راشِدون
امروز #کهفمن
#یادگاری
امروز پر از خیر بود. پر از برکت. از اون شب جمعه هایی بود که حقیقتا پر از رزق بود. پر از دعای خیر. زنگ زد بهم گفت کوثر هستی بریم؟ یه کم فکر کردم. شام مهمون داشتم و باید غذا رو آماده میکردم ولی فهمیدم میرسم برم و برگردم. بهش گفتم بریم..
رسیدم گلزار. دیدم شلوغه. یه کم فکر کردم یادم اومد که ای دل غافل! امروز شب جمعه ست...
و یه لبخند اومد روی لبهام از توفیقی که نصیبم شده بود.. آخه میدونی؟ یه مدتی هست که کم توفیق شده ام..
آروم آروم قدم برداشتم و نزدیک شدم به در ورودی و ایستادم به تماشا. دسته دسته آدمها برای عزیزان از دست رفته شون، گل میخریدند و وارد میشدند.. چشم چرخوندم در آرامگاه و پراکندگی افراد رو از نظر گذروندم.. شلوغ بود. خیلی شلوغ.
راهمو به سمت راست کج کردم و رفتم به سمت ورودی گلزار شهدا.
چی اومد به ذهنم؟
چیزی که همیشه با دیدن تفاوت مکان گلزار شهدا و باقی قبور میاد.
اگر شهید نشوی، میمیری!!
نوشته بود به احترام شهدا، کفش ها را در بیاورید.
اخیرا اینجا رو چمن مصنوعی کردند. کنار شهدارو هم موکت انداختند.
خیلی فضای دل انگیزی شده..
کفش هامو که داشتم درمیاوردم این آیه در ذهنم تکرار شد:
إِنِّي أَنَا رَبُّكَ
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ
إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى
من رب توام.
کفشهایت را دربیاور که
الان در سرزمین بسیار مقدسی هستی...
حقیقتا اینجا تقدس داره.
در قفسه گذاشتم و وارد شدم.
به رسم همیشگیم، عرض کردم:
السلام علیکم ایها الشهداء و الصدیقین.
کنار قبر شهید شیخ الاسلامی، مادرشون نشسته بودن. سلامی خدمتشون عرض کردم.
مادر شهید بواس رسیدن. با ایشون هم سلام و علیکی داشتیم که دیدمش وارد شد.
متوجه من نشده بود. با یک لبخند، منتظر نگاهش کردم. توی حال خودش بود و داشت سلام میداد به شهدا که سرشو چرخوند و منو دید. دستامو باز کردمو بغلش کردم. محکم.
به جبران همه ی اونایی که دلتنگشون بودم. به جبران این یه ماهی که ندیده بودمش. چشماشو عمل کرده بود و عینک نداشت. بهش تبریک گفتم.
رفتیم سمت باقی شهدا و یه دور نگاه کردیم. شهید رقیه عاملی عزیزم و همسرشونو سری گذشته ما کاور کردیم. این سری انگار یکی اومده و سبقت گرفته ازمون و بقیه ی شهدا رو انجام داده. رفتیم سمت قطعه ی دوم شهدا به نیت دیدار شهید قربانی.
مثل همیشه مادرشون اونجا نشسته بودن و با همه سلام علیک میکردن. خدمتشون عرض ارادتی داشتیم و همونجا یه گوشه نشستیم در حالیکه روبرومون قابی بود از قبور مطهر شهدا با پرچم های برافراشته ی ایران روی تک تک قبور که با وزش باد، خودنمایی میکردند.
با مادر شهید همکلام شد. مادرشون فرمود: من چند روز پیش اومده بودم اینجا رو تمیز کنم، اغتشاش گرا اومدن اینجا چند تا سنگ انداختن داخل که خورد به کمر و سرم. همه سنگارو جمع کردم و انداختم. اشکالی نداره. حتی اگه بیان اینجارو بسوزونن هم ما باز میایم درستش میکنیم.
قطره اشکی از گوشه ی چشمم لیز خورد.
برگشت سمتم و گفت: کوثر ببین این مادران شهدا عزیزانشونو دادن بازم باید نگران سنگ قبر بچه هاشون باشن.
دقت کردم به قبور. از یه جایی به بعد، کار برای یه سری از قبور انجام نشده بود.
بهش گفتم بیا شروع کنیم از همینجا.
گفت اینجا؟
گفتم آره چه اشکالی داره؟
گفت اینجا که خیلی شلوغ و رفت و آمده.
گفتم خب باشه. ما کار خودمونو میکنیم.
گفت باشه.
قلموها و پالت و رنگ رو درآوردم.
