21.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با هوش مصنوعی متن و صوت رو از جانب #سید مرتضی آوینی ساخته ن..
جالب بود
متن را تحویل دادم و گرمکن و چادر را پوشیدم و تصمیم گرفتم بعد از مدت ها با ماشین رفت و آمد کردن، کمی در شهر پیاده روی کنم. هنوز نیم ساعتی مانده بود به اذان ظهر. نمیدانم چرا اینقدر همه چیز برایم زیبا بود و قابل توجه. انگار مدتها بود درگیر شیفتهایم بودم و از نزدیک با زندگی معمولی آدمها مواجه نشده بودم. من مدتها بود که تنها جایی که میدیدم خانه بود و بیمارستان و هراز گاهی نهایتا با ماشین در سطح شهر چرخی میزدم.
میدانی فکر میکنم یک نویسنده نسبت به سایرین بیشترین لذت را در زندگی تجربه میکند. چون او یاد گرفته است که به جزییات توجه کند و سعی کند آن ها را به هم مرتبط سازد و از دلشان قصهای بیرون بکشد. نویسنده ها از تنهایی هم نمیترسند. تنهایی برای آن ها قصه ساز است و میتوانند با قصههایشان سالها زندگی کنند:
+ گلفروشی گل های اضافه اش را توی پیاده رو چیده بود. یک لحظه مست بو و زیبایی اش شدم و ایستادم تا عکسی بگیرم. دوربین را که تنظیم کردم ماشین عروس در قاب دوربینم توجهم را جلب کرد. کت و شلوار پوشیده یک دسته گل رز سفید و ژیپسوفیلیا، دستش بود و داشت میرفت که سوار ماشینش شود. به خاطر آفتاب اخم روی صورتش بود اما باز هم میشد لبخند را روی صورتش دید. دستش را چرخاند و ساعتش را دید. احتمالا کار عروس در آرایشگاه تمام شده باشد منتظرش است.
+ مرد با لباسی راحتی روی نیمکت روبروی شهرداری نشسته بود و تند تند چیزهایی روی کاغذهایی که جلویش روی نیمکت قرار داده بود، مینوشت.
قرار داد را امضا کرد و توی پاکت قرار داد و با شریکش تماس گرفت. دستانش میلرزیدند و مدام نفسش را با صدا خالی میکرد. احتمالا برای جواز ساخت به شهرداری رفته بود که متوجه شده است ملک مال غیر است!
+ اول پیراهن چهارخونه ی پاییزی قرمز و مشکی اش توجهم را جلب کرد. آفتاب در چشمم میزد و باعث شد کمی چشمانم را ریزتر کنم. برگهای دستش بود که رویش نوشته شده بود تاییدیهی تحصیلی. ناگهان متوجه شدم روی ویلچر نشسته است و دستانش روی دهانش قرار دارد. حالت جمع شده ای داشت انگار که خجالت بکشد از وضعیتش. نگاهم را به سمت دفتر پیشخوان برگرداندم و خودم را مشغول خواندن نوشتهی روی شیشهاش کردم.
اما چه موهای قشنگی داشت. یعنی کدام دانشگاه قبول شده است ؟
+ پیرمرد یک بسته ایزی لایف در یک دستش بود و یک پلاستیک مشکی در دست دیگرش که دقت کردم دیدم ارزن است.
تراکتی روی زمین دید و خم شد و آن را بر داشت و خیلی جدی مشغول خواندنش شد.
حتما خبر فروش قسطی لوازم منزل اسحاقی را دیده بود و یادش آمده بود که جدیدا همسرش دلش میخواست یک هواپز داشته باشد.
+ صدای دست و جیغ و موسیقی بلندی از خیابان، سر های عابران پیاده را به سمتش برگرداند و لبخند روی لبهایشان کاشت. زن و بچه پشت نیسان آبی نشسته بودند و همزمان با آهنگ محلی میخواندند و تک دست میزدند. به نظر میرسد که برای ناهار دعوت شده باشند به جشنی.
+ سرکوچه نوای سوزناک نی را از پشت سرم شنیدم.
سر چرخاندم و دیدم آقای مرادی چشمانش را بسته و روی صندلی مغازهاش نشسته است و نی مینوازد. مراسم عروسیمان و نی نوازی اش را یادم آمد و لبخند زدم.
اما یادم آمد که همسرش یک ماه پیش فوت شده بود و احتمالا یادش افتاده است که دیگر کسی برای ناهار در منزل منتظرش نیست. اینقدر سوز در نوا قطعا احساس سوزناکی همراهش دارد.
و قصههای دیگر..
(اینا هیچکدومشون واقعی نبودن. کیک بودن :)
#از_نوشتن
+ #خدایا
ما رو نویسندهی موثری کن و نویسنده بمیران :)
2_5355008805685957330.mp3
5.02M
یا مولای
العالم مزدحم
لکني لا أري غیرك..
مولای من
این دنیا شلوغه،
ولی من کسی رو جز تو نمیبینم..
#حب
راشِدون
یا مولای العالم مزدحم لکني لا أري غیرك.. مولای من این دنیا شلوغه، ولی من کسی رو جز تو نمیبینم.. #ح
.
انت اول شي اذكره من افتح عيوني..
تو اولين چيزى هستى كه
وقت چشمامو باز ميكنم يادم مياد
و انت اخر شي اعوفه لو يموتوني…
و تو اخرين چيزى هستی که ولش میكنم اگه بميرم
من از اینجا و در انتظار شروع یک جراحی،
#سلاممیدم به کربلای حسین..
سلام دورت بگردم..
حسین جان
سطح هوشیاری یکی از بیمارهای چند روز پیشمون اومده پایین.
میدونی که عمل سختی داشت.
همزمان سه تا عمل روش انجام شد.
ازت میخوام لطفا توی این شب عزیز
بیشتر هواشو داشته باشی.....
بچههاش بیمادر نشن....
#طرحنوشت
راشِدون
#سید أنت بخیر، نحن کیف ؟