها پر از دخترها و پسرهای جوان بود که به نیت ازدواج آنجا جمع شده بودند! مزار شهید علیحاتمی بود که میگفتند حاجت ازدواج میدهد...😂
معروفترین شهدای آنجا شهید سیدحسین علمالهدی و شهید علی حاتمی بودند؛ مزار بعضی از مادران شهدا هم همانجا بود...
راوی دربارهی شهدای نخبهی کشور حرف میزد. از دکتر آشتیانی و شهید حسن باقری بگیر تا حاج قاسم و خیلی از انسانهای شریف و وظیفه شناس ایران...😍
بعد از شنیدن روایت زیبای آنجا به سمت طلائیه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم سفرهی ناهار را در کنار اتوبوس ها انداختیم و مشغول شدیم...😋
یکی میگفت:طلائیه چه طلاییه😊راست میگفت! آنجا قشنگ و دلربا بود... یک طرف سازههای جنگی و طرف دیگر تاچشم کار میکرد آب بود و آب😍
کمی که راه رفتیم گوشهای روی خاکهای نم خورده نشستیم تا راوی بیاید و روایت را شروع کند.
نم نم باران شروع شده بود. قبل از اینکه روایت را کامل بشنویم باران شدت گرفت... کسی چه میدانست روایت آن روز را قرار است عملا و به چشم ببینیم🥲
اشک و باران باهم مخلوط شده بود... باران چنان میبارید و باد چنان میوزید که انگار قصد سیلی زدن به ما را داشت...
زیر پایمان گل شده بود و هرلحظه ممکن بود لیز بخوریم و به پایین پرتاب شویم...🤕
این روایت با همه ی روایت ها فرق داشت... از بقیه ی روایتها فقط بعضی قسمتها یادمان ماند اما این روایت به یادماندنی شد...
گرچه سخت بود و وقتی به اتوبوس رسیدیم شبیه موش آب کشیده بودیم و قیافه ها درهم بود😂 اما خوش گذشت...😐
بعد از طی کردن این ماجراها به اردوگاه شهید باکری رفتیم...بعد از شام و نماز هم با یاد شلمچهای که قرار بود امروز برویم اما به دلیل این اتفاق به فردا افتاده بود شب را به صبح رساندیم😊
ادامه دارد...
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313
-الحمدلله-
و سپاس خدایی را که تا او را صدا زنم، جواب میدهد!(:
@ranyaa_313
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
•خوشـاراهی کهپایانشتـوباشی...✨• #راهیانبابناتالزهرا #راهیان_نور_1401 @ranyaa_313
بسمالله"
روزچهارمسفر...