بسم الله گفتیم و همزمان با نوای عبدالباسطی که از گوشی مادر شهید پخش میشد، شروع کردیم.
هرکسی رد میشد، دعای خیری میکرد برامون.
و هربار آروم ته دلم میگفتم الهی آمین.
الهی به حاجتهاتون برسید.
الهی خیر ببینید.
الهی خیرش بیاد توی زندگی هاتون.
الهی عاقبت به خیر بشید.
الهی مورد توجه همین شهدا قرار بگیرید و ... .
از همه شیرین تر دعاهای خیر مادران شهدایی بود که میومدن به جیگرگوشه هاشون سر بزنن.
یکی از این مادران شهدا اومدن و یه تراول پنجاهی گذاشتن روی پالتم. فرمودن: این کمکی بشه براتون برای هزینه ی رنگها.
لبخندی زدم.
پول رو ازشون گرفتم. ولی حقیقتا دلم نمیاد از این پول استفاده کنم....
علی ای حال
یه سری روزها برای آدم
رزقشون متفاوت و خاص تره..
ممنونم ازت خدای من..
ما رو برای آنچه خلقمون کردی، به کار گیر..
ما رو از خودمون دور کن و در خودت محو کن...❤️
#یادگاری
مربی قرآنم که سن و سالی ازشون گذشته و در حوزه ی خودشون متخصص ترین هستن یهو خیلی بامزه بهم گفت:
کوثر همیشه وقتی یکی دعوات میکنه میخندی؟
با یه لبخند گفتم: نه، چطور مگه؟
گفت: بعد از همه ی این سالهای تدریسم،
تو اولین و تنها شاگردی هستی که وقتی اشتباه میخونه و بهش تذکر میدم یا دعواش میکنم، نه تنها بهش برنمیخوره و از اشتباهش ناراحت و عصبی نمیشه، بلکه میخنده. خیلی خوشم میاد از این حالتت.
بهشون گفتم:
آخه برای من شبیه یه بازیه.
هربار که اشتباه میخونم و درستشو میگین و اصلاح میکنم، پر میشم از حس خوب یادگرفتن.
شاید در لحظه اشتباه کرده باشم
ولی من به این واقفم که دارم یادمیگیرم
و توی مسیر یادگیری
طبیعیه که بخورم زمین.
و خب
کار نیکو کردن از پر کردن است 🌱
/ توی مراحل ابتدایی یادگیری، باید به خودمون اجازهی اینو بدیم که اشتباه کنیم و از اشتباهات نترسیم بلکه ازشون یادبگیریم و تجربه ای بدست بیاریم تا توی مسابقه ی اصلی، بدون کوچکترین اشتباه، انشاءالله پیروز واقعی میدان باشیم/
پس:
لبخند بزن بسیجی
http://eitaa.com/rashedooon
#یادگاری
امروز
اولین اِکسپایر (مرگ) رو در اتاق عمل تجربه کردم..
آن هم مرگ یک نوجوان ۱۷ ساله..
شاهد تمام تلاشها و احیا برای برگرداندن جسمی بودم که روحش به پرواز درآمده بود..
زیر لب صلوات میفرستادم
و برایش از خدا طلب مغرفت میکردم..
زیر لب از مولا علی میگفتم و
در آن لحظات پر از استرس
این بیت به لبهایم جاری شد که
یا علی!
نام تو بردم
نه غمی ماند و نه همی....
نمیدانستم این نوجوان بر چه دین و آیینی زیست کرده است اما بعد از تمام تلاشها و نتیجه نگرفتن و اعلام اتمامِ cpr (احیا) توسط متخصص بیهوشی،
إنّا لله و إنٌا الیه راجعون...
فاتحه ای برایش خواندم
سلامی به جناب ملک الموت عرض کردم
و خطاب به جوان گفتم
سفرت بخیر..
انشاءالله در همین شب جمعه،
مورد آمرزش و مغفرت الله قرار بگیری
و امیرالمومنین و اباعبدالله شفیعت باشن...
راستش خیلی ضمختی به خرج دادم که اشک نریزم..
پرونده اش را که دیدم،
از بی کسی اش دلم گرفت..
نه شماره ی ملیای، نه همراهی، نه اطلاعات خاصی..
فقط یک کلمه نوشته شده بود:
افغان...
دلم برای مادرت به درد آمد..
جوان از دست دادن، نفس گیر است
آن هم دور از وطن..
آن هم حین درآوردن لقمه ای برای خانواده..
انشاءالله که از تو به جهاد پذیرفته اند..
کاسه ی چشمم پر میشد
و با نفس های عمیق پشت سر هم، فشارش را کم میکردم..
یا الله..
من شهادت میدهم که
مرگ حق است
قیامت حق است
معاد حق است
برزخ حق است..
سوال و جواب حق است..
به حق صاحب این روزها،
ما را در روز و ساعت مقرر
در حالِ عمل به تکلیف و وظیفه
خالصا مخلصا و صادقانه
ببر...
#طرحنوشت
راشِدون
فرشته: :) #حالخوب
#یادگاری
چقدر من قربون صدقه اش رفتم امروز..
این نوزاد ما، توی شرایط سختی به دنیا اومد..
چسبندگی شدید مادرش کار جراحیو سخت کرده بود..
به دنیا هم اومد نمیتونست درست نفس بکشه.. یعنی درواقع اولش اصلا نفس نمیکشید..
یکی از دستاش هم شل شده بود که ما فکر کردیم آسیب دیده ولی الحمدلله سالمِ سالم بود..
ولی خلاصه خیلیی به ما استرس داد این وروجک..
فی الواقع قلبمون اومد توی دهنمون..
وَ اَلدَّهْرُ يَوْمَانِ
يَوْمٌ لَكَ
وَ يَوْمٌ عَلَيْكَ
فَإِذَا كَانَ لَكَ، فَلاَ تَبْطَرْ
وَ إِذَا كَانَ عَلَيْكَ، فَاصْبِرْ..
روزگار دو روز است،
روزى به سود تو
و روزى به زيان تو.
پس آنگاه كه به سود توست،
به خوشگذرانى و سركشى روى نياور
و آنگاه كه علیه توست،
صبور باش..
❞حضرت مرتضی #علی
#طرحنوشت
تجربه بهم نشون داده
هرجا دستم رو به سمت شهدا دراز کردم،
صفر تا صد رو به خودشون سپردم
و تنها پناهم شدند،
خودشون همه چیز رو جفت و جور،
آدما رو به هم وصل،
و دل ها رو به هم نزدیک کردند..
و انداختنم توی مسیر درستش
یجوری که اصلا فکرشم نمیکردم...
این در حالیه که من فقط «نیت» کرده بودم برای اون کار..
اصلا شهید مگه میمیره؟...
+ یعنی میبینم روزی رو که به رویای همیشگیم رسیدم؟..
ما گام اول رو برداشتیم..
خدایا
خودت به قدم های ما برکت بده..
ما رو به شهدا یجور ناگسستنی ای پیوند بزن قربونت برم..
اصلا ما رو پدر و مادرمون توی سخت ترین مراحل زندگی سپردن دست اونا...
#یادگاری
#کهفمن
راشِدون
#خدایا شکرت بابت اینکه زیر نوشته هام نمیزنم: روز فلان ام قرنطینه... :)🤌🏻
نوشته های دوران کرونایم را دارم.
تقریبا تا نزدیکی صد روز و یا حتی بیشتر، از روزهای ابتدایی قرنطینه.
هراز گاهی به آن ها رجوع میکنم
و خاطرات ان روزهایم را مرور میکنم.
روزهایی که حق بیرون رفتن نداشتیم.
روزهایی که داماد هایی که عروسی میگرفتند را دستگیر و جریمه میکردند.
روزهایی که نمیتوانستیم با دوستانمان در جایی تجمعی شکل بدهیم و دلتنگشان بودیم.
روزهایی که مجازی و آنلاین مراسمات اباعبدالله را شرکت میکردیم.
اصلا روزهایی که از هرگونه زیارت ممنوع بودیم حتی زیارت شهدا.
روزهای پر از اضطراب و بی اطلاعی از آینده.
روزهایی که نمیدانستیم تمام میشوند یا نه.
روزهایی که نمیدانستیم آیا یک ماه بعد همچنان در کنار عزیزانمان هستیم یا نه.
البته الان هم نمیدانیم اما آن روزها مرگ را بیشتر حس میکردیم و با آن زندگی میکردیم.
روزهایی که وصیت نامه های مان را نوشتیم و با چشمی پر از اشک تقدیم یکی از نزدیکانمان کردیم.
و حتی روز اولی که تماس گرفتند و خواستند که برای کمک به بخش کرونا بروم و زانوهایی که برای یک لحظه لرزیدند و اشکی که از دیدن پیام «به امید دیدار مجدد» پدر ریخته شد.
خدا آن روزها را نیاورد.
از آن روزها حرف ها زیاد است و بخشهاییِ شان را نوشته ایم تا بماند برای نسل های بعدی.
#خدایا شکرت بابت هرچی دادی.
هرچی که اصلا ندادی و نمیخوای بدی.
هرچی که گرفتی دوباره پس دادی.
هرچی گرفتی و پس ندادی.
هرچی قراره بدی و هنوز ندادی..
تو خدایی صاحب اختیاری
هرکاری دوست داری انجام بده اصلا
ما راضی ایم به رضای تو قربونت برم :)
#یادگاری
اولین بار که این میز و این اتاقک را از نزدیک دیدم،
اسفند سال ۹۵ بود که برای اولین بار به نجف اشرف رفتم و سری به منزل حضرت امام زدم..
امروز این تصویر را برای بار چندم دیدم
و تنها این جمله در ذهنم پررنگ شد:
«فقط انسان های ضعیف به اندازه ی امکاناتشان کار میکنند.»
و تو چقدر #قوی بودی..
و چقدر ما در انتظارِ امکانات برای شروعِ حرکتمان،
آدم ها و #فرصت ها را از دست میدهیم..
و چه انقلاب ها و #تحول هایی که با بهانه های مختلفمان، در نطفه خفه میشوند..
تصور کنید اگر قرار بر این بود که حضرت امام به اندازه ی امکاناتشان کار کنند، الان در چه نقطه ای قرار داشتیم؟
+ در راهیان نور هزاروچهارصد هم همین جمله ی درخشان از شهید طهرانی مقدم بود که با وجود تمام مشکلات و چالش ها مرا از جا بلند میکرد..
هنوز هم همین جمله، باز کنندهی بنبست هاییست که با آنها مواجه میشوم..
#یادگاری
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سر صبح، بین الحرمین بودم...
یعنی درواقع انگار رفته بودیم روی یه تپهی خاکی و از اونجا که پشت سرمو نگاه کردم,
دیدم یه فضای گودال مانندی هست که توش بین الحرمین قرار گرفته..
گنبد ها رو که دیدم گفتم اونجا بین الحرمینه و دوییدم سمتش...
جالب اینه که اونجا هم به یادتون بودم.. :)
میخواستم یه عکسی هم بگیرم از گنبد طلاییش و بفرستم اینجا و بگم
دمت گرم که ما رو هم آوردی..
حتی توجیه بودیم که الان قبل اربعینه و
خلوت تره و میشه بهتر زیارت کرد..
اما انگار بابت اتفاقی حرم ها رو بسته بودن
و نتونستیم بریم نزدیک ضریح و یه کم توی بین الحرمین نشستیم و نماز خوندیم و بعد رفتیم خونهی یکی از مجاورین حرم که از پنجره اش، بین الحرمین مشخص بود....
آقا جآن
ما رو هم قاطی خوبانت بخر و ببر...
ما خیلی دلتنگیم...💔
#یادگاری
زیارت کرده بودیم و میخواستیم برگردیم.
ماگم آب نداشت.
توی شلوغی پشت بین الحرمین
هرچی هم میگشتم هیچ آبی پیدا نمیکردم.
یه جا هم گفتم برم آب بخرم.
دیدم پولم همراهم نیست.
خانواده هم همراهم نبودن.
هوا گرم و مرطوب شده بود بخاطر جمعیت زیاد.
دهانم خشک شده بود و تشنه ی تشنه بودم و کلاافه...
هیچ جا آب نبود. هیچ جا !!
هیچ موکبی آب نداشت !
کلمن ها خالی شده بودن !
دقایق خیلی طولانی رو سرگردون اینور و اونور میرفتم دنبال یه قطره آب...
آخرش یه جا نشستم و دوست داشتم از بیقراری زیاد گریه کنم...
نمیدونم چرا اینقدر حساس شده بودم و بیتاب آب...
یه نگاه کردم به بابی که بالاش نوشته بود
السلام علیک یابن سدرة المنتهی...
متوسل شدم به حضرت ابالفضل..
چند لحظه بعد دیدم ماشین حمل آب اومد و کلمن روبروی منو پر از آب کرد......
#اربعین ۱۴۴۴
#یادگاری
یه لحظاتی اینقَدَر خاطره و حال خوب داخلش جریان داره
که در واقعی بودن اون لحظات شک میکنی..
حس میکنی توی این دنیا نیستی :)
همش برمیگردی به همه چیز دوباره نگاه میکنی ببینی واقعیه؟
با دستات لمس میکنی..
با چشمات دقیقتر میبینی..
با گوشهات دقیقتر میشنوی..
میخوای باور کنی که این لحظه رو خدا توی همین دنیا داده بهت.
اون لحظات حس میکنی به خدا نزدیکتری چون پر از حالِ خوب و آرامشی..
همین.
#یادگاری